لایمکن الفرار از عشق

دلم یک زمستان سرد و شبهای بلند و خانه ی گرم و مبلی راحت و کنجی دنج میخواهد و یک کلاف کاموای زرد خردلی و یک کلاف کاموای کنفی تا پاهایم را جمع کنم توی شکمم و رج به رج عشق و آرامش ببافم لا به لای شالگردن هایی برای هر دوی مان :*  

دلم خانه ی خودمان را میخواهد؛ فقط من و تو. دونفری. تنهای تنها.

دلم میخواهد تمام شود این روزهای سرد و غمگین. دلم میخواهد روزهای گرم و عمیق بیایند.

من باز هم نقاب لبخندی روی صورتم میگذارم و اشک ها را شبها توی بالشت پنهان میکنم و وانمود میکنم شاد و باانرژی و سرحالم. دو نقطه پرانتز باز میفرستم لای حرف هایم و به خدا میگویم دیگر طاقتم رو به اتمام است.. کم آوردم و آخرش است!

روزها را میشمارم تا تمام شدندشان...

و این بدترین اتفاق ممکن برای این روزهای دختری بیست ساله است ...



+این متن قرار بود رویای کوچک آینده باشد، نه گله و شکایت. اما حالا آنقدر پرم که گاهی از چشم هایم سرریز میکند و گاهی از کیبورد توی این وبلاگ.
دلم میخواهد اینجا، پناهگاه امن بلاگیم، بیشتر باشم و بنویسم اما... اما نمیشود گاهی...

۰۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۵
مطهره

دونه های کریستالی برف رقص کنان از آسمون فرود میان
و
من و تو دست در دست هم 

زیر آسمون سرخ بالای سر و زمین یکدست سفید زیر پامون

تا آخر خیابونای سفید دنیا که با کاج های سبز و سفید تزیین شدن

قدم میزنیم :)


۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۸
مطهره


همیشه حرفش را شنیده ام، فیلمها و عکسهایش را دیده ام، درباره اش کتابها خوانده ام، اما باز هم با این حال؛ فانتزی عجیب و غریب و دوری بوده برای سالها پیش، قبل از بدنیا آمدن من حتا.

با عکس ها و نوشته ی کتابها بارها اشک ریختم اما باز هم برای من همان تصویر غریب دور از ذهن بوده، مربوط به زمان های دور.

اما حالا؟
حالا به من، به ما، ما بچه های دهه هفتادی که اسم و رسمش را فقط از زبان بزرگترهایمان شنیدیم نزدیک شده، خیلی نزدیک.

تصویر کات میخورد و میرود میچسبد به تصویر های سیاه و سفید پارازیت دار دهه شصت. یک جمعیت متمرکز را نشان میدهد، مردها، مخصوصا مردهای جوان کمترند. بیشتر جمعیت زنهای چادر به سر مشکی پوش اند که چادرها را کشیده توی صورتشان و دست بچه ای را گرفته اند و بغض آلود یا اشک ریزان به سمت جایی میروند.

حالا هم تصویر همان است، مردم همان اند، خیابان ها همان اند، و دوباره هر روز دارند توی شهرهایمان شهید میاورند.

آن تصویر سیاه و سفید دور  غریب، مقابل چشم هایمان جان میگیرد و حالا ما همان زنها و دخترهای جوانی هستیم که گریه کنان پشت سر تابوتی راه میرویم. با دل شکسته.

پدرها و مادرها و خواهرها و همسرهای شهید هم همانها هستند انگار، همانها که سی سال پیش صدا صاف میکردند و قامت راست میکردند و بغض را پنهان میکردند و با دوربین صدا و سیما مصاحبه میکردند که: جوانمان را برای اسلام داده ایم... برای امام حسین...

آخ! چقدر این روزها آشنا هستند!

در شهادت عجیب باز شده! هر روز جوانهای هم نسل ما، مثل ما، شبیه ما، همسن ما دارند میروند و بدنهای بی جانشان برمیگردند.
و دوباره زنهای جوانی که بی شوهر میشوند و بچه های کوچکی که بی پدر...

خدایا صبر!



