کارم از غبطه گذشته، من حسادت میکنم.
آن آرزوی دور و دراز، آن خیال شبهای قدیم، دعای همهی زیارتها، داستان کتابهای ایام نوجوانی، قصهی مردان جوان و قدبلند و محاسن مشکی ِ محجوب و عاشقپیشه، زنان جوان ظریف و سپیدرو و غریب دههی شصت. حالا دیگر دور از دسترس نیست. نزدیک است، از همیشه نزدیکتر.
حالا نوبت دهه هفتادیها شده که شهید شوند، دهه هفتادیها که همسر شهید شوند... از همین گوشه و کنار خودمان. از پشت همین نیمکتهایی که ما درس میخوانیم، از همین پارکهایی که میرویم، خیابانهایی که قدم میزنیم، پاساژهایی که خرید میکنیم. از همین دنیای لعنتی امروز. همین بندها و دلبستگیها، این تعلقات و وابستگیها، غل و زنجیرهای زندگی مادی. دیگر بهانهای ندارم.
راستش دلم برای خودم میسوزد، بس که حقیر و ضعیفم. بس که ظرفیت توی منِ بشر وجود دارد که من بالفعلشان نکردهام و به همین زندگی دنیا رضایت دادهام. و تو چه کردهای ایشهید؟! از بین همهی ادعاهای من و امثال من، تو عجیب به عمل رسیدی... تو چطور این دلبستگیها را پاره کردی؟ از همسر جوانت، فرزند خردسالت، مدرک دانشگاهیت، سابقه کارت، زندگی خوب و رویاییت... از آن اشکها و آغوشهای آخر، چطور گذشتی و دل کندی؟ اصلا بگذار چراغها را خاموش کنیم و روضه مکشوف بخوانیم: از آخر مجلس شهدا را چیدند...
من دلم آتش گرفته از این خودم بودن، از این آدم بودن. از دور بودن، خارج از گود بودن. چشمان تو چه میکند شهید؟ پوستر مراسمت هم پشت چراغقرمز چهارراه پلکم را میسوزاند...
هم نسل من! هم سن و سال من! چه کردی که در این روزگار شک و تردیدها سرت روی پای حضرت ارباب بریده شد؟ چه کردی که یک امت را بهم ریختی؟ چطور تو را خریدند؟ چطور خدا را عاشق خودت کردی؟... رمز و رازش را به من هم یاد بده...
من اینجایی که هستم را دوست ندارم، دورم و غریب. غرق در دنیای کوچک مادی خودم. شهید! میشود دست من را بگیری؟ نزدیکم کنی؟ من اگر شهید نشوم میمیرم... من دلم میخواهد قوی باشم. توی گود باشم، مصرف کننده نباشم، میخواهم تاوان شیعه بودنم را بدهم. برای اسلام خون بدهم... در راهش تکه تکه شوم...
بابی انت و اهلی و مالی و نفسی و اولادی... دستم را بگیر...