.
من تا حالا تو هوای بارونی نرفته بودم قبرستون...
چقـــــــدر بد و دلگیر و دردناکه...
گریه آوره اصلا... تنها کاری که از دستم براومد این بود واستم و چتر بگیر بالا سر اونی که داش گریه میکرد، خیلی خودمو هل دادم که برم بشینم کنارش و دستمو حلقه کنم دورش و بهش بگم بلند بشه بریم دیگه، یه جوری که من دخترش مثلا تو اون جمع مردونه...
اما نتونستم.
چون من آدم نزدیک شدن به آدما و لمس کردن و بدتر از اون بغل کردنشون نیستم.ناتوانم در این کار!
با این که واقعا از ته دلم خیلی دوستش دارم تنها باری که خیلی نامحسوس بغلش کردم و خیلی آروم بوسیدمش هم نمیدونم کار خوبی کردم یا نه!
اما خب جو خیلی احساسی بود، مثلا بعد اینکه بوسش کردم یه نمه بغض کرد و اشک جع شد تو چشماش! کلا خیلی احساساتی هستن :)
+ اون دختره که خودشو انداخته بود رو گلهای خیس روی خاک و با گریه میگفت: کجا بریم؟ من نمیام... مامانم اینجا تنهاست... من شب مامانمو تنها نمیذارم... هوا سرده.. مامانم خیس میشه... بدجوری سوزوند دل من رو... هر جا هست خدا بهش صبر و آرامش بده :(
+ دلم میخاد روزی که میمیرم بارون بیاد تو قبرستون...