لایمکن الفرار از عشق

۱۶ مطلب با موضوع «برای تو مینویسم» ثبت شده است

آقا ببخش بس که سرم گــــرم زنــدگی ست

کمتـــر دلـــــم بـــرای شــما تنــــگ می شود



+ مرا ببخشید جان ِدلم، شرمنده ام...

دعا کنید برای خوب شدن حال دلم، برای حسینی شدنم...

++ درد دارد این بیت... درد...

۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۶
مطهره

اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد

و مماتی ممات محمد و آل محمد (صل الله علیه و آله)

.

.

آیا دعایی قشنگ تر از این هست؟

یعنی میخواهم بگویم تا محمدوار زندگی نکنی، محمدگونه نخواهی مرد.



+ میگفت عید فطر، عید پاداش هاست

خداجان! جایزه ما اجابت این دعا در حق زندگی مان باشد؟

که اهل بیتی زندگی کنیم و اهل بیتی بمیریم؟

۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۱
مطهره


 

هزار اسم داری و من هر هزار را عاشقم!
جوری که هر بار مفاتیح برمیدارم و اسم هایت را زمزمه میکنم، از شوق لبریز میشم و پرواز میکنم تا آسمان ها 
همه ی اسماء ت قشنگ اند و انگار هر کدام را دقیقن برای یک لحظه ی خاص زندگی بنده هایت فرو فرستاده ای...
که یادش بیاوری: ببین! من خدای تو ام، خدایی که گره ی کار تو درست دست من است.
خود ِ من! مبادا نا امید شوی! مبادا سراغ دیگری بروی! مبادا غصه بخوری

مثلا آنجا که تو را با نام های زیبایت میخوانم:

یا دلیل المتحیرین ؛ حیران و سرگشته منم

یا صریخ المستصرخین ؛ از سر درد فریاد سرداده منم 

یا امان الخائفین ؛ ترسیده منم

یا راحم المساکین ؛ بیچاره منم

یا غافر المذنبین ؛ گناهکار منم

یا مجیب الدعوت المضطرین ؛ درمانده منم

یا کاشف کل مکروب ؛ گرفتار شده در غم منم

یا فارج کل مهموم ؛ اندوهگین منم

یا ناصر کل مخذول ؛ تنها و بی یاور منم

اما به نظرم اوج این اسم هایی که برایمان فرستادی این است:

یا ملجاء العاصین

که خودم میدانم چقدر عصیانگر و سرکش و گناهکارم، چقدر بنده ی خوبی نبوده ام برایت و چقدر حرف گوش نکرده ام. میدانم چقدر عاصی هستم.
اما همین یک اسم تو به من امید و انگیزه ادامه ی حیات میدهد!
چون ثابت میکند تو -باوجود همه ی بدی هایم- خدای من هم هستی.
همان بنده ی اذیت کار و سرکش و حرف گوش نکن و که گاهی از تو فرار میکند و خودت و خودش خوب میدانید هنگام گریختن جایی جز آغوش تو ندارد!
از تو به خودت فرار میکنم و پناه میاورم.
و تو چه خوب آغوشت را برایم گشوده ای و چه خوب پناهگاهی فراهم کرده ای.
من که جز تو کسی را ندارم...

ای پناه گاه امن عاصین...

۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۸
مطهره

الله ولـــــی الــذیـــن آمنــــــوا یخرجهــــــم من الظلــــمات الی النــــــــور

ای خدای من! میشود ولی من شوی؟! میشود دستم را بگیری و از تاریکی ها به سوی نور ببری؟




+ بسم الله / بسم الله نور النور / بسم الله نور علی نور / بسم الله الذی هو مدبر الامور / بسم الله الذی خلق النور من النور / الحمد لله الذی خلق النور من النور


++ میشود نور و لبخند و آرامش بپاشی به زندگی ام؟ 
میشود به حق قطره های اشک سر مزار شهدای گمنام؟

۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۳
مطهره

سلام! 

من میدانستم شما خییییلییییی خوب و مرد و عشقید، ولی نه این همه! 

