پانویس 1: ایشون کیف پول ایرج هستن :)
پانویس 2: قسم میخورم خودش از عکسش قشنگ تر باشه!
پانویس 3: ایده از وصله پینه
بلخره یک روز نزدیک، این حفره های کوچک دردناک دوست نداشتنی من را خواهند کشت :(
قول میدهم...
خسته و لهیده رفته بودم دانشگاه
یکی از بچه ها پرسید چرا اینقد داغونی امروز؟
گفتم تازه از راه رسیدم، مشهد بودم
بعد یه آه عمیقی کشید. گفت: خوش بحالت مطهره، من سال هشتاد رفتم مشهد تا حالا
من؟ لال شدم و نتونستم هیچی بگم.
از آن روز دارم فکر میکنم یک نفر چطور میتواند سیزده سال دوری را تحمل کند؟
مگر میشود اصلا؟
که این همه سال فراق را تحمل کرد و زنده ماند؟
تحمل میشود اصلا؟
فکر کن سیزده ساااااااااااال نروی خدمت امام رضا جان و سر نگذاری روی سنگ های سفید و زل نزنی به گنبد طلایی و آرام آرام اشک نریزی...
تصورش هم سخت است. خیلی.
بعد یاد خودم افتادم
که یک اربعین دور بودم و فکر میکردم که خواهم مرد.
ولی هیچ اتفاقی نیفتاد...
من زنده ماندم و مثل همیشه زندگی میکنم...
حضرت عشق...
با همه مهر خودتان دست بر دلم بکشید و پایان بدهید به این دوری...
به همه دوری ها...
+عنوان مصرعی از مولوی
قبلنا، ینی دقیقن قبل از اینکه دانشجو بشم یه دید خیلی آرمانگرایانه و مدینه فاضله ای طور به دانشگاه داشتم. فک میکردم دانشگاه یه مکان کاملا علمی فرهنگیه و دانشجو هاش انسان های متشخص و مودب و درس خونی هستن که صب به صب کیف بر دوش کتاب در دست میان سر کلاس ها و عصر به عصر با ذهنی آکنده از علم و دانش میرن خونه / خوابگاه شون.
ولی خب حالا که خودم چهار پنج ماهیه دانشجو شدم، میبینم که حداقل رفتار خودم و هم کلاسی هام بطور کلی ناقص این تصورات سابق منه!
منی که تو دبیرستان از اون بچه های آروم و ساکت و آسه برو آسه بیا بودم الان تو دانشگاه جوری شدم که خودمم باورم نمیشه این منم!
ینی به معنی واقعی کلمه میخندیم و خوش میگذرونیم و کیف میکنیم.
دانشکده ما سه طبقه ست، بعد مدلش از ایناست که یه نورگیر بزرگ در وسط داره جوری که از طبقات بالا پایین مشخصه و برعکس! بد ما امروز طبقه سوم کلاس داشتیم استادمون هم یه ربع ساعتی دیر کرد. بد ما اینقد سابقه مون خرابه که مثلن استاد پن دقیقه دیر کنه جم میکنیم میریم، برا همین یه استاد دیگه رو فرستاد که بهمون بگه بچه ها نرید! فلانی یه کاری داشته رفته ولی گفته شماها بمونید تا برگرده.
بد من و دوستام آویزون شده بودیم دم همون نورگیر طبقه سوم از این آلوچه ترشا میخوردیم هسته هاشو تف میکردیم طبقه همکف! تازه فک نکنید که سالن خیلی خلوت بود و ما در خفا این کارو میکردیم بلکه سالن در شلوغ ترین وضعیف ممکن خودش بود.
اون کلاس بغلی جلسه دفاع بود و ترم ششی هام درست مقابل ما نشسته بودن و از هر طبقه م پن شیش نفری آویزون شده بودن و تو همکف هم رفت و آمد بود!
تازه من پیشنهاد کردم بیاید مسابقه سریع ترین تف رو بدیم ببینیم تف کی زودتر میرسه پایین که رد شد متاسفانه!
بد اون دفاعی که گفتم تو کلاس بغل بود، اینا شیرینی داشتن و چای و میوه. ما اینقد بلند بلند گفتیم آخ شیرینی... دلم خواس... منم شیرینی میخوام... که خانومه دلش برامون سوخت اومد بهمون تعارف کرد. بدش من گفتم بچه ها بیاید بریم تو فاز چای که بهمون چایی هم بدن که قبول نکردن :دی
حالا اینا یه چشمه ی کوچیکی از کارهامونه که گفتم!
بقیه شو روم نمیشه بگم :دی
آها یکی دیگه از کارهایی که میکنیم و کلی هم حال میکنیم با این کار خودمون گیر دادن و سوژه کردن ترم سه ای ها و ترم پنجی هاست که البته الان دیگه ترم چار و شیش هستن!
