وقتی کامنت یک آدم مجازی، کسی که هیچ نمی شناسی اش، این طوری سرحالت می آورد و لبخند میپاشد توی صورتت ^_^
+ یه جوری جواب داده و ابراز ذوق (!) کرده که انگار ده ساله دوست صمیمی منه! چقدر راحت میشه از طریق کلمات به قلب یکی نفوذ کرد و خوشحالش کرد!
+ با پیوست یه دنیا دعای خیر و خوبی و خوشبختی و حال خوب و عاقبت بخیری براش :)
این روزها، که نه - ده روزی تا جشن نامزدی بیشتر نمانده،
عمیقا؛
دلم دوستی های این مدلی میخاهد...
هر چقدرم که یک آدم جدید و مهربان و دوست داشتنی وارد زندگی ات شده باشد,
باز هم توی این موقعیت هیچ چیز و هیچ کس جای یک دوست خووووب و قدیمی را برایت پر نمیکند
که با هم حرف بزنید و نقشه بریزید و بخندید و او ته ِ ته دلش اندازه تو ذوق کند و خوشحال باشد.
لیست مهمان های خودم، از ده نفر دوست گذشته
دوستی های خالی...
دوستی های پوچ...
یک اقیانوس با عمق نیم سانت...
+ و من تنهایم م م م. . .
باباجانم کم کم وارد پنجاه سالگی شده، وارد بازنشستگی شده، وارد داماد دار شدن شده، وارد پرهیز غذایی داشتن و قرص خوردن شده، وارد همه ی چیزهایی که در باور من نمیگنجد شده...
باباجانم در ذهن من همان مرد جوان خوشتیپ محاسن مشکی ست که به پشتی های خانه اش تکیه داده و دختر پنج-شش ماه ی سفید پوشش را در آغوش گرفته و حالا من میدانم که چه برقی ست توی چشم هایش و چه لذتی از دختر دار شدن میبرد.
باباجان من همان است که مطمئنم هیــــــــــــــچ کسی اندازه من دوستش ندارد. منی که امروز زجر کشیدم توی بستنی فروشی کثیف دم بازار وقتی مامان یادش انداخت که نباید بستنی بخورد و من نگاهم به لیوان یکبار مصرف طالبی بستنی اش گره خورد و چشم هایم قلپ قلپ جوشید و اشک هایم با فالوده ام قاطی شد.
نمیخواهم باور کنم این چیزها را. نمیخواهم موهای سفیدش را ببینم و یادش بیاندازم که قرصش را سر وقت بخورد. میخواهم هنوز همان بابای خودم باشد که مرا روی شانه هایش سوار میکرد و توی اتاق راه میبرد، همان که پایه ی همه ی کارهای من بود، همان که جمعه صبح ها دو نفری میرفتیم کوه، همان که توی جاده ی نجف - کربلا آویزان بازوهای محکمش شده بودم و مرا به حرف گرفته بود که مثلا خستگی و مریضی یادم برود...
میخواهم صرفا جهت اطمینان بگویم:
هیچ مردی، هیچ وقت ِ هیچ وقت ِ هیچ وقت نمیتواند جای بابای عزیزم را توی دلم و توی زندگی ام بگیرد.
مریضم. بد حال و ضعف کرده از بیمارستان میایم خانه.
او که میاید همه ی دردها میروند پی کارشان، خوب ِ خوب میشوم انگار، حرف میزنم و میخندم و شوخی میکنم.
زن عمو به خنده میگوید: الان دیگه حسابی حالت خوب شده ها!
آخر شب که پایش را از خانه بیرون میگذارد، دوباره همه ی معده دردها و دل پیچه ها و سردردها و تب و لرزها بر میگردند توی جانم.
معجزه ی عشق است گمانم :)
خانوم آرایشگر مهربان که غم توی صدایم را میفهمد وقتی میپرسم: حتما باید همراه داشته باشم؟ و مهربانانه جواب میدهد: حالا نداشتی هم اشکالی نداره عزیزم، بچه ها اینجا کمکت میکنن.
مهربانی را چه راحت میشود حس کرد از لا به لای سیم های خطوط تلفن...
+سنجاق شود به این دخترهایی که خواهر ندارند