لایمکن الفرار از عشق

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

حضرت ِ ماه...

ساقی عشاق حسین است و می ناب تویی

صید حسین اگر شدم دانه ی آن دام تویی...



*عموعباس بی تو قلب حرم میگیره...

** حضرت ِ جان و دلم؛ میشود امشب برات کربلای ما را امضا کنید؟ که یکبار دیگر بعد سه روز پیاده روی چشم در چشم گنبد روشنای تان شویم؟

۳۰ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۸
مطهره

پدر ، عشق ، پسر

جوانی مان نذر شما حضرت آقازاده

نیم نگاهی جان عالم بفدایتان...

...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان

مثل تیری که رها می شود از دست کمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود

بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود

مست می آمد و رخساره برافروخته بود

روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته

بر تنش دست یدالله حمایل بسته

بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد

زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را

آمده باز هم از جا بکند خیبر را

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را

معنی جمله در پوست نگنجیدن را

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید

زیرپایش همه کون و مکان می چرخید

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد

رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه

گفت:لاحول ولاقوه الابالله

مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون

به تماشای جنونش همه دنیا مجنون

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است

بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی

پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد

به تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من است

آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست

دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست

آه آیینه در آیینه عجب تصویری

داری از دست خودت جام بلا می گیری

زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای

به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد

از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا

آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید

با فغان پسرم وا پسرم می آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری

ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است

یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای

چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!

من تو را در همه کرب و بلا می بینم

هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی

کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم

باید انگار تو را بین عبا بگذارم

باید انگار تو را بین عبایم ببرم

تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...



*این شعر فوق العاده ست... بارها با بیت بیتش گریه کرده ام و خون دل خورده ام. ینی قشنگ  حق مطلبو ادا کردن اینجا جناب برقعی.

** عشق و خوشحالی یعنی اینکه این وبلاگ وسط روضه های حضرت پسر جان گرفته و اسمش شده «شب هشتم»

۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۸
مطهره

من گذرنامه خود را نسپردم به کسی

به تو و کودک دلبند تو ایمان دارم...


۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۲
مطهره

.

حداقل خوبی ش اینه که میدونم قبلا یه بار این حس رو تجربه کردم و از سر گذروندم و نمردم....



۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۵
مطهره

حس خوووب اولین بارونِ پاییزِ طلایی امسال :)



*از دیشب داره ریز ریز و بی وفقه میباره، هوا رو هم عجب سرد کرده!

**بارون پاییزی باشه و بعد باشگاه با دوست جان  بری ذرت مکزیکی بزنی...

بارون پاییزی باشه و سردت هم شده باشه و از تو خیمه ی عزای حضرت ِ جان بهت چایی دااااغ تعارف کنن :)

*** گرفتاری و بیچارگی من اینه که حتا این آهنگ سیروان هم منو یاد ک.ر.ب.ل.ا می اندازه....


(عکس از اینستاگرام hadissbgh)

۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۰۸
مطهره

الحمدلله که دوباره محرمت رو دیدم ...

همه شهر سیاه پوش شده...

جا به جا تکیه ای و هیاتی و بیرق های سیاه عزا و لیوان های یکبار مصرف چای و بوی اسفند و صدای مداحی...

پیرهن مشکی ها رو درآوردیم و اتو زدیم...

هدر وبلاگ و زنگ خور و آوای انتظار و والپیپیر گوشی مو عوض کردم...

به خودم گفتم بس کن مطهره این لجبازی تو!

بس کردم و میخام برم غرق بشم تو این شور و عشق فصل عزای حضرت ِ عشق

فهمیدم من آدم این لوس بازیا نیستم!

من آدم ِ بدون عشق ِ ارباب هیچم هستم 

ای تمام جانم فدای این ارباب ِ مهربون...



*ما را نخرد شاید

اما به همه گفتیم:

ارباب کریم است و 

دست بخرش خوب است...

۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۱
مطهره

در گلوی من

ابر کوچکی ست 

میشود کمی مرا بغل کنی؟!


۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۳
مطهره

هر روز میرم خرید!

برا خونه خودم...

برای زندگیم...

میرم ریز ریز با عشق و علاقه وسائل خونه زندگی مو میخرم 

بهش فکر میکنم، تصورش میکنم، تصویر سازی و خیالبافی میکنم، رنگ بندی شو میچینم، توش زندگی میکنم.

براهمیشه.

باورم میشه؟ 

خونه ی خودم...

چقدر دور و قشنگه این کلمه...

 

خونه ی من... خونه من... خونه من...

 

بوی آرامش میده :)

۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۹
مطهره

پارسال، این موقع همه ش میخوندم دلتنگ روضه های محرم شده دلم...

دلم میخواست محرم و پیرهن مشکی و تاریکی هیات وچادر تو صورت کشیدن و گریه های ریز ریز و هق هق های آخر شب برسه.

دلم میخاست فصل عزای آقاجان زودتر بیاد و من یه دل سیر گریه کنم.

امسال اما نمیدونم چرا اینطوری شدم... دلم نمیخاد محرم شورو شه.‌.. راستش میترسم ازش. آره حقیقت اینه ک میترسم. دست و دلم میلرزه. چرا؟ چون دیگه امید ندارم، اشک ندارم. پارسال کلی اشک و کلی امید داشتم و آخرشم کلی دلم سوخت و کلی امیدم ناامید شد... 

اونی ک باید بدونه میدونه امید آدم ناامید بشه ینی چی... خوبم میدونه... کاش نمیدونست البته... کاش هیچ وقت نمیدونست...

از مخحم امسال میترسم، چون بعد قضیه اون شب دیگه نرفتم در خونه ارباب. شاید مثلا نشستم بیرون در و منتظر ک خوشون بیان دنبالم. چه خوش خیال! 

داشتم میگفتم، از محرم امسال میترسم چون بعدش صفره و اربعینه...

چون من چشمامو محکم فشار میدم تا عکساشو نبینم، گلومو صاف میکنم ک بعض خفه م نکنه، ایقد خودمو خسته میکنم که یادش نیفتم و بهش فک نکنم و دیوونه نشم.

من میترسم امسال... بدجوری هم میترسم... چون من لعنتی هنوزم یه خورده امید دارم... امید دارم و میترسم از ناامیدی و یاس بعدش... میترسم از حال بد پارسالم... میترسم از همه اتفاقایی ک ممکنه بیفته و من ساده لوحانه سپردم به زمان که حلش کنه...

چون حس میکنم الان دیگه حقیقتا ظرفیت و توانایی و انرژی پارسالمو ندارم...

خدایا... تو که دیگه خودت خوب میدونی

خواهش

خواهش

خواهش 

بسه مه... منو این جوری امتحان نکن...

باشه؟ منو ببین... نکن... خب؟!

۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
مطهره
پاییز آمده و با هوای نصفه نیمه ی نه کاملا سرد و نه کاملا گرمش، سرما خوردگی را انداخته به جانم.
ادلک کلد ها را دو تا دوتا میخورم و شربت آبلیمو و عسل سر میکشم و دعا میکنم مریضی نیندازدم.
قرص ها و شربت ها اما مانند همیشه افاقه نمیکنند.

برادرم افاقه میکند. 
وقتی دراز میکشد روی تخت و شارژر را فرو میکند توی پریز و خودش فرو میرود توی موبایل، میپرم سرم را میگذارم روی شانه ی پهنش و فرو میرم توی بغلش و دست های همیشه یخم را با صورت و گردنش داغش گرم میکنم. 
موبایلش را میقاپم و میگذرام مرجان فرساد بخواند دلم تنگه پرتقال من...

دیگر دارم مطمئن میشوم گرگینه ای چیزی ست این برادر ِ جان!
بس که داغ است همیشه بدنش و من یخ!
میترسم وقتی ماه کامل شود تبدیل به گرگ شود و حمله کند به من :)


*عکس تزیینی ست! وگرنه ما که جانمان است و برادر جانمان :*
۲ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۲
مطهره