شام غریبان
فکر میکنم روضه امشب از همه جانکاهتر و طاقتفرساتر و دردناکتر باشد.
آن "اتفاق" افتاده، مصیبتها همه رخ داده، ذبح عظیم شده، محبوبترینهای خداوند سر از تن جدا، بدنهای لگدکوب شده... یادم هست یک جایی خواندم انگار بزرگترین نعمت برای سیدالشهدا شهادت بوده، اینکه در بهشت پیوسته اند به اولاد و اصحاب وفادارشان و نمانده که سختی زندگی بعد از این همه داغ را بچشند.
اما... امشب چه میشود گفت از تلخی و درد آنها که ماندهاند؟ امشب دیگر دستههای عزاداری با طبل و شیپور و علم نمایش قدرت و آماده باش لشکر اباعبدلله راه نمیاندازند، امشب همه غریبانه و سر در گریبان از عمق وجود میسوزند...
برای آن لحظه اضطرار بانو زینب که خدمت امام عصرش فرمود چه کنیم؟ و برای حجم عظیم استیصال علیکن بالفرار... فقط فرار کنید... برای بچههای کوچکی که خسته اند، داغدیدهاند، تشنهاند، ترسیده اند... فجیعترین صحنههای دنیا را به چشم دیدهاند، تاریکی شب، همهمه دشمن و صدای پای اسبها، خیمهها آتش گرفته، معجرها پاره شده، گوشواره ها دریده شده، دختربچه ای زیر دست و پای اسبان لگد کوب شده... مگر میشود شدت هراس و ترس این لحظه را نوشت؟ آن وقت که نگاه میکند و اطرافش هیچ منبع سکینهای نیست برای امان گرفتن... فقط حرامیها...
میگویند شب عاشورا بعد همهی این وقایع بانو زینب و سکینهجان دست بر کمر میگذارند که برخیزند و این بچههای کوچک را از دل تاریکی بیابان جمع کنند، دانه دانه اینها که مثل گنجشک کوچکی در خود فرورفته و میلرزند کنار هم جمع میکنند. هی میشمرند ای وای دو تا کمه... یک وقت سیاهی در دل بیابان میبینند، جلو میروند... میبینند دو تا ازین بچهها در آغوش هم از ترس جان دادهاند...
+میخواستم شب هفتم بیایم بنویسم من گذرنامه خود را نسپردم به کسی به تو و کودک دلبند تو ایمان دارم.
میخواستم شب هشتم بنویسم عجب درک کردیم امسال این شب را و عجب تاریخ شد و خم گشته قد پدرها دو تا دو تا و آقا محسن حججی...
میخواستم شب نهم بنویسم برخیز فدای سرت انگار نه انگار
شب دهم بنویسم امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود...
یک عالمه حرفهای هم دیگر هم بود که میخواستم و باید میزدم اما هیچ کدام را...
حالا شب یازدهم آمده ام که اینها را بگویم و دور هم گریه کنیم...