لایمکن الفرار از عشق

۱ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

دلم یک زمستان سرد و شبهای بلند و خانه ی گرم و مبلی راحت و کنجی دنج میخواهد و یک کلاف کاموای زرد خردلی و یک کلاف کاموای کنفی تا پاهایم را جمع کنم توی شکمم و رج به رج عشق و آرامش ببافم لا به لای شالگردن هایی برای هر دوی مان :*  

دلم خانه ی خودمان را میخواهد؛ فقط من و تو. دونفری. تنهای تنها.

دلم میخواهد تمام شود این روزهای سرد و غمگین. دلم میخواهد روزهای گرم و عمیق بیایند.

من باز هم نقاب لبخندی روی صورتم میگذارم و اشک ها را شبها توی بالشت پنهان میکنم و وانمود میکنم شاد و باانرژی و سرحالم. دو نقطه پرانتز باز میفرستم لای حرف هایم و به خدا میگویم دیگر طاقتم رو به اتمام است.. کم آوردم و آخرش است!

روزها را میشمارم تا تمام شدندشان...

و این بدترین اتفاق ممکن برای این روزهای دختری بیست ساله است ...



+این متن قرار بود رویای کوچک آینده باشد، نه گله و شکایت. اما حالا آنقدر پرم که گاهی از چشم هایم سرریز میکند و گاهی از کیبورد توی این وبلاگ.
دلم میخواهد اینجا، پناهگاه امن بلاگیم، بیشتر باشم و بنویسم اما... اما نمیشود گاهی...

۰۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۵
مطهره