*چند روز پیش دوباره شهید آوردند توی شهر ما، بیست و چهار پنج بود تقریبا. همسن همسر. کنار گودی قبرش با همسرش مصاحبه میکردند. جوان بود، خیلی. یحتمل هم سن من.
عمو میگوید پنج سال با شهید هم اتاقی بوده، دایی میگوید شهید پایه ی حرف و بحثشان بوده. من به زن جوانش فکر میکنم و سن ازدواجشان که هنوز یکساله نشده....

۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۰
مطهره


دلم نمیخواست اینجوری بشه...

نمیخواستم تا پای اتوبوس همراهشون برم، چون میدونستم نمیتونم طاقت بیارم

ولی باباجان ناراحت میشد، هر چند که میدونم حالا هم کم ناراحت نشده...

عینک دودی هم یاری نکرد و نتونست اشکا و چشمای خیسمو قایم کنه، بس که اشکام لجباز بودن و هی از گوشه چشم قل میخوردن تا روی گونه و چونه م...

نباید اینطور میشد، 

نباید اینطوری جلو همه محکم بغلش کنم و توی آغوشش شونه هام بلرزه و بلند بلند های های گریه کنم...

خدایا جانم! 

الحمدلله علی عظیم رزیتی...

منو ببخش بخاطر بی تابی هام... هر چند که میدونم اگه هزار بار دیگه هم این شرایط تکرار بشه، احتمالا عکس العمل من بازم همین خواهد بود. چون قلب تبدار و جگر سوخته م فرصت فکر کردن و عاقلانه رفتار کردن بهم نمیده... بقول یکی، تو خودت میدونه حال ما رو، این حرفا و کارامونو به دل نمیگیری، چون میدونی از ته دل نیست.

خدای خوب من!

بهم سختی ای رو چشوندی که شاید از ظرفیت من بیشتر بود، اما در کنارش آدمی رو فرستاده بودی که تنهام بذاره تا حسابی اشک بریزم و بعدش بیاد موهامو از تو صورتم کنار بزنه و ناز و نوازشم کنه و بخوندونتم تا غصه م فراموش بشه و دردم ساکت بشه.

خدای جان و دلم!

بخاطر همین فرستادن این آدم تو لحظه های سختی و گرفتاریم، و بخاطر همراهی و همدلی ش شکرت...

هزاااااااار بار ممنونتم و دوستت دارم :)

۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۰
مطهره
کارم ز خواب و نگاه عکس حرم گذشته است
این روزها به ساک مسافران تو غبطه میخورم






امشب کوله پشتی هاشونو بستن.
جلو چشمای من!
حتا بابا گف مطهره بیا امتحانش کن ببین خیلی سنگینه یا نه؟
من؟
مردم... دق کردم... زار زدم...
چرا تموم نمیشه پس؟ تا کی قراره ادامه داشته باشه؟ 
خسته شدم دیگه... مستاصل شدم... بریدم واقعا... تحملشو نداااااااااااااااارم...
هیچ منو میبینی آقا؟ حواست این طرفا هست؟
این همه داد زدم زار زدم کرب و بلا              این حرم گفتن من را نشنیدی؟ باشد....
میبینی منو که چطوری دارم داغون میشم؟ چطوری دارم از درون میسوزم و ذوب میشم؟ مرگ تدریجی منو میبینی؟ میبینی اشکای داغمو که هینجوری جلوی همه از چشمام میریزن؟ میبینی از گریه به هق هق افتادم؟
حالا که کرب و بلای تو روزی ما نشد      یک گوشه میرویم و فقط گریه میکنیم
کوله ی (الی الکربلا) ی منو میبینی رو شونه های محسن؟
پس چرا من الان اینجام آخه؟
من که گفتم ببخشید، گفتم غلط کردم، بس نبود؟
آخه این چه امتحانیه؟
من صبر و تحملشو ندارم... از توان من خارجه...
چی تو من دیدی که داری اینطوری میکنی باهام؟
زدن به سیم آخر؛ فکر میکردم دو سال گذشته دیگه امسال کمتر هوایی میشو، ولی نه! امسال روانی تر از پارسالم
آخه قربون مرامت برم سی میلیون آدم دارن میرن پابوس، توشون فقط من یه دونه زیادی ام؟ آره؟
همه ش دارم فکر میکنم حالا من بد و زشت و خراب، تو که آخر معرفتی دیگه چرا جان ِ دل من؟
چطوری میتونی آخه؟ مگه نمیگن تو دل رحمی؟ مهربونی؟ شکسته بندی؟ خب بیا منو ببین. پر و بال نه، کل وجودم شکسته... تکه تکه شده... خرد شده... کل وجودم درد میکنه...
درد یعنی نوکر ارباب خوبان باشی اما        از مسیر کاروان اربعین جا مانده باشی
امشب سخت ترین شب کل زندگی مه... خدایا تو شاهد باش.
همه دارند به پابوسی تو می آیند         طبق معمول من بی سر و پا جا ماندم
علی قندی هم رفته حتا! همه دارن میرن... کاش اون روزی که دعوتم کردی یه نفر بود بهم بگه مطهره بعدش اینجوری میشه ها... حالت خرابه ها...  اولین تجربه ام بود چه میدانستم....
حالا در بهترین حالتش بازم منو یکساااااااااااااااااال دوری دوباره....
مگه شما دعوتم نکردی؟ مگه خودت صلاح ندونستی نیام؟ مگه خودت بیقرارم نکردی؟ خب حالا خودت بیا آرومم کن، تسکینم بده... قرارم بده...
ای وای ...
ای وای ...
ای وای ...
برو بابا، برو... بدون دخترت برو. برو ببینم زیارت مجردی با رفیقا بهت میچسبه؟ برو ولی یادت باشه تک خوری خوب نیستا... برو بذا دختر یکی یک دونه ت تمام روزا و شبای نبودنتو بشینه یه گوشه زار بزنه ببینم زهر مارت نمیشه زیارت بی دخترت؟ برو تا ببینی دل من پشت سرت کاسه ی آبی شد و ریخت...


۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۲
مطهره


کی بود که من لباس قرمزم -همان که یک پاپیون گنده ی چهارخانه روی سینه اش دارد- را پوشیدم و بعد کیلومترها جاده، آمدم جشن عقد تو؟ 

همان موقع که نیمه شبش، بلند شدی آمدی پشت بام و گفتی چه طوری تو دیوونه؟!

کی بود که پیرهن آبیه -همان که از مشهد خریدم و از آنهاست که دوست داری بپوشی اش و هی دور خودت بچرخی- را پوشیدم و باز هم بعد یک عالمه راه، رسیدم چشن عروسی تو؟

همان موقع که فردا صبحش، بدون تو رفتم حرم و گریه کردم و خوشبختی تو دوست جانم را از خدا آرزو کردم؟

کی بود که تو پیراهن تنگ مشکی ات -همان که در نظر من خیلی بهت میامد- را پوشیدی و آمدی جشن نامزدی من؟

همان موقع که تا دیدی ام جلو آمدی و در آغوشم کشیدی و دیگر نیاز نبود حرف بزنی تا من بفهممت، چون از نگاه ها و حرکاتت می بارید که چقدر خوشحالی و ذوق میکنی و لابد من هم نیاز نبود بگویم چقدر دلتنگت بوده ام و چقدر نگاهم به در سالن بوده که تو بیایی و عروسی خودت قد عروسی خودم خوشحال بودم و باز هم نیاز نبود بگویی آنقدر خوشحالی که انگار عروسی خودت است.

همان موقع که تا آخر شب دل نمیکندیم از هم و داماد که بیرون میرفت جای تو کنار خودم بود.

کی است که من خبرش را میشنوم؟ همان شب سرد و بارانی پاییزی ست که من بلوز کاموایی قرمز با شلوار سفید پوشیده ام و توی آشپزخانه مادرجون مشغول سالاد درست کردنم.

خبرش را میشنوم و یک لبخند گنده ی صورتی کش میاد روی لب هایم....

کی است که تو داری مامان میشوی دیوونه ی من؟!

آخر هر چه که فکر میکنم و با خودم کلنجار میرود میبینم که نه! حالا حالا ها به تو نمیاید مامان شوی!

خودت میگویی به من هم نمیامده عروس بشوم اما شدم.

دنیا را میبینی عزیز ِ جان و دلم؟!

چقدر زود گذشته... همین دیروز بود که من و تو توی اتاق دم دری مادرجون بازی میکردیم و حرف میزدیم و درد و دل میکردیم. دیروز بود که من آمدم ده روز خانه تان ماندم. دیروز بود که یک شب تا صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم و بزرگ ترین رازهایمان را گفتیم.

