لایمکن الفرار از عشق


یا حضرت صاحب!

میخواستم امشب، میانه های شب، جوشن کبیر بخوانم و قرآن سر بگیرم و شما را به هزار اسم خداوند قسم بدهم که حواستان به زندگیم (مان) باشد.

میخواستم زندگی و جوانیم (مان) را نذر شما و راه شما کنم.

میخواستم بیایم بگویم هوای من و زندگیم را داشته باشید جان ِ دلم

میخواستم همه اینها و هزاران کار دیگر و حرف دیگرم را بزنم.

اما یادم افتاد گیر کار دقیقا همین جاست.

گیر کارم همین (مـ..ن) است، که همه چیز را برای او میخواهم.

حضرت دلبر!

کاش توفیق دهید امشب اگر آمدم خود ِ خود ِ خود شما را بخواهم برای زندگیم

میدانید؟ من دختر خوشبختی هستم که خوشبختی های کوچک و بزرگ زیادی دارم

اما خوشبختی بزرگ را _ که خود شما باشید _ ندارم

من دختر بدبختی هستم که در جهانی بدبخت و فقیر زندگی میکنم

جهانی بدون امام، بدون یار، بدون دلبر...

دعایم کنید امشب اگر بیایم، لمس ظهور و حضور شما، بعد سربازی و جنگیدن در راه شما، قربانی شدن برای شما را بخواهم. 

جان ِجانم!

میدانم اگر شما را در زندگیم داشته باشم، همه ی دعاهایم مستجاب است.

حضرت جانان!

هوای زندگی ام را دارید؟!


+ یا مولای یا صاحب الزمان ادرکنی و لاتهلکنی...

۱۲ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۵
مطهره

بسیار هیجان زده ام،

کمی نگرانم،

و بیشتر از هر وقت دیگری در زندگی ام نیازمند احساس حضور تو کنارم، و حمایتت پشت سرم هستم.

تو چیزهایی میدانی که نه من، نه هیچ کسی دیگری نمیدانیم و هرگز نخواهیم دانست

اما امید دارم به دانستن های تو

خیر مرا برسان،

خیر مرا رقم بزن...


( + آغوشت را برایم باز میکنی عزیز ِ جان؟! )

۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۰
مطهره

"وَ أنَّ الرّاحِلَ إلِیک قَرِیبُ المَسافَه"

و هر که به سوی تو سفر کند٬

راهش نزدیک است.




+دوستی میگفت تا وقتی  باباجانمان،   
مولای مهربان عصر و زمانمان هست، در خانه ی دیگری رفتن جفا ست.
مرا ببخشید حضرت دلبر ، که گاهی یادم میرود تمام هستی م از آن شماست.
که یادم میرم قطره قطره ی خونم برای ریختن در پای ولایت شماست.
راه، پر پیچ و خم و تنگ و تاریک است، پر از دو راهی.
و چقدر دلگرم کننده است این حرف!
دستم را بگیرید توی دستان گرم و مهربانتان و به سلامت عبورم دهید از این وادی...


++ چه زود رسیدیم به نیمه شعبان! 

۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۶
مطهره

« به خودت نگاه نکن که تو بیست سالگی رفتی کربلا، خیلیا هستن تو سن هشتاد سالگی که هر روز منتظر مرگن و نمیدونن که بلخره کربلا رو میبینن یا نه؟»



(پنجره های تشنه) را میخواندم، روایتی از سفر ضریح جدید امام حسین از قم تا کربلا.

قبلا یادداشتی از نویسنده اش توی ه.ج خوانده بودم و همان نوشته ی یک ستونی مرا ترغیب کرده بود به نوشتن اسم کتاب توی لیست نمایشگاهم. 

با خواندن مقدمه فهمیدم متولیان ساخت ضریح برای نوشتن این سفرنامه، دست گذاشته اند روی رضا امیرخانی محبوب من. اما او با زیرکی از زیر کار در رفته و این را انداخته گردن آقای قزلی.

ده-دوازده صفحه ی اول دلخور بودم از این قضیه. نثر نه چندان روان ابتدای کتاب را با نثر امیرخوانیِ داستان سیستان مقایسه میکردم و فکر میکردم چه شاهکاری میشده اگر امیرخانی قبول میکرده نوشتنش را.
اما بعد که چند صفحه جلوتر رفتم فهمیدم این آقای قزلی را خود حضرت انتخاب کرده اند. خودشان از بین این همه نویسنده دست گذاشته اند روی این آدم و خواسته اند او سفرنامه نویس ضریحشان باشد. خواسته او نویسنده ی درباری ارباب شوند و آخرش از ایشان صله بگیرند! این وسط ما چه کاره ایم؟!

