لایمکن الفرار از عشق

۳۸ مطلب با موضوع «دیگه کاریه که شده به هر حال» ثبت شده است

لم داده‌ام روی مبل. حوصله‌ی هیچ کاری را ندارم. حتی حوصله کاری نکردن و خوابیدن، حتی‌تر گرم کردن غذا و ناهار خوردن در دو و نیم بعدازظهر...

گریه‌ام گرفته. چون در تلوزیون درباره‌ی ماه رمضان و مهمانی خدا صحبت میکنند، ربنا پخش میکنند و فرازهایی از جوشن کبیر.

گریه میکنم، هیچ فکر نمیکردم روزه نگرفتن اینقدر سخت باشد... جا ماندن از مهمانی خدا؟! 

روزه که نمیتوانم بگیرم، چون قطعا خودم و یکی دیگر را میکشم از ضعف، حتی احتمال زیاد مراسم‌های شب‌قدر هم نمیتوانم شرکت کنم. چند دقیقه ثابت جایی نشستن بزرگترین عذاب زندگی‌ام است...

واقعا که روزه‌ نگرفتن برای خدا از روزه گرفتن برای خدا سخت‌تر است.



پ.ن: وبلاگ قشنگم! الان پنج ماهه که به یه دفتر خوشگل منتقل شده و اونجا مینویسم. اما همین الان یهویی دوباره دلم هوای اینجا رو کرد. شاید از این به بعد بیشتر اینجا نوشتم... از روزهای مادرانه‌م :)

۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۰
مطهره

از کی عادت کردیم دماغ مون تو زندگی بقیه باشه؟! 

چرا از شخصی‌ترین مسئله زندگی بقیه این‌قدر بی‌پروا سوال میکنیم؟ چرا به خودمون اجازه میدیم تو موضوعی که ابدا به ما مربوط نیست اظهار نظر کنیم و حتی افکار خودمون رو زورچپان کنیم؟ چرا تا یه تازه عروس میبینیم از بچه دار شدنشون میپرسیم؟! به ما چه خب! چرا باردار بودن یا نبودن شخصی که از اقوام خیلی دور ماست و بعضا برای بار اوله که میبینیمش اینقدر برامون مهمه؟ حالا کنجکاو شدیم و پرسیدیم، چطور به خودمون اجازه میدیم تز بدیم و اظهار نظر کنیم و حتی دستور بدیم؟
-تا سه چار سال بچه دار نشیا...قشنگ خوش بگذرون بعد
-وا... حامله نیستی هنوز؟
-درست تموم شد زود اقدام کنید، نذار دیر بشه
- کی قصد دارید بچه بیارید؟
-خوب نیست آدم خیلی بعد ازدواج بچه دار بشه ها...
- زود چند تا بچه بیار مادرشوهرت تنهاست!

چند ده تا از این اظهار نظرها از اول ازدواجم تا الان شنیده باشم خوبه؟ فرقی هم نمیکنه، از آشنا و غریبه... آخه چطور جرئت میکنید تو خصوصی ترین مسئله دو زوج که فقط به خودشون دونفر مربوطه دخالت کنید و نسخه بپیچید؟ چطور فکر میکنید شما صلاح اونا رو میفهمید اما خودشون نمیفهمن؟ چرا اصرار دارید مسئله شیرین بچه دار شدن رو با دخالت‌های بیجا تون زهرمار مون کنید؟
من اهل این گله و شکایت ها نیستم، امثال هر کودوم از این نمونه های بالا رو هم که شنیدم فقط لبخند زدم و چیزی نگفتم تا ببینم آیا طرف به وقاحت خودش پی میبره؟ اما دیگه از بس شنیدم خسته شدم و متاسف... برای این سطح طرزفکر که مذهبی و غیر‌مذهبی هم نداره. اپیدمیه انگار. 

وای به حال اون بنده‌خداهایی که بچه دار نمیشن و مجبورن چقدر به سختی این حرفا رو تحمل کنن و هر کودومشون مثل خار فرو بره تو دلشون...
تو رو خدا دماغ تون رو از زندگی بقیه بکشید بیرون.