میدانستم هوای رفیق را دارید، ولی نه این جوری!

میدانستم سر قول و قرارتان میمانید، ولی نه این قدر!

وای که شما چقدر عشقید!

اگر نبودید که خدا این طور دانه دانه گلچین تان نمیکرد برای خودش.

برادرهای شهیدم!

هنوز یک ماه نشده که آمدم زیارتتان و دعا کردم، چقدر زود این بار دونفری دعوتمان کردید!

به شما مدیونم اولین زیارت دو نفری مان را...

هوای زندگی مان را داشته باشد جانان :)


۱۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۳
مطهره

بسیار هیجان زده ام،

کمی نگرانم،

و بیشتر از هر وقت دیگری در زندگی ام نیازمند احساس حضور تو کنارم، و حمایتت پشت سرم هستم.

تو چیزهایی میدانی که نه من، نه هیچ کسی دیگری نمیدانیم و هرگز نخواهیم دانست

اما امید دارم به دانستن های تو

خیر مرا برسان،

خیر مرا رقم بزن...


( + آغوشت را برایم باز میکنی عزیز ِ جان؟! )

۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۰
مطهره

یادت که هست آن شب را که حسابی بریده بودم؟

آن شب که از دنیایی که تویش هستم و از همه بیشتر از خودم بدم آمده بود؟

همان شب که از خودم متنفر شده بودم بی نهایت؟

میگفتم کاش اصلن زاده نشده بودم و به اینجا نرسیده بودم؟

که گفته بودم چقـــــــــدر بد هستم و حال بهم زن و فقط خودم و تو اندازه ی آن چقدر را میدانیم؟

بعد گفته بودم تو به اندازه ی همه ی کوچکی من بزرگی و به اندازه ی همه ی بدی هایم خوبی...

یادت هست؟

و تو نشانه ات را برایم فرستادی، درست به موقع.

در ناامیدی مطلق، کاری که هیچ وقت نکرده بودی، کردی.

یادم انداختی که مرا یادت هست،

یادم انداختی که مرا بخشیده ای؛ ای خوب از خوب تر از خووووووووووب...

یادت هست به بیمارستان دریایی چقدر حسادت ورزیدم و غبطه خوردم که خواب مولا جانم را دیده؟ صدایش را شنیده و با ایشان حرف زده؟

اما تو نگذاشتی دلم بشکند و یک شب آمدی و دست روحم را گرفتی بردی به صحن و سرای حضرت بابا، و من چقدر گریه کردم و گفتم آقاجان؛ من هیچ چیزی نمیخواهم. الا خودتان را...

بعدتر دوباره دست خوابم را گرفتی و بردی مدینه،

میدانی من تا به حال مدینه را ندیده ام؟

مکه را چرا، یکبار توی خواب...

اما مدینه، جان دلم، حداقل توی خواب من، شبیه شلمچه بود.

گرم و خاکی و سوزان...

دلم را قرص کردی ماه من...

ای بخشایشگر گناهان...

۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۱۰
مطهره

هر جا هستم؛ خسته، آشفته، گرسنه، دلتنگ، بی حوصله

دلم گرم است وقتی میدانم یک کوه کوچک هیجان انگیز درخانه منتظرم است.

این یکی از انگیزه ها و دلایل من برای ادامه ی زندگی ست. 

که بدانم کتابهای نخوانده ای دارم که هر وقت دل گرفته شوم میتوانم به آن پناه ببرم و در آن غرق شوم.

این است که آن کوه کم ارتفاع، هنوز گوشه ی اتاق است و من فقط هر از گاهی از دور، با غرور نگاهش میکنم. 

من، وقتی چیزی را خیلی دوست دارم، دلم نمیخواهد تمام شود.

این جور وقت ها عمیقا یاد مرگ می افتم

مرگی که خواهد آمد و من را از همه ی دوست داشتنی هایم جدا میکند

یاد اینکه روزی همه ی این اشیا دوست داشتنی کشو فقلی، گردنبد گل گلی، کتابها، لباس ها و همه چیزم را میگذارم و میروم.