 کتاب هر چقدر که جلوتر میرفت روایتش پخته تر میشد، ماجراهایی که اول ممکن بود تکراری به نظر برسند به لطف عشق به حضرت امام توی هر شهر، متفاوت تر و قشنگ تر از بقیه رخ میدادند.

روایت کتاب، روایت عشق بود. نامی جز این نمیتوان برایش در نظر گرفت. اگر این نبود پس چه چیزی باعث میشد آدم ها از زن و مرد و پیر و جوان و کودک ساعت ها توی گرما و سرما منتظر بمانند و حتی از مال و اموالشان بگذرند؟

چقدر درست بود تفریظ رهبری که این شعر را نوشته بودند: این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟

خیلی جاها اشک پشت پلک هایم جمع شد و خیلی وقت ها هم این اشک ها روی گونه هایم سر خوردند. حیلی قسمت های کتاب لبخند روی لبم نشست و خیلی جاهایش بلند خندیدم.
خیلی جاها هم کتاب را بستم و به سقف خیره شدم و زیر لب دعا کردم.

با همه اینها، این همه عشق و شوق و عجله و خواست مردم برای دیدن و لمس و بودن ضریح برایم خیلی عجیب بود.

احترام و عرض ادب به چیزی که منسوب حضرت بود برای قابل احترام است، مشایعت مردم ایران برای فرستادن هدیه ی ناقابلشان خدمت حضرت برایم ارزشمند بود، اما...

اما خب خیلی درک نمیکردم این عشق و هیجان شدید را.

احساسم را با دوستم که چند روز پیش تر از من کتاب را خوانده بود درمیان گذاشتم.
جالب بود که این موضوع به ذهن او هم رسیده بود و اتفاقا او هم ترسیده بود نکند بخاطر این فکرهایش سوسک شود!

درک نمیکردم و نمیفهمیدم چرا و چگونه این همه خواستن و عشق ورزیدن به یک ضریح خالی نصفه نیمه؟
بعد دوستم همان حرف جادویی را زد:

« به خودت نگاه نکن که تو بیست سالگی رفتی کربلا، خیلیا هستن تو سن هشتاد سالگی که هر روز منتظر مرگن و نمیدونن که بلخره کربلا رو میبینن یا نه؟»

راست میگفت! چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟! 

این ضریح که این همه آدم این قدر عاشقانه دنبالش میدویدند تا فقط از پشت شیشه ها لمسش کنند، همان بود که من برای حداقل سی ثانیه با تمام وجودم به آن چسبیده بودم و زمان زیر سر انگشتان من و شبکه های نقره ای ضریح متوقف شده بود.

ضریح همان بود که من سرم را گذاشته بودم روی خنکی سنگ های سفید کنارش و چند دقیقه رویایی در عاشقانه ترین حالت ممکن نگاهم گره خورده بود به گوشه کنارهای شش گوشه اش...

آه! که چقدر من خوشبخت بودم!

و مثل ماهی که در آب باشد و وجود ضروری آنرا نفهمد، این واقعیت بزرگ را نمیفهمیدم.

یا حضرت عشق، 

یا حضرت ماه،

این روزها که توی ماه خوشی و شادی میلاد شماییم، عیدی بدهید لمس دوباره شبکه های ضریح جدید ایرانی سازتان را...

۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۳
مطهره

یک دعای خیلی قشنگی نوشته بود خانم روستا توی بهارنارنجش؛ من خیلی خوشم آمد و خیلی میخواندمش، اما حقیقتا نمیدانستم وقتی مستجاب شود میتواند این قدر عالی و حال خوب کن باشد:

 یکی از دعاهای هر روز باید این باشد که؛ خدایا آدم‌های خوب سر راه من بگذار. بس که حال‌خوب‌کن است وقتی یک روز، توی لحظه‌ی هجوم غم یا ناامیدی یا پریشانی، بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود و کلامش، نگاهش، نوشته‌اش آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی. و فقط از دستِ خودِ خدا برمی‌آمده که آن آدم را، یا کلام و نگاه و نوشته‌اش را برای آن لحظه‌ی خاص‌ سرِ راه زندگی ما بگذارد.