پ.ن: طبیعتا منظورم اون دوستان و آشنایان نزدیک نیست که آدم به اصطلاح باهشون نداره، صمیمیه، کلا رو مود این حرفاست و حتی خودش هم مشورت میگیره. 

۱۴ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۳
مطهره

چند تا کاره که اگه الان انجام نشه شاید هیچ وقت دیگه هم نشه. یا بهتره بگم چند تا چیزه که اگه الان در من اصلاح نشه احتمالا دیگه هرگز نمیشه...
من همیشه این مدلی بودم که هیچ چیز رو برای خودم اجبار نمیکردم، ینی به خاطر ندارم تا حالا خودم رو مجبور کرده باشم که کاری رو انجام بدم چون بنظرم همه چیز زمان داره، باید صبر کنی زمانش برسه اون وقت خودت مایل و حتی مشتاق به انجامش میشی. عادت بدی اگه بوده (که حتما بوده) و باید اصلاح میشده یا کار خوبی اگه بوده که بهتر بود انجام میشده... بنظرم مثل میوه رو درخت میمونه، ذات تنبل من میگه اگه زود بری سراغش هنوز کال و ترشه و اگه دیر بری لهیده شده و گنجیشکا نوکش زدن. حالا الان انگار برام زمان دو تا چیز رسیده که اگه الان نچینمشون بعدا دیگه هیچ وقت نمیچینم!
یکی‌ش نماز اول وقته، که دقیقا الان احساس نیاز میکنم بهش بخاطر خودم و فرزندی که تربیتش نه یکی دو سال‌، که باید از بیست سال قبل تولدش آغاز میشده...
و کار دیگه یه نظم اساسی تو خانه‌داری مه. من با یه فاصله کوتاه بعد ازدواجم ترم جدید دانشگاهم شروع شد و منی که هنوز درست و حسابی راه نیفتاده بودم حالا دو تا مسئولیت مهم داشتم: درس و اداره‌ی خانه.
خب از یه طرف یه همسر خیلی سهل‌گیر و منصف داشتم که کار خونه رو وظیفه‌ی من نمیدونست و تازه خودشم تا حد ممکن کمک‌حال بود، از یه طرفم یه رفیق‌عزیز که میگفت این جور شلختگی‌ها و بی‌نظمی‌ها و به اصطلاح جا نیفتادن روال کارها تو سال اول زندگی مشترک طبیعیه و بعدا درست میشه و اون یه ذره عذاب وجدان منو هم از بین میبرد!
اما خب من شاید در ظاهر بی خیال بودم اما ذهنم همیشه درگیر نظم خانه داری و مدیریت امور خانه بود تا امروز که فهمیدم درگیری ذهن کافیه و دیگه نوبت عمله... اون یک سال اولی که دوستم آوانس داده بود هم رو به اتمامه و من اگه الان مدیریت خانه رو عملی نکنم، دیگه بعدا با وجود شرایطی که احتمالا سخت‌تر خواهد شد هیچ وقت نخواهم کرد!

پس فعلا نیازمند یه برنامه درست و حسابی و یه یا علی مددی گفتن برای شروع کارم...



پ.ن: اگه ابتدا دعا یا کاری بلدید که تنبلی و میل به نشستن و هیچ کار نکردن و حالا بعدا گفتن رو از آدم دور میکنه به من هم یاد بدید.!
پ.ن۲: اگه راهکار یا تجربه‌هایی دارید که باعث میشه خونه همیشه تمییز بمونه و غذا آماده رو گاز باشه و یک کلام امور خونه به خوبی مدیریت بشه بهم بگید. 

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۷
مطهره

از اون جایی که من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی و این چرت و پرتا :دی بجای اینکه منت کسی رو بکشم بلند شدم تنهایی رفتم استخر. صد البته که کلی حوصله م سر رفت تنهایی :/ 

ولی به خنکی آبش تو این گرمای هزار درجه می ارزید :)

عاقا من نشسته بودم لبه جکوزی و پاهای مبارک رو در آن قرار داده بودم که خانم خیلی آروم و با یه لبخند ملیح اومد کنارم نشست.

