بودنت برام مثل بارونه
کی بود که من لباس قرمزم -همان که یک پاپیون گنده ی چهارخانه روی سینه اش دارد- را پوشیدم و بعد کیلومترها جاده، آمدم جشن عقد تو؟
همان موقع که نیمه شبش، بلند شدی آمدی پشت بام و گفتی چه طوری تو دیوونه؟!
کی بود که پیرهن آبیه -همان که از مشهد خریدم و از آنهاست که دوست داری بپوشی اش و هی دور خودت بچرخی- را پوشیدم و باز هم بعد یک عالمه راه، رسیدم چشن عروسی تو؟
همان موقع که فردا صبحش، بدون تو رفتم حرم و گریه کردم و خوشبختی تو دوست جانم را از خدا آرزو کردم؟
کی بود که تو پیراهن تنگ مشکی ات -همان که در نظر من خیلی بهت میامد- را پوشیدی و آمدی جشن نامزدی من؟
همان موقع که تا دیدی ام جلو آمدی و در آغوشم کشیدی و دیگر نیاز نبود حرف بزنی تا من بفهممت، چون از نگاه ها و حرکاتت می بارید که چقدر خوشحالی و ذوق میکنی و لابد من هم نیاز نبود بگویم چقدر دلتنگت بوده ام و چقدر نگاهم به در سالن بوده که تو بیایی و عروسی خودت قد عروسی خودم خوشحال بودم و باز هم نیاز نبود بگویی آنقدر خوشحالی که انگار عروسی خودت است.
همان موقع که تا آخر شب دل نمیکندیم از هم و داماد که بیرون میرفت جای تو کنار خودم بود.
کی است که من خبرش را میشنوم؟ همان شب سرد و بارانی پاییزی ست که من بلوز کاموایی قرمز با شلوار سفید پوشیده ام و توی آشپزخانه مادرجون مشغول سالاد درست کردنم.
خبرش را میشنوم و یک لبخند گنده ی صورتی کش میاد روی لب هایم....
کی است که تو داری مامان میشوی دیوونه ی من؟!
آخر هر چه که فکر میکنم و با خودم کلنجار میرود میبینم که نه! حالا حالا ها به تو نمیاید مامان شوی!
خودت میگویی به من هم نمیامده عروس بشوم اما شدم.
دنیا را میبینی عزیز ِ جان و دلم؟!
چقدر زود گذشته... همین دیروز بود که من و تو توی اتاق دم دری مادرجون بازی میکردیم و حرف میزدیم و درد و دل میکردیم. دیروز بود که من آمدم ده روز خانه تان ماندم. دیروز بود که یک شب تا صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم و بزرگ ترین رازهایمان را گفتیم.
دیوونه ی من!
حالا تو داری مامان میشوی و من دارم عروس میشوم...
چقدر زود گذشته روزهای کودکی مان...
من و تو همیشه از هم دور بودیم و همیشه ی خدا فاصله بوده بینمان، حتا شده گاهی شش ماه بگذرد و دیداری نکنیم، اما...
اما به گمانم دل من و دل تو، تنها دلهایی هستند که توی کل دنیا، با وجود این همه فاصله این همه نزدیک هستند و میتپند برای هم :)