تمام ماه های قبل من مثل یک ستاره دریایی خسته چسبیده بودم به شوفاژ یک اتاق در بسته و جلویم به شعاع دو متر کتاب و ورق و دفتر و تست و مداد و ام پی تری و کوفت و زهرمار پهن بود و هر از گاهی برای تنفس به سطح آب می آمدم.
شب ها در چشم باد را نمیدیدم و بجایش خودم را در پتو میپیچیدم و اقتصاد کوفتی میخواندم و تست میزدم و هیچ چی هم دستگیرم نمیشد.
خانواده صبح به صبح میرفتند و ظهر به ظهر و عصر به عصر و شب به شب برمیگشتند.
تمام ماه های بعد من باز هم مثل یک ستاره دریایی خسته چسبیده ام به خانه و هیچ کاری نمیکنم.
دقیقا هیچ کار مفیدی نمیکنم. همه ی آن کارهایی که فکر میکردم بعد آن ماه های عذاب درس خواندن باید بکنم را نمیکنم. حتی دیگر برای تنفس هم به سطح آب نمی آیم.
شب ها روزگار قریب میبینم و چای زنجبیل میخورم و خودم را باد میزنم و کماکان هیچ چی دستگیرم نمیشود.
از جمع خانواده فقط پدر است که تابستان ها هم صبح به صبح میرود و ظهر به ظهر و عصر به عصر و شب به شب برمیگردد.
سوالی که تا چند سال همه ی ذهن و قلبم را مشغول کرده بود و گاهی بخاطرش با خدا دعوایم میشد که خدایا درست است از آفریدن آدم ها هدف داشته ای و هدفت هم نامعلوم نیست...هم توی قرآن از آن حرف زده ای م معلم های دینی بلدند ساعت ها آن را توضیح بدهند و توی کله ام کنند...اما من به هدف از خلقت بقیه آدم ها کاری ندارم...دلم میخواهد بدانم شخص من را برای چی آفریدی...یک دلیل می خواهم که برای بقیه آدم ها نباشد...فقط برای خودم باشد...
آن سحرگاه جمعه ای که بعد از چند سال جواب سوالم را پیدا که نکردم...دیدیم...حس کردم...همین که کنار باب القبله برای اولین بار نگاهم افتاد به ضریح شش گوشه...از شدت گریه حالم دست خودم نبود...فقط یادم هست که همان جا به سجده افتادم و دلم میخواست تا صبح قیامت سر از سجده برندارم و فقط خدا را شکر کنم از اینکه می توانست مرا خلق نکند و از چنین زیارتی محروم کند اما نکرد...
پسرعمه: میخوام کنکور بدم برم دانشگاه...
آقای مجری: بچه من بهت میگم برو دوتا دونه نون بگیر اول 45بار میگی "ها؟" بعد از نیم ساعت میری نونوا رو واس من میاری...چجوری میخوای کنکور بدی؟
فامیل: بله،کار هر خر نیست خرمن کوفتن...
جیگر: جیگرم! جیگرم! جیگرم!
فامیل: راس میگه،مملکتی که دانشجوش تو باشی خراش هم جیگرن!
آقای مجری: حالا واس چی میخوای بری دانشگاه؟
پسرعمه: میخوام برم اونجا عاشق شم!
آقای مجری: مگه دانشگاه جای عاشق شدنه؟
پسرعمه: نه پس جا درس خوندنه!