اون:  دانشجویی دخترم؟

من: بله :)

اون: چی میخونی؟

من: ادبیات فارسی :)

اون: کجا؟ دانشگاه آزاد؟

من: نه بین الملل :))

اون: متولد چه سالی هستی؟

من: هفتاد و چهار :))

اون: سال اولی؟

من: نه ترم چهارم :)))

اون: اگه مورد خوب باشه ازدواج میکنی؟

من: ازدواج کردم :)))))))))

اون: :||||||||||||||||||||||


خب طبیعتا هر دختری از نوع رفتار و سوالای طرف میفهمه قصدش چیه :/

بعد فک کن از اول این مکالمه من میدونستم به اینجا ختم میشه و همون اول خواستم بگم خانم جان ادامه نده :دی ولی خب زشت بود :دی گذاشتم قشنگ آمارشو بگیره و منو تو لباس عروس تصور کنه بعد بگم من شوور دارم :دییییییی

میدونم کار پلیدی کردم ولی اگه از اول میگفتم که پلیدتر میشد :/


*این ینی من هیچ جام شبیه عروسا نیس :/

**و ینی تر اینکه دیگه خدایی تشخیص خیلی سخت شده :)

*** آخ که دلم چقد تنگ اینجا بود... همینجا بودم، سرمم شولوغ بود ولی نه اونقد که نتونم بیام ولی خب میدونی حسش نبود... این تلگرام لعنتی :دی

****تشکریات و احساسات ذوق مرگانه بابت اون دو تا کامنت زبان اصلی :دی که دریافت کردم. عاقا من زبانم ضعیفه :*

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۲
مطهره

یه بیماری هم هست که آدم هر روز میره کارگاه آشپزسازی سه چهار ساعت گشت میزنه ولی هیچی درست نمیکنه :\

اوج افتخارم آخرین بار برمیگرده به شب یلدا و بیسکوییت هندونه ای هام :



همسرجان همه ش میپرسه پس کی میخوای آشپزی یاد بگیری! 

نگرانه! میفهمی؟! نگرااااااااان :دی

برنج بلد نبودم آبکش کنم! در این حد ینی :|

۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۵
مطهره

اولین رای... خب، فکر میکردم باید حماسی تر و باشکوه تر از این ها باشد، نبود!

تا شب قبلش میخواستم سفید بیاندازم، نینداختم.

رای دادم، حزب مورد نظر رای نیاورد. حداقلش این است که حالا عذاب وجدان ندارم.



* تنها دست آورد اولین انتخاباتم تا این لحظه، سه روز دوری از همسر جان بوده. که حالا یک روز و نیمش باقی ست. با این که آخرین بار دلخور خداحافظی کردم اما خب انکار ناپذیر است این که یک دنیا دلتنگش ام...

** امسال شناسنامه ام حسابی خوش بحالش بوده! اول که نقش ونگار اسم یار ِ جان در صفحه سومش جا خوش کرد و حالا هم مهرهای بزرگ شدن سیاسی ام! 


۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۳
مطهره

دلم یک زمستان سرد و شبهای بلند و خانه ی گرم و مبلی راحت و کنجی دنج میخواهد و یک کلاف کاموای زرد خردلی و یک کلاف کاموای کنفی تا پاهایم را جمع کنم توی شکمم و رج به رج عشق و آرامش ببافم لا به لای شالگردن هایی برای هر دوی مان :*  

دلم خانه ی خودمان را میخواهد؛ فقط من و تو. دونفری. تنهای تنها.

دلم میخواهد تمام شود این روزهای سرد و غمگین. دلم میخواهد روزهای گرم و عمیق بیایند.

من باز هم نقاب لبخندی روی صورتم میگذارم و اشک ها را شبها توی بالشت پنهان میکنم و وانمود میکنم شاد و باانرژی و سرحالم. دو نقطه پرانتز باز میفرستم لای حرف هایم و به خدا میگویم دیگر طاقتم رو به اتمام است.. کم آوردم و آخرش است!

روزها را میشمارم تا تمام شدندشان...

و این بدترین اتفاق ممکن برای این روزهای دختری بیست ساله است ...