شاید یکی دیگر از دعاهای هر روز هم بتواند این باشد که؛ خدایا من را هم از واسطه‌ها‌ی خوب‌کردنِ حالِ بنده‌هایت قرار بده؛ چیزی شبیه آن‌چه حضرت سجاد توی دعای مکارم میخواهند؛ و اَجِر للناس علی یدی الخیر.



خانوم نیکولای آبی و آقای جعفریان عزیز

مطمئنم دیروز خدا شما را فرستاده بود توی همان لحظه ی خاص زندگی ام،که با نگاه و صدایتان نور آرامش و شادی بپاشید توی زندگی ام.    


+یادت هست گفته بودم در این ماه به هر خیری از جانب تو امید دارم؟
هر خیری...
حتی همان آرزوهای نگفته و رویاهای فکر نکرده ام.
  همان ها که گذاشته بودم توی صندوق آرزوهای دور و درازم که نکند چشمم بهشان بیفتد و هوایی شوم و نتوانم بهشان برسم. بس که دوووووووور و دست نیافتنی بودند. مثلا گذاشته بودم برای دهه سوم زندگی شاید!
اما تو، دیروز، همینجا توی شهر خودمان، حوالی بیست سالگی ام 
بار دیگر معجزه بودنت را به من ثابت کردی.
مثل همه ی دفعه های قبل که دست میگذاشتی درست روی دورترین و دست نیافتنی ترین آرزویی که به خوابم نمیدیدمش و یادم میاوردی هنوز هوایم را داری.

۲ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۰۵
مطهره

گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد سهل است بیابان ها



* شاعر این شعر کیست؟
جوانی که اربعین نود و سه کربلا رفته و بعد از سه روز بیابان پیمایی، به محض دیدن گنبد، دلش لرزیده و از شوق سرشار شده و این تک بیت را سروده؟
خیر! شاعر سعدی ست...
یعنی میخواهم بگویم "جان ما با عشق از روز ازل پیوسته است"...


۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۷
مطهره

یادت که هست آن شب را که حسابی بریده بودم؟

آن شب که از دنیایی که تویش هستم و از همه بیشتر از خودم بدم آمده بود؟

همان شب که از خودم متنفر شده بودم بی نهایت؟

میگفتم کاش اصلن زاده نشده بودم و به اینجا نرسیده بودم؟

که گفته بودم چقـــــــــدر بد هستم و حال بهم زن و فقط خودم و تو اندازه ی آن چقدر را میدانیم؟

بعد گفته بودم تو به اندازه ی همه ی کوچکی من بزرگی و به اندازه ی همه ی بدی هایم خوبی...

یادت هست؟

و تو نشانه ات را برایم فرستادی، درست به موقع.

در ناامیدی مطلق، کاری که هیچ وقت نکرده بودی، کردی.

یادم انداختی که مرا یادت هست،

یادم انداختی که مرا بخشیده ای؛ ای خوب از خوب تر از خووووووووووب...

یادت هست به بیمارستان دریایی چقدر حسادت ورزیدم و غبطه خوردم که خواب مولا جانم را دیده؟ صدایش را شنیده و با ایشان حرف زده؟

اما تو نگذاشتی دلم بشکند و یک شب آمدی و دست روحم را گرفتی بردی به صحن و سرای حضرت بابا، و من چقدر گریه کردم و گفتم آقاجان؛ من هیچ چیزی نمیخواهم. الا خودتان را...

بعدتر دوباره دست خوابم را گرفتی و بردی مدینه،

میدانی من تا به حال مدینه را ندیده ام؟

مکه را چرا، یکبار توی خواب...

اما مدینه، جان دلم، حداقل توی خواب من، شبیه شلمچه بود.

گرم و خاکی و سوزان...

دلم را قرص کردی ماه من...

ای بخشایشگر گناهان...

۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۱۰
مطهره

هر جا هستم؛ خسته، آشفته، گرسنه، دلتنگ، بی حوصله

دلم گرم است وقتی میدانم یک کوه کوچک هیجان انگیز درخانه منتظرم است.

این یکی از انگیزه ها و دلایل من برای ادامه ی زندگی ست. 

