ای وصالت یک زمان بوده فراقت سالها
خسته و لهیده رفته بودم دانشگاه
یکی از بچه ها پرسید چرا اینقد داغونی امروز؟
گفتم تازه از راه رسیدم، مشهد بودم
بعد یه آه عمیقی کشید. گفت: خوش بحالت مطهره، من سال هشتاد رفتم مشهد تا حالا
من؟ لال شدم و نتونستم هیچی بگم.
از آن روز دارم فکر میکنم یک نفر چطور میتواند سیزده سال دوری را تحمل کند؟
مگر میشود اصلا؟
که این همه سال فراق را تحمل کرد و زنده ماند؟
تحمل میشود اصلا؟
فکر کن سیزده ساااااااااااال نروی خدمت امام رضا جان و سر نگذاری روی سنگ های سفید و زل نزنی به گنبد طلایی و آرام آرام اشک نریزی...
تصورش هم سخت است. خیلی.
بعد یاد خودم افتادم
که یک اربعین دور بودم و فکر میکردم که خواهم مرد.
ولی هیچ اتفاقی نیفتاد...
من زنده ماندم و مثل همیشه زندگی میکنم...
حضرت عشق...
با همه مهر خودتان دست بر دلم بکشید و پایان بدهید به این دوری...
به همه دوری ها...
+عنوان مصرعی از مولوی