+این متن قرار بود رویای کوچک آینده باشد، نه گله و شکایت. اما حالا آنقدر پرم که گاهی از چشم هایم سرریز میکند و گاهی از کیبورد توی این وبلاگ.
دلم میخواهد اینجا، پناهگاه امن بلاگیم، بیشتر باشم و بنویسم اما... اما نمیشود گاهی...

۰۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۵
مطهره

اشک های من چقدر داغند...

دارند تمام جگرم را میسوزانند...


+لعنت به آهنگ هایی که داغ دل را تازه میکنند...

مثلا تزورونی باسم الکربلایی.‌.

۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۰
مطهره
به اندازه تمام چراغ های روشن خانه های این سر شهر تا آن طرفش از تو دورم.

مایه ی کتلت را روی دستم ورز میدهم و صاف میکنم و سعی میکنم بدون کمترین تماسی، بدون اینکه شل و ول و وارفته شوند به ته ماهیتابه بچسبانمش.
زیر لب میخوانم: ای اله ی ناز... و هود صدایم را میان بوی کتلت های سرخ شده با خودش میبرد.
نمیدانم چرا ساختن این غذا این همه مرا غمگین میکند همیشه!
مامان میاید آشپزخانه و سرک میکشد لا به لای کتلت های غمگینم و زمزمه ی زیر لبم را قطع میکند و میگوید: باز که این همه ریز درس کردی اینا رو، صد بار نگفتم بزرگ تر درستشون کن؟


من دلم میخواهد بجای این همه دوری، الان در آشپزخانه ی صورتی خودم دانه دانه کتلت های غمگینم را سرخ میکردم و زیر لب آهنگی چیزی زمزمه میکردم و بعد ناگهان او از پشت سر دستانش را دور شانه هایم حلقه میکرد و موهایم را بهم میریخت و من با دستان کثیف بغلش میکردم.
دلم میخواست الان کنارش او بودم و کتلت های غمگینم به عشق و آرامش او شاد میشدند و او قربان صدقه ی اندازه ی ریز کتلت هایم میرفت!
هود را خاموش میکرد و میگذاشت بوی دستپختم توی خانه بپیچد و قند آب شود توی دل کتلت های فسقلی ذوق زده. 
آهنگ شادی پلی میکرد و ظر ف های گل گلی ام را روی سفره کوچک دو نفره میچیدید و  آنقدر میخنداندم که بعد از آن بگویم نمیدانم چرا همیشه ساختن این غذا این همه من را خوشحال میکند؟!

آه... امان از دوری....
۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۶
مطهره

.

من تا حالا تو هوای بارونی نرفته بودم قبرستون...

چقـــــــدر بد و دلگیر و دردناکه...

گریه آوره اصلا... تنها کاری که از دستم براومد این بود واستم و چتر بگیر بالا سر اونی که داش گریه میکرد، خیلی خودمو هل دادم که برم بشینم کنارش و دستمو حلقه کنم دورش و بهش بگم بلند بشه بریم دیگه، یه جوری که من دخترش مثلا تو اون جمع مردونه...

اما نتونستم.

چون من آدم نزدیک شدن به آدما و لمس کردن و بدتر از اون بغل کردنشون نیستم.ناتوانم در این کار! 

با این که واقعا از ته دلم خیلی دوستش دارم تنها باری که خیلی نامحسوس بغلش کردم و خیلی آروم بوسیدمش هم نمیدونم کار خوبی کردم یا نه!
اما خب جو خیلی احساسی بود، مثلا بعد اینکه بوسش کردم یه نمه بغض کرد و اشک جع شد تو چشماش! کلا خیلی احساساتی هستن :)



+ اون دختره که خودشو انداخته بود رو گلهای خیس روی خاک و با گریه میگفت: کجا بریم؟ من نمیام... مامانم اینجا تنهاست... من شب مامانمو تنها نمیذارم... هوا سرده.. مامانم خیس میشه... بدجوری سوزوند دل من رو... هر جا هست خدا بهش صبر و آرامش بده :(

+ دلم میخاد روزی که میمیرم بارون بیاد تو قبرستون...

۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۰
مطهره