لایمکن الفرار از عشق

هر روز میرم خرید!

برا خونه خودم...

برای زندگیم...

میرم ریز ریز با عشق و علاقه وسائل خونه زندگی مو میخرم 

بهش فکر میکنم، تصورش میکنم، تصویر سازی و خیالبافی میکنم، رنگ بندی شو میچینم، توش زندگی میکنم.

براهمیشه.

باورم میشه؟ 

خونه ی خودم...

چقدر دور و قشنگه این کلمه...

 

خونه ی من... خونه من... خونه من...

 

بوی آرامش میده :)

۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۹
مطهره

پارسال، این موقع همه ش میخوندم دلتنگ روضه های محرم شده دلم...

دلم میخواست محرم و پیرهن مشکی و تاریکی هیات وچادر تو صورت کشیدن و گریه های ریز ریز و هق هق های آخر شب برسه.

دلم میخاست فصل عزای آقاجان زودتر بیاد و من یه دل سیر گریه کنم.

امسال اما نمیدونم چرا اینطوری شدم... دلم نمیخاد محرم شورو شه.‌.. راستش میترسم ازش. آره حقیقت اینه ک میترسم. دست و دلم میلرزه. چرا؟ چون دیگه امید ندارم، اشک ندارم. پارسال کلی اشک و کلی امید داشتم و آخرشم کلی دلم سوخت و کلی امیدم ناامید شد... 

اونی ک باید بدونه میدونه امید آدم ناامید بشه ینی چی... خوبم میدونه... کاش نمیدونست البته... کاش هیچ وقت نمیدونست...

از مخحم امسال میترسم، چون بعد قضیه اون شب دیگه نرفتم در خونه ارباب. شاید مثلا نشستم بیرون در و منتظر ک خوشون بیان دنبالم. چه خوش خیال! 

داشتم میگفتم، از محرم امسال میترسم چون بعدش صفره و اربعینه...

چون من چشمامو محکم فشار میدم تا عکساشو نبینم، گلومو صاف میکنم ک بعض خفه م نکنه، ایقد خودمو خسته میکنم که یادش نیفتم و بهش فک نکنم و دیوونه نشم.

من میترسم امسال... بدجوری هم میترسم... چون من لعنتی هنوزم یه خورده امید دارم... امید دارم و میترسم از ناامیدی و یاس بعدش... میترسم از حال بد پارسالم... میترسم از همه اتفاقایی ک ممکنه بیفته و من ساده لوحانه سپردم به زمان که حلش کنه...

چون حس میکنم الان دیگه حقیقتا ظرفیت و توانایی و انرژی پارسالمو ندارم...

خدایا... تو که دیگه خودت خوب میدونی

خواهش

خواهش

خواهش 

بسه مه... منو این جوری امتحان نکن...

باشه؟ منو ببین... نکن... خب؟!

۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
مطهره
پاییز آمده و با هوای نصفه نیمه ی نه کاملا سرد و نه کاملا گرمش، سرما خوردگی را انداخته به جانم.
ادلک کلد ها را دو تا دوتا میخورم و شربت آبلیمو و عسل سر میکشم و دعا میکنم مریضی نیندازدم.
قرص ها و شربت ها اما مانند همیشه افاقه نمیکنند.

برادرم افاقه میکند. 
وقتی دراز میکشد روی تخت و شارژر را فرو میکند توی پریز و خودش فرو میرود توی موبایل، میپرم سرم را میگذارم روی شانه ی پهنش و فرو میرم توی بغلش و دست های همیشه یخم را با صورت و گردنش داغش گرم میکنم. 
موبایلش را میقاپم و میگذرام مرجان فرساد بخواند دلم تنگه پرتقال من...

دیگر دارم مطمئن میشوم گرگینه ای چیزی ست این برادر ِ جان!
بس که داغ است همیشه بدنش و من یخ!
میترسم وقتی ماه کامل شود تبدیل به گرگ شود و حمله کند به من :)


*عکس تزیینی ست! وگرنه ما که جانمان است و برادر جانمان :*
۲ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۲
مطهره

پروانه ای آمد و نشست گوشه کیکم

بال بال زد و با هر بال زدنش عشق و خوشبختی و شادی و آرامش و رویا و نور آورد

و همه ی حال های بد ِسیاه را کیلومتر ها دور کرد.


من دیشب شمع های بیست سالگی ام را فووووت کردم

و امروز صبح، برای بیست و یکمین بار به دنیا سلام دادم :)

بی نهایت خوشحالم که بیست سالگی ام را در کنار  او جشن گرفته ام

موچکر خداجان :*


* مگر میشود از ته دل قربان پدری نرفت که برایت گل و شیرینی میخرد و توی کابینت پنهان میکند که یکهو غافلگیرت کند؟!

یا مادر همسری که وقتی میبوسی اش بغض گلویش را میگیرد؟!

من خانواده ام را شدیدا عاشقم :* 

۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۳
مطهره

آتیشم زد

+این


+من به دعای زیر قبه شما ایمان داشتم...

باورم نمیشه آخه...

۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۳
مطهره

من اومدن پاییزو نه از عصرهای خنک و غروب های دلگیر و نه برگهای زرد و نارنجی و شورو شدن دانشگاها میشناسم.
من پاییز لعنتی نادلچسب رو از یخ زدن پاهام میفهمم :|

ینی از امروز پاهای من تبدیل به دو تا قالب یخ میشن! تنها کاری که از دستم براومد دوش آب داغ و پوشیدن جوراب های کلفت پشمیه :(
شبیه اسکیموها شدم... 
دیگه از الان به مدت شیش ماه من سردمه !
امروز قشنگ اومدن حضرت پاییز رو درک کردم.

