لایمکن الفرار از عشق

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است


خسته و لهیده رفته بودم دانشگاه 

یکی از بچه ها پرسید چرا اینقد داغونی امروز؟

گفتم تازه از راه رسیدم، مشهد بودم

بعد یه آه عمیقی کشید. گفت: خوش بحالت مطهره، من سال هشتاد رفتم مشهد تا حالا

من؟ لال شدم و نتونستم هیچی بگم.

از آن روز دارم فکر میکنم یک نفر چطور میتواند سیزده سال دوری را تحمل کند؟

مگر میشود اصلا؟

که این همه سال فراق را تحمل کرد و زنده ماند؟

تحمل میشود اصلا؟

فکر کن سیزده ساااااااااااال نروی خدمت امام رضا جان و سر نگذاری روی سنگ های سفید و زل نزنی به گنبد طلایی و آرام آرام اشک نریزی...

تصورش هم سخت است. خیلی.

بعد یاد خودم افتادم

که یک اربعین دور بودم و فکر میکردم که خواهم مرد.

ولی هیچ اتفاقی نیفتاد...

من زنده ماندم و مثل همیشه زندگی میکنم...

حضرت عشق...

با همه مهر خودتان دست بر دلم بکشید و پایان بدهید به این دوری...

به همه دوری ها...



+عنوان مصرعی از مولوی

۲۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۹
مطهره

قبلنا، ینی دقیقن قبل از اینکه دانشجو بشم یه دید خیلی آرمانگرایانه و مدینه فاضله ای طور به دانشگاه داشتم. فک میکردم دانشگاه یه مکان کاملا علمی فرهنگیه و دانشجو هاش انسان های متشخص و مودب و درس خونی هستن که صب به صب کیف بر دوش کتاب در دست میان سر کلاس ها و عصر به عصر با ذهنی آکنده از علم و دانش میرن خونه / خوابگاه شون.

 ولی خب حالا که خودم چهار پنج ماهیه دانشجو شدم، میبینم که حداقل رفتار خودم و هم کلاسی هام بطور کلی ناقص این تصورات سابق منه!
منی که تو دبیرستان از اون بچه های آروم و ساکت و آسه برو آسه بیا بودم الان تو دانشگاه جوری شدم که خودمم باورم نمیشه این منم! 
ینی به معنی واقعی کلمه میخندیم و خوش میگذرونیم و کیف میکنیم.
دانشکده ما سه طبقه ست، بعد مدلش از ایناست که یه نورگیر بزرگ در وسط داره جوری که از طبقات بالا پایین مشخصه و برعکس! بد ما امروز طبقه سوم کلاس داشتیم استادمون هم یه ربع ساعتی دیر کرد. بد ما اینقد سابقه مون خرابه که مثلن استاد پن دقیقه دیر کنه جم میکنیم میریم، برا همین یه استاد دیگه رو فرستاد که بهمون بگه بچه ها نرید! فلانی یه کاری داشته رفته ولی گفته شماها بمونید تا برگرده.

بد من و دوستام آویزون شده بودیم دم همون نورگیر طبقه سوم از این آلوچه ترشا میخوردیم هسته هاشو تف میکردیم طبقه همکف! تازه فک نکنید که سالن خیلی خلوت بود و ما در خفا این کارو میکردیم بلکه سالن در شلوغ ترین وضعیف ممکن خودش بود.
اون کلاس بغلی جلسه دفاع بود و ترم ششی هام درست مقابل ما نشسته بودن و از هر طبقه م پن شیش نفری آویزون شده بودن و تو همکف هم رفت و آمد بود!
تازه من پیشنهاد کردم بیاید مسابقه سریع ترین تف رو بدیم ببینیم تف کی زودتر میرسه پایین که رد شد متاسفانه!

بد اون دفاعی که گفتم تو کلاس بغل بود، اینا شیرینی داشتن و چای و میوه. ما اینقد بلند بلند گفتیم آخ شیرینی... دلم خواس... منم شیرینی میخوام... که خانومه دلش برامون سوخت اومد بهمون تعارف کرد. بدش من گفتم بچه ها بیاید بریم تو فاز چای که بهمون چایی هم بدن که قبول نکردن :دی