عاقا ورودی های سال این شیش ها فقط پسر گرفته بد اینا در حدن که ی سری درساشونو افتادن و الان کلاساشونو با ما میان. بچه های ما هم با اینا سر یه مسایلی کل دارن و دیگه اینکه خیلی هم بیشور و بی شخصیت هسدن!
و همه ی اینا ینی مهلت خوبی برا دس گرفتن ما برا اینا :))))
گروهشون معروف به "چندش ها" ست و رو هر کودومشونم یه اسم گذاشتیم. خیلی باحالیم خلاصه!
بد قبلا یکی از بچه ها از یکی از اینا خوشش میومد که الان دیگه نمیاد ولی خب برا اینکه ما هم سرگرم باشیم این علاقه شو تکذیب نمیکنه و میذاره ما سر به سرش بذاریم و خوش باشیم.
بد یکی دیگه از بچه از یکی از این ترم سه ای ها خوشش میاد که بنظر من اونم چندشه ولی خودش قبول نمیکنه :دی
این چون همیشه ی خدا یه سویشرت آبی میپوشه ما صداش میکنیم آبی! تازه نصف موهاشم رنگ کرده!
اسم هاییم که گذاشتیم به این صورته که اون که خیلی خوش خنده س! یا اون یکی که خیلی مغروره یا اون که چشاش سبزه یا اونکه همیشه کت چرم میپوشه یا اونی که شاعره!
یه چیز دیگه م اینکه امروز آقای ک به همه شوکولات تعارف کرد. بجز ما که بیرون آویزون بودیم! بد آخر کلاس دوباره شوکولاتا شو درآورد که به ماها هم تعارف کنه که من سریع پیچوندم و رفتم بیرون که باهش رو در رو نشم چون این یه حرکاتی زده که کلن خیلی به دل من نمیشنه. قبلنا اینجوری نبودا، جدیدن اینجوری شده.
بد ما هر چی از این پرسیدیم که آخه پسرجان مناسبت این شوکولاتو چیه؟ رو نکرد! گف هیچی! گفتیم الان باید بگیم مبارک باشه یا قبول باشه یا به سلامتی یا فاتحه بفرستیم یا چی؟! که هیچی نگف!
گفتیم یا نامزد کرده روش نمیشه بگه یا این شوکولاتا رو خریده از مزه ش خوشش نیومده گفته بده ما یه ثوابی هم ببره!!!!
برای نسلی که برای رسیدن به هیچ چیز انقلاب نکردند
نسلی که بخاطر هیچ چیز نجنگیدند
نسلی که نسل "همین الان یهویی" هستند
برای خودمان...
حدیث خواند برایمان:
از دو دوست هر که در فراق زودتر و بیشتر دلتنگ دیگری شود، مومن تر و با ایمان تر ست. (به نقل از مضمون)
دلم را لرزاند این حرف!
حضرت عشق...
معلوم تر از این که شما مومن ترین افراد در طول تاریخ هستید؟
دل تنگ من را که خاطرتان هست؟
شما دلتنگ ترید یعنی؟!
بند بند وجودم را از شوق میلرزاند این سخن!
یعنی من آن قدر خوشبختم که شما دلتنگم باشید؟!
حالا دیگر بخاطر من نه، بخاطر دل تنگ تر خودتان ترتیبی دهید دیدارمان را!
فتو بای: مهتاب
دم صبحی که منتظر شروع ندبه بودیم و باران سنگفرش ها را خیس کرده بود
یکی از بهترین مشهد هایم بود این سفر.
درحالی که اصلن انتظار هم نداشتم، امام رضا جانم سنگ تمام گذاشت، مثل همیشه.
مشهد خوب بود، هوای بارانی خوب بود، رفقای همسفر خوب بودند و من هم خووووووب بودم.
توی راه، در قطار، توی حسینیه، کلی خندیدیم و خوش گذراندیم.
در حرم، درست و درمان زیارت کردیم و نوحه گوش کردیم و توی کنج سپهری گریه کردیم.
خلاصه، همه چیز سر جایش بود و همه چیز عااااااااااااالی بود.
فکرش را نمیکردم، اما رفقا فوق العاده دوست داشتنی بودند. هر پنج نفرشان.
مخصوصا مهتاب که تا قبل این هیچ کدام فکرش را هم نمیکردیم اما دیدیم که چقدر شبیه همیم و هر جمله ای که یکی میگفت دیگری میگفتیم: دقیییییقاااااااا!!!
القصه که به معنای واقعی کلمه خوش گذشت و حالا منتظر نشستیم ببینیم امام رضا جان چه میکند با دعاهایمان!