بجهت ثبت در تاریخ و اینکه دل شما بسوزه!
امروز صبح که با چشم های نیمه بسته -جوری که خواب از سرم نپره!- داشتم میرفتم سر کلاس هشت صبحم، تو مسیر، را به را این پوسترها و بنرهای یادواره شهدای گمنام دانشگاه رو دیدم.
بعد گفتم خب که چی حالا؟!
من که میخام برم خونه بخابم!
اما گفتم حالا خوندن که آدمو نمیکشه! خوندم و چشمم به یه اسم آشنا افتاد. اول شک کردم و برگشتم سر پله ها و دوباره نگاه کردم:
"با شعر خوانی حمیدرضا برقعه ای"
ینی قلبم تو دهنم اومد تا رسیدم به دانشکده و به ریحان و فاطمه سادات خبر دادم!
خلاصه رفتیم مرکزی و ایشون اینجوری آغاز کردن:
در نجـــــف سینــــه بی قــــــرار از عشـــــق
گفــــــت لایمـــــکن الفــــــرار از عشـــــــــق
خیلی عالی بود شعرهاشون، شعرخونی شون و خودشون!
اما خب متاسفانه وقت کم بود انگار و جز خوندن شعر، وقت به حرفای دیگه نرسید و ایشون بلافاصله سالن رو ترک کردن.
و یه متاسفانه ی دیگه هم اینکه من تا اون روز به خوندم زحمت نداده بودم متن تبلیغات یادواره رو بخونم و از حضور ایشون خبر نداشتم و نتونستم کتابهامو ببرم که برام امضا کنن.
البته که خدا رو شکر با این حال :)