اتفاقا همیشه فقط برای همین کارها وقت داشته ام!
چون من مشغول تایپ و ویرایش بخشی از "پایان نامه کارشناسی ارشد رشته حقوق با موضوع بزه دیدگی کودکان" بودم.
پانویس: و هم چنان طبق روند هفته های گذشته این هفته هم درس نخواندم. خدای عاقبت ما را به خیر کن!
پانویس: و هم چنان طبق روند هفته های گذشته این هفته هم درس نخواندم. خدای عاقبت ما را به خیر کن!
حدود شش ماه قبل از کنکور بود. یه جایی بودم که میدونستم هر دعایی بکنم مستجابه. خودشون وعده داده بودن و میدونستم ردخور نداره.
دستم توی دستای مرضیه عرق کرده بود و داشتم میون صداهای گریه به دعاهام فکر میکردم.
من نه رتبه خوب خواستم نه رشته خوب و نه دانشگاه خوب. فقط از خدا خواستم اون چیزی رو که به صلاحمه پیش بیاره. حتی اگه مثلا قراره امسال قبول نشم. برای همینم همه ش آرامش داشتم. خسته بودم.خیلی... اما آروم بودم چون نتیجه رو سپرده بودم به خدا و مطمئن بودم حتی اگه آخرش از دید من بدترین چیز ممکن بشه این همونه که خیر من توش هست.
رتبه ها که اومد چیزی دیدم که اصلا انتظارشو نداشتم. انتظارم ده برابر بیشتر از این بود. شاید حدود ده یازده هزار! باور نمیکردم...
روزهای انتخاب رشته سخت گذشت، با کلی نگرانی... کلی گریه... کلی سردرگمی...
اما همون موقع هم به چیزی اصرار نداشتم جز خیر و صلاحم.
دیشب که نتایج اعلام شد باز هم چیزی دیدم که انتظارشو نداشتم. انتظارم رشته و حتی دانشگاه خیلی بهتر از این بود. شوک شده بودم، باور نمیکردم...
من کلی انتخاب میتونستم داشته باشم. تقریبا بیشتر رشته/شهرهایی که بخوابم. همه ی دغدغه ها و بدو بدوهای من به کنار، اما همه چیز جوری پیش رفت و نتیجه چیزی شد هیچ وقت بهش فکر هم نمیکردم.
این رشته و دانشگاه؟ هرگز!!!
اولویت چهارم؟ هرگز!!!
حالا دیگه میدونم خیابان و انقلاب و سر در پنجاه تومانی و مجسمه فردوسی دیگه تموم شده.
یاد حرف اون روز مرضیه می افتم که همون شش ماه پیش وقتی از جلوی دانشگاه تهران رد شدیم گفت اینا برای شما آرزوئه و برای من حسرت!
دیگه برای من آرزو نیست. حسرت هم نیست. چون همه چیز یه جور پیش رفته که خیالم راحته خودش این رشته و دانشگاه رو برام انتخاب کرده.
حتی اگه همه سرزنش کنن و بگن چرا من میگم چیزهایی هست که ما نمیدونیم...
شاید هیچ وقت هم نفهمیم...
چیزهایی که فقط خدا میدونه...
قاعدتا من الان باید خیلی خوشحال باشم و به عبارتی با دمم گردو بشکنم چون به یکی از بزرگترین خواسته هایم در زندگی رسیده ام.
چون دیگر شب ها خواب نمیبینم که چشم هایم را عمل کرده ام و عینک نمیزنم و صبح ها از خوشحالی خوابم گریه نمیکنم.
چون دیگر دائم به این فکر نمیکنم که من حتما بدون عینک خوشگل ترم.
چون دیگر شبیه خانم معلم ها یا بچه خرخوان ها نیستم.
عروسی هایی که دعوت میشوم عزا نمیگیرم که چه طور هم عینک نزنم و هم عروس را ببینم و تازه مژه های ریمل زده ام هم به شیشه گیر نمیکند تا آن را به گند بکشد.
حالا خیلی راحت میتوانم عینک آفتابی هایی را که دوست دارم بزنم.
دیگر عینکی نیست که بشکند یا شماره اش بالا برود و زندگی ام چند روز بدون آن فلج شود.
شب ها که میخوابم در به در دنبال جای امن برای عینکم نیستم که زیر دست و پا له نشود و صبح ها اول از هر چی دنبالش نمیگردم.
با خیال راحت استخر میروم و مجبور نیستم مثل یک کور واقعی به گوشه استخر بچسبم.
زمستانها را بگو... زیر باران و برف راه میروم و دیگر چیزی نیست که نگران خیس شدنش باشم یا وقتی از خیابان وارد محیط گرمی شوم شیشه هایی نیست بخار کند و هیچ چیز را نبینم.
حتی دیگر لنزی هم نیست من حوصله ام نیاید قبل از استفاده ده دقیقه با سرم بشورمش و تا وقتی توی چشمم هست منتظر کور شدنی قریب الوقوع باشم.
خب... همه چیز مهیاست که من خوشحال باشم اما نیستم.
نبودنم ربطی به دردهایی که کشیدم و اشک هایی که ریختم و قرص هایی که خوردم ندارد.
نیستم چون من یک آدم غیرقابل انعطافم که سنگ از من منعطف تر است و هیچ تغییری حتی تغییرات خوب و مثبت هم مرا کلافه و در مواردی روانی میکند.
من باید خیلی خوشحال باشم که عینک نمیزنم ولی نیستم نه بخاطر اینکه عینکم را دوست داشتم و نبودش برایم سخت است بلکه بخاطر این که یک تغییری در من رخ داده که هر چند ساده ست ولی پذیرش و کنار آمدنش برای من دشوار است.
یک چیزی که هست این که من برای تنوع و تحول ساخته نشده ام و این حرص خیلی ها را درمیاورد بخصوص خانواده ام.
البته در این مورد خاص به برادرم خیلی خوش میگذرد چون میتواند هر وقت قلقلکش میدهم یا توی شکمش مشت میزنم براحتی تلافی کند و نگران شکستن چیزی نباشد :|
من اون موقع ها چی مینوشتم تو وبلاگم؟!
پس چرا الان نوشتنم نمیاد اصلن؟!!!
تمام ماه های قبل من مثل یک ستاره دریایی خسته چسبیده بودم به شوفاژ یک اتاق در بسته و جلویم به شعاع دو متر کتاب و ورق و دفتر و تست و مداد و ام پی تری و کوفت و زهرمار پهن بود و هر از گاهی برای تنفس به سطح آب می آمدم.
شب ها در چشم باد را نمیدیدم و بجایش خودم را در پتو میپیچیدم و اقتصاد کوفتی میخواندم و تست میزدم و هیچ چی هم دستگیرم نمیشد.
خانواده صبح به صبح میرفتند و ظهر به ظهر و عصر به عصر و شب به شب برمیگشتند.
تمام ماه های بعد من باز هم مثل یک ستاره دریایی خسته چسبیده ام به خانه و هیچ کاری نمیکنم.
دقیقا هیچ کار مفیدی نمیکنم. همه ی آن کارهایی که فکر میکردم بعد آن ماه های عذاب درس خواندن باید بکنم را نمیکنم. حتی دیگر برای تنفس هم به سطح آب نمی آیم.
شب ها روزگار قریب میبینم و چای زنجبیل میخورم و خودم را باد میزنم و کماکان هیچ چی دستگیرم نمیشود.
از جمع خانواده فقط پدر است که تابستان ها هم صبح به صبح میرود و ظهر به ظهر و عصر به عصر و شب به شب برمیگردد.