ای خدای جاویدان و همیشگی...

کاری کن پاره شوند این بندهای تعلق و وابستگی به دنیا...

کاری کن تو بشوی دوست داشتنی ابدی من...

آن قدر که بتوانم راحت از همه چیزم دل بکنم و جان بدهم برای تو...


۲۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۹
مطهره

ای کسی که برای هر خیری به او امید دارم...

وقت هایی که یادم می افتد چــــــــــــقدر بد و خطاکار و سرکش و گناهکارم، همان وقت هایی که از خودم بدم می آید بخاطر این همه عصیان گری و بد بودن...
دقیقا همان وقت ها یاد مهربان و لطیف بودن تو می افتم.
میدانی؟ حتی گاهی رویم نمیشود بیایم طرفت از فرط بد بودنم
آن قدری که فقط خودم و خودت میدانیم چقدر...
اما همان موقع، دقیقا در همان حوالی؛
خاطرات کربلا و شلمچه آرامم میکند...
تو میتوانستی مرا از لیست زائرها خط بزنی،
میتوانستی فکرش را هم توی ذهنم نیندازی، 
میتوانستی دستم را نگیری تا ببری جایی که نقطه بگذارم ته همه ی بدی هایم و بیایم سرخط زندگی جدید.
میتوانستی اصرارم برای نرفتن را به دل بگیری و نبری ام، نمیتوانستی؟
اما تو، خود ِ خود ِ خودت دستم را گرفتی و بردی
میتوانستی به من سالها عمر طول و دراز بدهی اما محرومم کنی از آن یک شبی که قد تمام عمرم می ارزد.
همان شب در شلمچه را میگویم،
آن شب که روی خاک های هنوز شیمیایی شلمچه نشسته بودم و در تاریکی محض و تنهایی، کنار صدها نفر از بنده های خوبت اشک میریختم و زار میزدم و ضجه میزدم.
یاد ندارم توی زندگی ام آن طور گریسته باشم
آن طور داد زده باشم و بلند بلند حرف زده باشم و قول و قرار گذاشته باشم و خط و نشان کشیده باشم تا جایی که توان بلند شدن در زانوهایم نباشد و سجده بیفتم روی خاک هایی که بوی خون میداد...
و هرگز آن طور سبک شده باشم...
هرگز...

آغوشت را دوباره برایم باز کن خدا جانم
خدایی که به اندازه ی همه ی بدی های من خوب و بخشنده ای
بگو که من را بخشیده ای...
و کمکم کن بشوم بنده ی خوب تو
که یادم برود همه ی عادات زشتم را.

با همه ی بدی هایم، باز هم در هر خیری به تو امید دارم.
باز هم میایم در خانه ی تو 

و به تو
          امید 
                 دارم.

ای آنکه عطا میکنی به آن کسی که بخواهد

و عطا میکنی به آن کسی از تو نخواهد 

و نه تو را بشناسد

از روی بخشش و مهرورزی...

۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۲۹
مطهره

خدا جان جانکم  :)

من یک مرسی گنده همراه با ماچ و بوسه به شما بدهکارم.

چون تنها شخص خود شمایی که همیشه در گردنه های نفس گیر زندگی هوایم را داشته ای.

من، بنده ی خوبی نبوده ام برایت هیچ وقت

تو، بهترین خدای ممکن بوده ای...

توی این وضعیت خسته و دلگیر، که حالم از خودم و آدم ها خوب نیست

همین که یک نفر را بفرستی که من را مهمان دور دور کردن با ماشینش توی شهر بعلاوه موزیک با صدای بلند و بستنی شوکولاتی و ذرت مکزیکی و کلی خنده و شادی و حال خوب بکند؛

یعنی شما هنوز هم هوایم را داری جان دل.

یعنی هنوز هم از آن بالا نیم نگاهی به من می اندازی.

همین نگاهت، برایم کافی ست

خدای رفاقت های همیشگی...

خدای آدم های خوب...


۱۶ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۸
مطهره