حالا اینا یه چشمه ی کوچیکی از کارهامونه که گفتم!
بقیه شو روم نمیشه بگم :دی
آها یکی دیگه از کارهایی که میکنیم و کلی هم حال میکنیم با این کار خودمون گیر دادن و سوژه کردن ترم سه ای ها و ترم پنجی هاست که البته الان دیگه ترم چار و شیش هستن!
عاقا ورودی های سال این شیش ها فقط پسر گرفته بد اینا در حدن که ی سری درساشونو افتادن و الان کلاساشونو با ما میان. بچه های ما هم با اینا سر یه مسایلی کل دارن و دیگه اینکه خیلی هم بیشور و بی شخصیت هسدن!
و همه ی اینا ینی مهلت خوبی برا دس گرفتن ما برا اینا :))))
گروهشون معروف به "چندش ها" ست و رو هر کودومشونم یه اسم گذاشتیم. خیلی باحالیم خلاصه!
بد قبلا یکی از بچه ها از یکی از اینا خوشش میومد که الان دیگه نمیاد ولی خب برا اینکه ما هم سرگرم باشیم این علاقه شو تکذیب نمیکنه و میذاره ما سر به سرش بذاریم و خوش باشیم.

بد یکی دیگه از بچه از یکی از این ترم سه ای ها خوشش میاد که بنظر من اونم چندشه ولی خودش قبول نمیکنه :دی
این چون همیشه ی خدا یه سویشرت آبی میپوشه ما صداش میکنیم آبی! تازه نصف موهاشم رنگ کرده!
اسم هاییم که گذاشتیم به این صورته که اون که خیلی خوش خنده س! یا اون یکی که خیلی مغروره یا اون که چشاش سبزه یا اونکه همیشه کت چرم میپوشه یا اونی که شاعره!

یه چیز دیگه م اینکه امروز آقای ک به همه شوکولات تعارف کرد. بجز ما که بیرون آویزون بودیم! بد آخر کلاس دوباره شوکولاتا شو درآورد که به ماها هم تعارف کنه که من سریع پیچوندم و رفتم بیرون که باهش رو در رو نشم چون این یه حرکاتی زده که کلن خیلی به دل من نمیشنه. قبلنا اینجوری نبودا، جدیدن اینجوری شده. 

بد ما هر چی از این پرسیدیم که آخه پسرجان مناسبت این شوکولاتو چیه؟ رو نکرد! گف هیچی! گفتیم الان باید بگیم مبارک باشه یا قبول باشه یا به سلامتی یا فاتحه بفرستیم یا چی؟! که هیچی نگف! 
گفتیم یا نامزد کرده روش نمیشه بگه یا این شوکولاتا رو خریده از مزه ش خوشش نیومده گفته بده ما یه ثوابی هم ببره!!!!


۲۷ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۸
مطهره

بیا بریم کافه نگار السلطنه 

باشه؟

میای؟


۲۲ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۵۶
مطهره

برای نسلی که برای رسیدن به هیچ چیز انقلاب نکردند

نسلی که بخاطر هیچ چیز نجنگیدند

نسلی که نسل "همین الان یهویی" هستند

برای خودمان...


۲۲ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۳۶
مطهره



تو ماهی و من ماهـی این برکه ی کاشی 
انــــدوه بزرگــی ست زمــــانی که نباشی
 آه از نفــــس پـــــاک تو و صبـح نشـــــــابور
 از چشـــــم تو و حجــره ی فیـــروزه تراشی 
پلکــــی بزن ای مخـــزن اســـــرار که هر بار 
فیــــــروزه و المــــاس به آفـــــاق بپــــاشی 
ای بــاد سبک سار مــــرا بگـــــذر و بگــــذار 
هشـــــدار که آرامـــــش ما را نخـــــــراشی 
هرگـــــز به تو دستم نرسد مـــــاه بلنــــــدم 
انــــدوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی


+علیرضا بدیع
+ من هم، چونان همه ی هم وطنانم متخصص شور هر چیزی را درآوردن هسدم! بنابراین هر لحظه بیم آن میره که فرزانه بیاد بالا و التماس کنه که این آهنگو قعطش کنم!

۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۵
مطهره

حدیث خواند برایمان:

از دو دوست هر که در فراق زودتر و بیشتر دلتنگ دیگری شود، مومن تر و با ایمان تر ست. (به نقل از مضمون)

دلم را لرزاند این حرف!

حضرت عشق...

معلوم تر از این که شما مومن ترین افراد در طول تاریخ هستید؟

دل تنگ من را که خاطرتان هست؟

شما دلتنگ ترید یعنی؟!

بند بند وجودم را از شوق میلرزاند این سخن!

یعنی من آن قدر خوشبختم که شما دلتنگم باشید؟!

حالا دیگر بخاطر من نه، بخاطر دل تنگ تر خودتان ترتیبی دهید دیدارمان را!

