اولین رای... خب، فکر میکردم باید حماسی تر و باشکوه تر از این ها باشد، نبود!
تا شب قبلش میخواستم سفید بیاندازم، نینداختم.
رای دادم، حزب مورد نظر رای نیاورد. حداقلش این است که حالا عذاب وجدان ندارم.
* تنها دست آورد اولین انتخاباتم تا این لحظه، سه روز دوری از همسر جان بوده. که حالا یک روز و نیمش باقی ست. با این که آخرین بار دلخور خداحافظی کردم اما خب انکار ناپذیر است این که یک دنیا دلتنگش ام...
** امسال شناسنامه ام حسابی خوش بحالش بوده! اول که نقش ونگار اسم یار ِ جان در صفحه سومش جا خوش کرد و حالا هم مهرهای بزرگ شدن سیاسی ام!
عصری از دانشگاه آمده دنبالم، میرویم کیف عید بخریم. میخواهیم از خیابان رد شویم که چراغ قرمزش از این سه زمانه هاست. با اینکه از یک طرف ماشین نمیاید اما چراغ عابر پیاده قرمز است. همسر دستم را میگیرد و حرکت میکند که از خیابان رد شویم.
من دستش را میکشم که چراغ قرمزه! کجا میری؟ میگوید هر چی بابا میگه بگو چشششم! من دلیل میاورم که خلاف قوانین شهروندی ست، فکر کن خودت پشت فرمانی و کسی میپرد که از خیابان رد شود و این حرفها... و همسر ترجیع بندش همان است...
بلخره با شوخی و خنده رد میشویم، همینجور که حرف میزنیم و میخندیم آقای نسبتا پیری که جلوتر از ما راه میرود در حالی که از چرت و پرت ها و خنده های ما خنده اش گرفته برمیگردد سمت مان و رو به من میگوید دخترم شوهرت تو امنیت کامل دستتو گرفته از خیابون ردت میکنه، دیگه به حرفش گوش کن! خدا رو شکر کن!
من و همسر و آقای پیر میخندیم، از دیروز به حرفش فکر میکنم... خوشبختی باید همین چیزهای کوچک باشد....