فقیر و خسته به درگاهت آمدم؛ رحمی...
میمیرم و ز نوکـــــریت کم میشود یکی
این اربعیــــن اگر نبری کربـــــــــلا مـرا
میبینید
حضرت عشق؟؟
آنقدر دلتنگم که شاعر شده ام!
یادتان هست دعاهایم را وقتی
برای اولین بار چشمم افتاد به گنبد؟
باشد آقاجانم؛ نمیخواهی ام...
ــ و چه دردناک است این نخواستنتان ــ
اما چه دلیلی برای دلم بیاورم که
آرامش کنم؟
که قانعش کنم؟
که بی تابی هایش را کم کنم؟
جز اینکه
محکم بایستم
صاف و صادقانه
ولی
با کمری شکسته
سینه سپر کنم و
به دلم بگویم:
دل جان!
غصه نخور
بغض ها و هق هق ها و اشک های بی
صدایت فایده ای نداشت
تو اصلن خواستنی نبودی
که اصلن ارباب نوکریت را قبول
نداشت
که هر چند به اندازه دو کف پا
هم صحن حرم ارباب را اشغال کنی
باز هم اضافه ای...
که روسیاه که باشی حق دیدن شش گوشه را نداری
که روسیاهم
که آبرو ندارم
که حق دیدن شش گوشه را ندارم...
tavafeyar.blog.ir حرف دل من را زده بود، بخشی از متن برگرفته شده از