که بدانم کتابهای نخوانده ای دارم که هر وقت دل گرفته شوم میتوانم به آن پناه ببرم و در آن غرق شوم.

این است که آن کوه کم ارتفاع، هنوز گوشه ی اتاق است و من فقط هر از گاهی از دور، با غرور نگاهش میکنم. 

من، وقتی چیزی را خیلی دوست دارم، دلم نمیخواهد تمام شود.

این جور وقت ها عمیقا یاد مرگ می افتم

مرگی که خواهد آمد و من را از همه ی دوست داشتنی هایم جدا میکند

یاد اینکه روزی همه ی این اشیا دوست داشتنی کشو فقلی، گردنبد گل گلی، کتابها، لباس ها و همه چیزم را میگذارم و میروم.

ای خدای جاویدان و همیشگی...

کاری کن پاره شوند این بندهای تعلق و وابستگی به دنیا...

کاری کن تو بشوی دوست داشتنی ابدی من...

آن قدر که بتوانم راحت از همه چیزم دل بکنم و جان بدهم برای تو...


۲۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۹
مطهره

ای کسی که برای هر خیری به او امید دارم...

وقت هایی که یادم می افتد چــــــــــــقدر بد و خطاکار و سرکش و گناهکارم، همان وقت هایی که از خودم بدم می آید بخاطر این همه عصیان گری و بد بودن...
دقیقا همان وقت ها یاد مهربان و لطیف بودن تو می افتم.
میدانی؟ حتی گاهی رویم نمیشود بیایم طرفت از فرط بد بودنم
آن قدری که فقط خودم و خودت میدانیم چقدر...
اما همان موقع، دقیقا در همان حوالی؛
خاطرات کربلا و شلمچه آرامم میکند...
تو میتوانستی مرا از لیست زائرها خط بزنی،
میتوانستی فکرش را هم توی ذهنم نیندازی، 
میتوانستی دستم را نگیری تا ببری جایی که نقطه بگذارم ته همه ی بدی هایم و بیایم سرخط زندگی جدید.
میتوانستی اصرارم برای نرفتن را به دل بگیری و نبری ام، نمیتوانستی؟
اما تو، خود ِ خود ِ خودت دستم را گرفتی و بردی
میتوانستی به من سالها عمر طول و دراز بدهی اما محرومم کنی از آن یک شبی که قد تمام عمرم می ارزد.
همان شب در شلمچه را میگویم،
آن شب که روی خاک های هنوز شیمیایی شلمچه نشسته بودم و در تاریکی محض و تنهایی، کنار صدها نفر از بنده های خوبت اشک میریختم و زار میزدم و ضجه میزدم.
یاد ندارم توی زندگی ام آن طور گریسته باشم
آن طور داد زده باشم و بلند بلند حرف زده باشم و قول و قرار گذاشته باشم و خط و نشان کشیده باشم تا جایی که توان بلند شدن در زانوهایم نباشد و سجده بیفتم روی خاک هایی که بوی خون میداد...
و هرگز آن طور سبک شده باشم...
هرگز...

آغوشت را دوباره برایم باز کن خدا جانم
خدایی که به اندازه ی همه ی بدی های من خوب و بخشنده ای
بگو که من را بخشیده ای...
و کمکم کن بشوم بنده ی خوب تو
که یادم برود همه ی عادات زشتم را.

با همه ی بدی هایم، باز هم در هر خیری به تو امید دارم.
باز هم میایم در خانه ی تو 

و به تو
          امید 
                 دارم.

ای آنکه عطا میکنی به آن کسی که بخواهد

و عطا میکنی به آن کسی از تو نخواهد 

و نه تو را بشناسد

از روی بخشش و مهرورزی...

۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۲۹
مطهره

بــــــــــــــــــــوی خــــــــــــــــــوش کتــــــــــــــــــــــاب ...



 

* بعد از دو سال دوری، سلام نمایشگاه خوب کتاب...

** با تشکر از بابا جانم که دو ساعت پشت فرمان نشست و پا به پای من تمام غرفه ها را زیر پا گذاشت و بار سنگین کتاب ها را بر دوش کشید :)

*** هنوز دلم نیامده حتی یکی شان را بردارم و ورق بزنم و بخوانم، میترسم تمام شوند! میترسم بوی خوب برگه های تازه ی تا نخورده گم بشود!


۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۲
مطهره