لایمکن الفرار از عشق

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

بیست و دو ساله شدم ^_^

و خدا رو شکر که بیست و سه ساله نشدم و هنوز یکسال وقت دارم! چون ۲۳ سالگی از بچگی یه عدد گنده بوده تو ذهنم، خیلی بزرگ و خانوم‌طور! و من هنوز خیلی ازش فاصله دارم :دی اما موقع فوت کردن شمع‌ها آرزو کردم سال بعد یه مامان بیست و سه ساله باشم :)

چون امسال مصادف با ماه محرم شده بود، جشن نگرفتیم، دیشب همسر یهو گفت بپوش بریم برات پیتزا بخرم شب تولدته و من ذوق مرگ شدم :) امروز صبحم که خواستم اینستامو چک کنم اولین پست یه آهنگ خیلی ناناز درباره متولدین پاییز بود و رفتم پایین‌تر دیدم عه درباره منه! دوستم حدیث برام یه کلیپ درست کرده بود! من؟ مُردم از خوشی و حال خوب! وقتی فکر میکنم چطور از قبل به یادم بوده و دونه دونه عکسا رو گشته و گلگلیاشو واسم سوا کرده، وقتی استیکر چادری گذاشته، عکس خوشگلمو ادیت کرده، درباره کلاس سمیع زاده نوشته و اون آهنگ فوق‌العاده رو گذاشته سرش و یه کپشن عالی برام نوشته اشک تو چشمام جمع میشه... میمیرم از اینهمه مهربونی که خدا تو وجودشون قرار داده... عصری هم رفته بودم خونه همسایه روضه، وقتی اومدم همسر گفت برو تو یخچالو نگاه کن... کیک خریده بود با شمع بیست و دو. ذوق مرگ به معنی واقعی کلمه! فقط جیغ میزدم و هوا میپریدم! از شدت غافلگیری نمیدونستم چیکار کنم! چون قرارمون اصلا این ولخرجی‌ها برای این ماه نبود. باید پول ذخیره میکردیم:دی 

میشه گفت بهترین کادوی عمرم، امسال، محصول مشترک همسر و امام حسینه! دوتاشون میخوان ببرنم کربلا🌸🍃☺


۲ نظر ۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۷
مطهره

راست میگویند کربلا رفتن خون میخواهد.

حالا یک وقت مثل گذشته‌ها دست و سر میدادند و میرفتند، یک وقتی هم مثل حالا ما خون دل میخوریم. میشود برویم یا نه؟ دعوتمان میکنند؟ همسر را راضی کنیم، پولش جور شود، پاسپورت بگیریم، ای وای ویزا را چه کنیم؟ چه طور برویم؟ با ماشین خودمان؟ انفرادی یا با کاروان؟ توی راه چطور است؟ نکند خیلی شلوغ باشد؟ نکند هیچ جا را بلد نباشیم دست خالی برگردیم؟ جای خواب هست؟ کجا اسکان بگیریم؟ میتوانیم زیارت کنیم؟ و حالا جدیدا با کی برویم؟! چیزی که اصلا به ذهنمان نرسیده بود... فکر کرده بودیم دوتایی دست هم را میگیریم و راه می‌افتیم توی جاده! به فکر شبهایی که باید برای خواب جدا شویم یا جاهایی که باید زنانه مردانه برویم نبودیم... الان انگاری یک ترس کوچکی افتاده توی دلم...

امام حسین جان! قربونت برم من! 

شما که همههههه چیزو جور کردی و انگار جدی جدی قصد داری بطلبی ما رو، بی زحمت این گزینه همسفر خوب رو هم جور کن برامون :)

۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۰:۰۷
مطهره

فکر میکنم روضه امشب از همه جانکاه‌تر و طاقت‌فرساتر و دردناک‌تر باشد.

آن "اتفاق" افتاده، مصیبت‌ها همه رخ داده، ذبح عظیم شده، محبوب‌ترین‌های خداوند سر از تن جدا، بدن‌های لگدکوب شده... یادم هست یک جایی خواندم انگار بزرگ‌ترین نعمت برای سیدالشهدا شهادت بوده، اینکه در بهشت پیوسته اند به اولاد و اصحاب وفادارشان و نمانده که سختی زندگی بعد از این همه داغ را بچشند.

اما... امشب چه میشود گفت از تلخی و درد آنها که مانده‌اند؟ امشب دیگر دسته‌های عزاداری با طبل و شیپور و علم نمایش قدرت و آماده باش لشکر اباعبدلله راه نمی‌اندازند، امشب همه غریبانه و سر در گریبان از عمق وجود میسوزند...

برای آن لحظه اضطرار بانو زینب که خدمت امام عصرش فرمود چه کنیم؟ و برای حجم عظیم استیصال علیکن بالفرار... فقط فرار کنید... برای بچه‌های کوچکی که خسته اند، داغ‌دیده‌اند، تشنه‌اند، ترسیده اند... فجیع‌ترین صحنه‌های دنیا را به چشم دیده‌اند، تاریکی شب، همهمه دشمن و صدای پای اسب‌ها، خیمه‌ها آتش گرفته، معجرها پاره شده، گوشواره ها دریده شده، دختربچه ای زیر دست و پای اسبان لگد کوب شده... مگر میشود شدت هراس و ترس این لحظه را نوشت؟ آن وقت که نگاه میکند و اطرافش هیچ منبع سکینه‌ای نیست برای امان گرفتن... فقط حرامی‌ها...

 میگویند شب عاشورا بعد همه‌ی این وقایع بانو زینب و سکینه‌جان دست بر کمر میگذارند که برخیزند و این بچه‌های کوچک را از دل تاریکی بیابان جمع کنند، دانه دانه اینها که مثل گنجشک کوچکی در خود فرورفته و میلرزند کنار هم جمع میکنند. هی می‌شمرند ای وای دو تا کمه... یک وقت سیاهی در دل بیابان میبینند، جلو میروند... میبینند دو تا ازین بچه‌ها در آغوش هم از ترس جان داده‌اند...


+میخواستم شب هفتم بیایم بنویسم من گذرنامه خود را نسپردم به کسی     به تو و کودک دلبند تو ایمان دارم.

میخواستم شب هشتم بنویسم عجب درک کردیم امسال این شب را و عجب تاریخ شد و خم گشته قد پدرها دو تا دو تا و آقا محسن حججی...

میخواستم شب نهم بنویسم برخیز فدای سرت انگار نه انگار

شب دهم بنویسم امشب‌ شهادت نامه عشاق امضا میشود...

یک عالمه حرف‌های هم دیگر هم بود که میخواستم و باید میزدم اما هیچ کدام را...

حالا شب یازدهم آمده ام که اینها را بگویم و دور هم گریه کنیم...

۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۶
مطهره