۲۰ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۹
مطهره

فتو بای: مهتاب 
دم صبحی که منتظر شروع ندبه بودیم و باران سنگفرش ها را خیس کرده بود



یکی از بهترین مشهد هایم بود این سفر.

درحالی که اصلن انتظار هم نداشتم، امام رضا جانم سنگ تمام گذاشت، مثل همیشه.

مشهد خوب بود، هوای بارانی خوب بود، رفقای همسفر خوب بودند و من هم خووووووب بودم.

توی راه، در قطار، توی حسینیه، کلی خندیدیم و خوش گذراندیم. 

در حرم، درست و درمان زیارت کردیم و نوحه گوش کردیم و توی کنج سپهری گریه کردیم. 

خلاصه، همه چیز سر جایش بود و همه چیز عااااااااااااالی بود.

فکرش را نمیکردم، اما رفقا فوق العاده دوست داشتنی بودند. هر پنج نفرشان.

مخصوصا مهتاب که تا قبل این هیچ کدام فکرش را هم نمیکردیم اما دیدیم که چقدر شبیه همیم و هر جمله ای که یکی میگفت دیگری میگفتیم: دقیییییقاااااااا!!!

القصه که به معنای واقعی کلمه خوش گذشت و حالا منتظر نشستیم ببینیم امام رضا جان چه میکند با دعاهایمان!

۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۲
مطهره

از عکس تو و بغض همین قدر بگویم

دردا که چه شب ها... که چه شب ها... که چه شب ها...




حالم شبیه حال دخترکی ست که پس از شش ماه دوری و فراق و صبوری در آستانه ی وصال آغوش پدر است.
میخواهد برود نزد پدر، خودش را بیندازد توی آغوشش و پشت دست های مهربان و میان لبخند گرمش گم شود.
دختر همه ی روزهای سختی را چکه چکه اشک بریزد و بگوید: خیلی سخت بود بود بابا جانم. اربعین بود، دوری بود، من بودم، قلبی تکه تکه بود...
دلم هوایتان را کرده بود امام رضا جانم...
چه خوب که شما اینجا هستید عزیز دل، توی وطن، کنار ما...
میخواهم بیایم کنارتان، سرم را بگذارم روی شانه هایتان و شما دلداری بدهید.
بگویید صبر داشته باش دختر جان، من اینجایم...
میخواهم به اندازه ی تمام سختی ها و دردها سبک شوم.
بابا جان... به دختری ات قبولم داری؟!



+زائرمان از اولین زیارت تنهایی اش برایم تمبرهندی و روسری آورده بعلاوه یک عالم دعا و نمازی که توی حرم برایم خوانده. خواهر و برادر خوش بختی هستیم ما که به فاصله ده رو دعوت میشویم به پابوس حضرت جان :)

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۲۰
مطهره

لعــــــــــــــنت به همه ی اون آدمایی که کتاب ها و فیلم های منو قرض میگیرن و دیگه پس نمیارن. یا اگه خیلی لطف کنن شیش ماه-یه سال بعدش پس میدن.

الان این توانایی رو در خودم حس میکنم که بزنم با خاک یکسان کنم اون آدمی که فیلم سعادت آباد من دستشه و من امروز که تو تنهایی و خلوتی صد سال یه بار خونه هوس کردم ببینمش، با جای خالی ش تو کشوم مواجه شدم.

ولی خب نمیتونم این کار رو انجام بدم چون این حافظه ی خنگ و نامرد من یادش نمیاد دست کی داده فیلمو. برم یقیه کیو بگیرم آخه؟ پولم ندارم که دوباره بخرمش :(

پس بهترین حالت اینه که بشینم اینجا و لعنت بفرستم به خودش و ... لا اله الا الله....

آخه شما رو اینا رو نمی شناسید، اینا همه خدای ادعای ما خوبیم و بچه مذهبی م و از همه بهتریم دارن بعد تو قدم اول اخلاق که امانت داری و حق مردم و مال مردم هست، موندن. فقظ ادعاییم، فقط.

حالا درسته دی وی دی یه فیلم ارزش این حرفا رو نداره (دروغ گفتم، برا من ارزش داره چون پول ندارم دوباره بخرم) ولی اخلاق مداری و اینا از همین چیزای کوچیک شورو میشه و کسی که به این چیزا بی توجه باشه دیگه به چی توجه داره دقیقن؟

اصلنم خوب کردم اون روزی که فلانی گفت فلان کتابتو به من قرض بده من جوری گفتم نه! من دیگه به هیش کی کتاب قرض نمیدم که خشکش زد.بعله!

۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۱۹
مطهره