لایمکن الفرار از عشق

۱۲ مطلب با موضوع «تو مرا جان و جهانی» ثبت شده است

خوشبختی های کوچک:

اولین بهار ما هم رسید...

حس ِ خوب ِ عیددیدنی های دو نفره :)

اولین عید با هم بودن :)

نود و چهار با همه خوبی و بدی هایش رفت و حالا نود و پنج گرد و قلنبه و بامزه جلوی رویمان است ؛)

امسال هم مثل سال پیش؛ آرزو میکنم آن اتفاق قشنگ بیفتد، رویا ببارد و خدا بخندد برای ما...

امیدوارم حرف های خوب بشنویم، آهنگ های خوب گوش کنیم، کتاب های خوب بخوانیم، عطرهای خوب ببوییم، جاهای خوب برویم، با آدم های خوب حرف بزنیم و اتفاق های خوب بیفتند...


۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۳
مطهره


دلم نمیخواست اینجوری بشه...

نمیخواستم تا پای اتوبوس همراهشون برم، چون میدونستم نمیتونم طاقت بیارم

ولی باباجان ناراحت میشد، هر چند که میدونم حالا هم کم ناراحت نشده...

عینک دودی هم یاری نکرد و نتونست اشکا و چشمای خیسمو قایم کنه، بس که اشکام لجباز بودن و هی از گوشه چشم قل میخوردن تا روی گونه و چونه م...

نباید اینطور میشد، 

نباید اینطوری جلو همه محکم بغلش کنم و توی آغوشش شونه هام بلرزه و بلند بلند های های گریه کنم...

خدایا جانم! 

الحمدلله علی عظیم رزیتی...

منو ببخش بخاطر بی تابی هام... هر چند که میدونم اگه هزار بار دیگه هم این شرایط تکرار بشه، احتمالا عکس العمل من بازم همین خواهد بود. چون قلب تبدار و جگر سوخته م فرصت فکر کردن و عاقلانه رفتار کردن بهم نمیده... بقول یکی، تو خودت میدونه حال ما رو، این حرفا و کارامونو به دل نمیگیری، چون میدونی از ته دل نیست.

خدای خوب من!

بهم سختی ای رو چشوندی که شاید از ظرفیت من بیشتر بود، اما در کنارش آدمی رو فرستاده بودی که تنهام بذاره تا حسابی اشک بریزم و بعدش بیاد موهامو از تو صورتم کنار بزنه و ناز و نوازشم کنه و بخوندونتم تا غصه م فراموش بشه و دردم ساکت بشه.

خدای جان و دلم!

بخاطر همین فرستادن این آدم تو لحظه های سختی و گرفتاریم، و بخاطر همراهی و همدلی ش شکرت...

هزاااااااار بار ممنونتم و دوستت دارم :)

۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۰
مطهره
به اندازه تمام چراغ های روشن خانه های این سر شهر تا آن طرفش از تو دورم.

مایه ی کتلت را روی دستم ورز میدهم و صاف میکنم و سعی میکنم بدون کمترین تماسی، بدون اینکه شل و ول و وارفته شوند به ته ماهیتابه بچسبانمش.
زیر لب میخوانم: ای اله ی ناز... و هود صدایم را میان بوی کتلت های سرخ شده با خودش میبرد.
نمیدانم چرا ساختن این غذا این همه مرا غمگین میکند همیشه!
مامان میاید آشپزخانه و سرک میکشد لا به لای کتلت های غمگینم و زمزمه ی زیر لبم را قطع میکند و میگوید: باز که این همه ریز درس کردی اینا رو، صد بار نگفتم بزرگ تر درستشون کن؟


من دلم میخواهد بجای این همه دوری، الان در آشپزخانه ی صورتی خودم دانه دانه کتلت های غمگینم را سرخ میکردم و زیر لب آهنگی چیزی زمزمه میکردم و بعد ناگهان او از پشت سر دستانش را دور شانه هایم حلقه میکرد و موهایم را بهم میریخت و من با دستان کثیف بغلش میکردم.
دلم میخواست الان کنارش او بودم و کتلت های غمگینم به عشق و آرامش او شاد میشدند و او قربان صدقه ی اندازه ی ریز کتلت هایم میرفت!
هود را خاموش میکرد و میگذاشت بوی دستپختم توی خانه بپیچد و قند آب شود توی دل کتلت های فسقلی ذوق زده. 
آهنگ شادی پلی میکرد و ظر ف های گل گلی ام را روی سفره کوچک دو نفره میچیدید و  آنقدر میخنداندم که بعد از آن بگویم نمیدانم چرا همیشه ساختن این غذا این همه من را خوشحال میکند؟!

آه... امان از دوری....
۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۶
مطهره

در گلوی من

ابر کوچکی ست 

میشود کمی مرا بغل کنی؟!


۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۳
مطهره

پروانه ای آمد و نشست گوشه کیکم

بال بال زد و با هر بال زدنش عشق و خوشبختی و شادی و آرامش و رویا و نور آورد

و همه ی حال های بد ِسیاه را کیلومتر ها دور کرد.


من دیشب شمع های بیست سالگی ام را فووووت کردم

و امروز صبح، برای بیست و یکمین بار به دنیا سلام دادم :)

بی نهایت خوشحالم که بیست سالگی ام را در کنار  او جشن گرفته ام

موچکر خداجان :*


* مگر میشود از ته دل قربان پدری نرفت که برایت گل و شیرینی میخرد و توی کابینت پنهان میکند که یکهو غافلگیرت کند؟!

یا مادر همسری که وقتی میبوسی اش بغض گلویش را میگیرد؟!

من خانواده ام را شدیدا عاشقم :* 

۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۳
مطهره

از عشق...

من برایت با عشق اسنک درست میکنم و شکلات و کاکائو و تنقلات میخرم تا توی کشوی میز کارت بگذاری و خدای ناکرده وسط روز دلت ضعف نکند، و ماموریت که میروی صبح زود بلند میشوم و پنج تا آیت الکرسی برایت میخوانم.

تو هنگام رد شدن از خیابان سمت چپم می ایستی و دستم را محکم میگیری، درها را برایم باز میکنی و وقتی میگویم حال ندارم تا فردا صبح احوالم را میپرسی و نگرانم هستی.

۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۳
مطهره

کارم شده این روزها و شب ها

اینکه فقط قربانت شوم 

و دورت بگردم جان ِ من :)


۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۶
مطهره

پیرهن سفیدت را که می پوشی

هوس میکنم لب هایم را ماتیک قرمز بمالم

و مهر بزنم گوشه یقه ات را...


+ شعر عنوان از مهدی فرجی (البته اصلش لباس آبیه!)

۲۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۹
مطهره

مریضم. بد حال و ضعف کرده از بیمارستان میایم خانه.

او که میاید همه ی دردها میروند پی کارشان، خوب ِ خوب میشوم انگار، حرف میزنم و میخندم و شوخی میکنم.

 زن عمو به خنده میگوید: الان دیگه حسابی حالت خوب شده ها!

آخر شب که پایش را از خانه بیرون میگذارد، دوباره همه ی معده دردها و دل پیچه ها و سردردها و تب و لرزها بر میگردند توی جانم.


معجزه ی عشق است گمانم :)


۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۴
مطهره

راس میگف:

لذتی بالاتر از اینکه با دست چپ دنده عوض کنی نیست :)


۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۱
مطهره