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۰
مطهره

اشک ها را پشت پلک های سایه زده و سرمه کشیده ام حبس میکنم و از پشت شیشه ماشین به بیرون خیره میشوم و سعی میکنم کمتر مژه بزنم تا صورتم خیس نشود.

حرفی میزند و منتظر جواب من است، چند ثانیه ای طول میکشد تا خودم را جمع و جور کنم و بغضم را فرو بدهم پایین که راه صدایم باز شود. میفهمد. ساکت میشود.

حالا وقت دارم توی تاریکی شب به جاده نگاه کنم و دلم را سفت کنم و با شما حرف بزنم.

بگویم باشد آقا (اینبار به عمد جان ش را نمیگویم که رسمی تر شود مثلن) باشد آقا. نخواستی ام... نمیخواهی ام... دوباره... من اصلا کاری با مخالفت فلانی ندارم. کار من با مخالفت خود ِ شماست... که اگر خود شما بخواهید همه چیز در یک چشم بهم زدن جور میشود، به من که دیگر نگویید... من که دیگر حساب کارهای شما را میدانم آخر.
میدانم شما اگر بخواهید زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید روی خواسته شما نه نمیاورند.

اما خب... چه کنم؟ شما نمیخواهیدم. و من میبینم و می فهمم و حس میکنم این نخواستن شما را.

چکار میتوانم بکنم؟ هیچ. 

حالا که این همه بد و نخواستنی ام من.

گفتم چقدر دعا کردم؟ چقدر ناله کردم؟ چقدر اشک ریختم و ضجه زدم؟

دیگر نمیکنم. نه دعا میکنم و نه گریه. فقط مینشینم بدون حرف خیره میشوم به رو به رو.

هیچ چیز نمیگویم. انتظار هیچ چیزی را نمیکشم. بغض لعنتی را توی گلوی لعنتی ترم خفه میکنم و خودم هم خفه میشوم.

دلم شکست آن شب حضرت ارباب.

دقیقا حال نوکری دلسوخته و عاشق که بعد مدتها خدمت ارباب از خانه بیرونش کند و بگوید: برو، نمیخواهیمت.

باشد آقاجان (اینبار جانش را میگویم چون شما همیشه آقاجان منید)

گله ای نیست. حرفی نیست. شکایتی نیست. من میروم تمام شوم. من میروم بمیرم. من میروم خداحافظ.

فقط شما معنی این ناامیدی و بغض توی گلو و ساکت شدن نوکرتان را میدانید دیگر؟

۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۰
مطهره

یقین دارم می آید او که نام دیگرش عشق است

می آید تا بگیرد انتقام هرچه کودک را ...


۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۹
مطهره

از عشق...

من برایت با عشق اسنک درست میکنم و شکلات و کاکائو و تنقلات میخرم تا توی کشوی میز کارت بگذاری و خدای ناکرده وسط روز دلت ضعف نکند، و ماموریت که میروی صبح زود بلند میشوم و پنج تا آیت الکرسی برایت میخوانم.

تو هنگام رد شدن از خیابان سمت چپم می ایستی و دستم را محکم میگیری، درها را برایم باز میکنی و وقتی میگویم حال ندارم تا فردا صبح احوالم را میپرسی و نگرانم هستی.

۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۳
مطهره

شب ابری شمال...

دو روز با هم بی نهایت خوش گذراندیم و حالا ساک لباس ها را روی دوشش انداخته و با همه خداحافظی میکند و پله های دو طبقه را پایین میرود که سوار ماشین شود.

هیچ کاری نمیتوانم انجام بدهم که نرود، مجبور است برود. من هم نمیتوانم همراهش برم، مجبورم که بمانم...

بغض میکنم، اشک های داغ تا پشت پلک هایم می آیند اما اجازه نمیدهم فرو بریزند.

دلتنگی از همین حالا شروع شده...

لبخند میزند و خداحافظی میکند، خدا به همراهتی میگویم و سریع نگاهم را میدزدم که متوجه غم توی صورتم نشود.

سرش به خداحافظی با دیگران که گرم میشود، از پشت شیشه پنجره ماشین خیره میشوم تا سیر نگاهش کنم که ذخیره شود برای باقی روزهای دوری ام...

میرود...

دلم به اندازه تمام زنان سرزمینم گرفته است.

حالا اندکی، خیلی کم، می فهمم حس و حال زنانی را که توی شهری غریب و زیر بارش بمب و موشک دست در گردن همسر زیر گوشش دعا میخواندند تا همه ی عشق شان را بفرستند توی دل آتش و ترس و خون و درد و جراحت و اسارت و حتا شهادت...

قامت مردانه و سربند قرمز و لباس سبز سپاهی و پوتین های کهنه واکس خورده را خیره میشوند و عمیق نفس میکشند تا بوی این لحظه های آخر یادشان بماند.

و همه ی زورشان را میزنند که چشم هایشان نمناک نشود تا دل همسر دم رفتنش نلرزد و با خیال تخت برود پی انجام وظیفه اش...

تا لحظه ی رفتن خودش را نگه میدارد، صدای بسته شدن در آهنی سنگین خانه که میاید، سیل اشک های زن روانه میشوند و حالا من شاید بفهمم ذره ای از کوه اندوهی که کنج قلب زن نشسته و تمام وجودش را پر کرده...

خدایا! اینانند بندگان صالحت که اجرشان را فقط خودت میتوانی بدهی...

خدایا! ما اگر در آن معرکه ی جنگ بودیم سر بلند میشدیم؟!



+عکس های زیادی برای این پست داشتم اما بغض و چشم های خیس و اندوه و رنجی که در نگاه این خانم بود دست و دلم را لرزاند و مطمئنم کرد.

۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۷
مطهره