دیوونه ی من!

حالا تو داری مامان میشوی و من دارم عروس میشوم...

چقدر زود گذشته روزهای کودکی مان...

من و تو همیشه از هم دور بودیم و همیشه ی خدا فاصله بوده بینمان، حتا شده گاهی شش ماه بگذرد و دیداری نکنیم، اما...

اما به گمانم دل من و دل تو، تنها دلهایی هستند که توی کل دنیا، با وجود این همه فاصله این همه نزدیک هستند و میتپند برای هم :) 

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۸
مطهره

دیدی بلخره خوابم تعبیر شد؟

دیدی به سرم اومد اون چیزی که ازش میترسیدم؟

دیدی دوباره (باز هم منم از دور سلام)؟

دیدی دوباره (طبق معمول من بی سرو پا جا ماندم)؟

دیدی؟ آره؟ چی بگم من؟...

چقدر سخته این حال و هوا..‌. چقد سخته نا امید شدن... 

یا شاید منو تشنه تر و حریص تر و خسته تر و دلسوخته تر میخواستن؟ هان؟

باشه... چاره چیه جز تسلیم و (رضا برضائک)؟

خودم تصمیم گرفتم بین رفتن همراه بابا و محسن که یه سال تموم فک میکردم قطعی و حتمیه (کار خدا رو میبینی؟! همه دنیا بخواد و تو بگی نه‌.‌..) و نرفتن بخاطر همسر که بخاطر دل  بی تاب و بی قراره من گفته بود اگه بخام میتونم برم ولی خب من رضایت صد در صد رو تو چشماش نمیدیدم، دومی رو انتخاب کنم.

الان هم خوبم هم بد، هم غمگینم هم خوشحال.

که از طرفی دوباره امسالم باید شاهد ذوب شدن و سوختن و مردن تدریجی خودم باشم و از طرفی برخلاف میل و رضایت قلبی همسر و بدون حضور اون جایی نمیرم.

یادته چی خواب دیده بودم؟

امروز با دیدن گذرنامه بابا رو جاکفشی بند دلم پاره شد و یه هو عجیب یاد خوابم افتادم...

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۳۵
مطهره

اشک های من چقدر داغند...

دارند تمام جگرم را میسوزانند...


+لعنت به آهنگ هایی که داغ دل را تازه میکنند...

مثلا تزورونی باسم الکربلایی.‌.

۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۰
مطهره
به اندازه تمام چراغ های روشن خانه های این سر شهر تا آن طرفش از تو دورم.

مایه ی کتلت را روی دستم ورز میدهم و صاف میکنم و سعی میکنم بدون کمترین تماسی، بدون اینکه شل و ول و وارفته شوند به ته ماهیتابه بچسبانمش.
زیر لب میخوانم: ای اله ی ناز... و هود صدایم را میان بوی کتلت های سرخ شده با خودش میبرد.
نمیدانم چرا ساختن این غذا این همه مرا غمگین میکند همیشه!
مامان میاید آشپزخانه و سرک میکشد لا به لای کتلت های غمگینم و زمزمه ی زیر لبم را قطع میکند و میگوید: باز که این همه ریز درس کردی اینا رو، صد بار نگفتم بزرگ تر درستشون کن؟


من دلم میخواهد بجای این همه دوری، الان در آشپزخانه ی صورتی خودم دانه دانه کتلت های غمگینم را سرخ میکردم و زیر لب آهنگی چیزی زمزمه میکردم و بعد ناگهان او از پشت سر دستانش را دور شانه هایم حلقه میکرد و موهایم را بهم میریخت و من با دستان کثیف بغلش میکردم.
دلم میخواست الان کنارش او بودم و کتلت های غمگینم به عشق و آرامش او شاد میشدند و او قربان صدقه ی اندازه ی ریز کتلت هایم میرفت!
هود را خاموش میکرد و میگذاشت بوی دستپختم توی خانه بپیچد و قند آب شود توی دل کتلت های فسقلی ذوق زده. 
آهنگ شادی پلی میکرد و ظر ف های گل گلی ام را روی سفره کوچک دو نفره میچیدید و  آنقدر میخنداندم که بعد از آن بگویم نمیدانم چرا همیشه ساختن این غذا این همه من را خوشحال میکند؟!

آه... امان از دوری....
۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۶
مطهره