همیشه حرفش را شنیده ام، فیلمها و عکسهایش را دیده ام، درباره اش کتابها خوانده ام، اما باز هم با این حال؛ فانتزی عجیب و غریب و دوری بوده برای سالها پیش، قبل از بدنیا آمدن من حتا.
با عکس ها و نوشته ی کتابها بارها اشک ریختم اما باز هم برای من همان تصویر غریب دور از ذهن بوده، مربوط به زمان های دور.
اما حالا؟
حالا به من، به ما، ما بچه های دهه هفتادی که اسم و رسمش را فقط از زبان بزرگترهایمان شنیدیم نزدیک شده، خیلی نزدیک.
تصویر کات میخورد و میرود میچسبد به تصویر های سیاه و سفید پارازیت دار دهه شصت. یک جمعیت متمرکز را نشان میدهد، مردها، مخصوصا مردهای جوان کمترند. بیشتر جمعیت زنهای چادر به سر مشکی پوش اند که چادرها را کشیده توی صورتشان و دست بچه ای را گرفته اند و بغض آلود یا اشک ریزان به سمت جایی میروند.
حالا هم تصویر همان است، مردم همان اند، خیابان ها همان اند، و دوباره هر روز دارند توی شهرهایمان شهید میاورند.
آن تصویر سیاه و سفید دور غریب، مقابل چشم هایمان جان میگیرد و حالا ما همان زنها و دخترهای جوانی هستیم که گریه کنان پشت سر تابوتی راه میرویم. با دل شکسته.
پدرها و مادرها و خواهرها و همسرهای شهید هم همانها هستند انگار، همانها که سی سال پیش صدا صاف میکردند و قامت راست میکردند و بغض را پنهان میکردند و با دوربین صدا و سیما مصاحبه میکردند که: جوانمان را برای اسلام داده ایم... برای امام حسین...
آخ! چقدر این روزها آشنا هستند!
در شهادت عجیب باز شده! هر روز جوانهای هم نسل ما، مثل ما، شبیه ما، همسن ما دارند میروند و بدنهای بی جانشان برمیگردند.
و دوباره زنهای جوانی که بی شوهر میشوند و بچه های کوچکی که بی پدر...
خدایا صبر!
*چند روز پیش دوباره شهید آوردند توی شهر ما، بیست و چهار پنج بود تقریبا. همسن همسر. کنار گودی قبرش با همسرش مصاحبه میکردند. جوان بود، خیلی. یحتمل هم سن من.
عمو میگوید پنج سال با شهید هم اتاقی بوده، دایی میگوید شهید پایه ی حرف و بحثشان بوده. من به زن جوانش فکر میکنم و سن ازدواجشان که هنوز یکساله نشده....
دلم نمیخواست اینجوری بشه...
نمیخواستم تا پای اتوبوس همراهشون برم، چون میدونستم نمیتونم طاقت بیارم
ولی باباجان ناراحت میشد، هر چند که میدونم حالا هم کم ناراحت نشده...
عینک دودی هم یاری نکرد و نتونست اشکا و چشمای خیسمو قایم کنه، بس که اشکام لجباز بودن و هی از گوشه چشم قل میخوردن تا روی گونه و چونه م...
نباید اینطور میشد،
نباید اینطوری جلو همه محکم بغلش کنم و توی آغوشش شونه هام بلرزه و بلند بلند های های گریه کنم...
خدایا جانم!
الحمدلله علی عظیم رزیتی...
منو ببخش بخاطر بی تابی هام... هر چند که میدونم اگه هزار بار دیگه هم این شرایط تکرار بشه، احتمالا عکس العمل من بازم همین خواهد بود. چون قلب تبدار و جگر سوخته م فرصت فکر کردن و عاقلانه رفتار کردن بهم نمیده... بقول یکی، تو خودت میدونه حال ما رو، این حرفا و کارامونو به دل نمیگیری، چون میدونی از ته دل نیست.
خدای خوب من!
بهم سختی ای رو چشوندی که شاید از ظرفیت من بیشتر بود، اما در کنارش آدمی رو فرستاده بودی که تنهام بذاره تا حسابی اشک بریزم و بعدش بیاد موهامو از تو صورتم کنار بزنه و ناز و نوازشم کنه و بخوندونتم تا غصه م فراموش بشه و دردم ساکت بشه.
خدای جان و دلم!
بخاطر همین فرستادن این آدم تو لحظه های سختی و گرفتاریم، و بخاطر همراهی و همدلی ش شکرت...
هزاااااااار بار ممنونتم و دوستت دارم :)