لایمکن الفرار از عشق

۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

اگه انار نبود من الانا میخوابیدم، نزدیکای بهار بیدار میشدم!

فتو بای می :)


+من عکاس نیستم ولی عکاس ها رو دوست دارم!

+جمله رو از تانزانیا دزدیدم!

+عنوان نیم مصرعی از دیوان شمس مولوی

۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۱:۱۹
مطهره



خوشبختی های کوچک؛ و دیگر هیچ...
۲۵ آبان ۹۳ ، ۲۲:۳۱
مطهره


من از این درد بنا نیست شکایت بکنم
ترسم این است به دوری تو عادت بکنم

مدتی میشود از کرب بلا محرومم
چه قدر چیزی نگویم و رعایت بکنم

پسر فاطمه انگار که قهری با من
رو مگردان تو زمانی که سلامت بکنم

زودتر کاری بکن که اربعین نزدیک است
قصدم این نیست به کار تو دخالت بکنم

نه حرم رفته ام و نه سفری در راه است
بین زوار تو احساس خجالت بکنم

حرف حرف تو ولی راضی نشو آقاجان
به رفیقم که حرم رفته حسادت بکنم...

۲۴ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۰
مطهره

جدا از جذابیت فوق العاده ای که "بچه های نسبتا بد" برای من داره، یه چیزش خیلی ذهنم رو درگیر خودش میکنه.
اونم همزاد پنداری شدیدیه با کارکتر "سمیر" دارم!

اون جاش که میگه من همیشه کاملا خوب بودم، تا ته خوبی رفتم آخرش هیچ چی نبود،
حالا تصمیم دارم از این به بعد نسبتا بد باشم.


+آخه شما که نمیدونید، خودم میدونم که به طرز بدی همیشه خوب بودم تا الآن!

۲ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۹:۱۶
مطهره

میگویند:


کربلا نه قسمت است، نه همت. فقط دعوت است!


خدایا...


من معنی قسمت و دعوت را نمیدانم


اما تو 


معنی طاقت را خوب میدانی...

:(




۲۲ آبان ۹۳ ، ۱۸:۵۳
مطهره

من برای روزهای متمادی به جز یونی و خانه و هیات جای دیگری را ندیده بودم و حالم از این وضعیت خودم به هم میخورد.

-برای درآمدن از این وضعیت چکار کردم؟

رفتم گردش، خیابانی که تقریبا باکلاس ترین جای شهر به حساب می آید.

-با کی؟

تنهایی

-چکار کردم؟

راه رفتم و ویترین های پرزرق و برق مغازه ها را دیدم.اول خاستم بروم پیتزا بخورم ولی سوسک های توی پیتزا فروشی هایی که شبکه سلامت نشان میداد یادم آمد و حالم را به هم زد بعد تصمیم گرفتم بروم بستنی بزنم که دیدم توی آن سرما سگ توی بستنی فروشی پر نمیزند و منصرف شدم. بعد خاستم بروم سینما که دیدم فیلم هایش را دوست ندارم. بنابراین همین جور راه رفتم و راه رفتم تا خیابان تمام شد و برگشتم خانه!

-حالا از آن حال و روز بد قبلی درآمدم؟

شوخی میکنی! معلومه که نه! تازه اگه حالم بدتر نشده باشه.

این سیر که من از روزمرگی روزهایم خسته شوم و نیاز به تفریح پیدا کنم و بروم توی خیابانها بچرخم و دوباره برگردم خانه هر چند ماه یکبار اتفاق می افتد.

حال من خوب میشود؟

نه!



معرفی میکنم: اسکندر و خواهرش، بچه ها سلام بدین به عمو!
در تفریح سالم این بار خریدمشان!
و عاشقانه دوستشان میدارم.

۲۱ آبان ۹۳ ، ۱۳:۰۵
مطهره

جونم براتون بگه که شهریور خطم رو پنش تومن شارژ کردم الان که آبانه سه تومنش باقی مونده.
همین جوریم پیش بره میتونم چار ماه دیگه رو با همین شارژ باقی مونده بگذرونم :(

اینایی که هر دو روز ده تومن شارژ میخرن از فضا اومدن یا تنهایی من شورشو درآورده؟!
بعله، یه همچین موجود بدبخت تنهای فلک زده ایم من!!! 

۱۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۹
مطهره

با چشم اشک بار علیکنّ بالفرار
با قلب داغ دار علیکنّ بالفرار

 وقتی کمان حرمله شلاق دست شد
پنهان و آشکار علیکنّ بالفرار

 جان هم رسیده گرچه به لب هایتان ولی
با حال احتضار علیکنّ بالفرار

 در ساحل فرات علمدار کربلا
شد چون علم ندار ، علیکنّ بالفرار

 راه عبور ، معبر غارت گران شده
از گوشه و کنار علیکنّ بالفرار

 دیدید مثل ابر بهار اشک ریختیم
آتش نشد مهار علیکنّ بالفرار

 از من به لاله های حرم عمه جان بگو
حتی به روی خار... علیکنّ بالفرار

 با این که مشکل است و همه بانوان ما...
...هستند با وقار علیکنّ بالفرار

 حتما به دختران حرم گوشزد کنید
تا هست گوشوار علیکنّ بالفرار

 دقت کنید گم نشود هیچ کودکی
امشب در این دیار علیکنّ بالفرار

 با چکمه ها به سوی حرم روی اسب خویش
تا شمر شد سوار علیکنّ بالفرار

 با این که از مصائب این دشت پر بلا
لا یمکن الفرار... علیکنّ بالفرار  
(+)

شاعر:مصطفی متولی


پیاده روی روز سوم تا ساعت هشت و نیم- نه شب طول میکشد.
خسته ایم و پاها دردناک و ورم کرده و تاول زده و منقبض شده.
برای استراحت مجبوریم هر چند عمود بنشینیم و وقت بلند شدن ،راه رفتن ِدوباره مصیبت است.
به سختی راه میرویم.
بچه های تیم ما، اغلب پدر یا برادری همراهشان است.
از شب سرد بیابان نمی ترسیم و دلگرمیم به حضور پدر یا برادری کنارمان.
خستگی که به اوج میرسد،
فکر میکنم چگونه دخترکی سه ساله   در این بیابان های سرد و تاریک، 170 فرسخ پی عمه اش می دویده است؟

"حضرت گفتن فقط بهشون بگید فرار کنن این بچه ها...
بچه ی کوچیک ترس داره، آتیش دیده، دنبالش کردن، دارن بهش تعرض میکنن، زده به دل بیابون
شب شده، خیمه ها سوخته، سرپناهی نیست...
خانم حضرت زینب هی دونه دونه میره این بچه ها رو از تو بیابون جمع میکنه،
تصورش خیلی سخته...
 یه لحظه احساس کنه ای وای میشمرم دو تا کمن

دو تا بچه نیست، کجان؟
داریم توی مقاتل نوشتن خانم حضرت زینب همین طور که داشت میگشت دید این دو تا بچه سر در آغوش هم از ترس جان دادند...
خانم حضرت زینب چی کشید اون لحظه...
الان اینجا امنیته باز ما جرئت نداریم یه ذره دور شیم از این خیمه ها، بریم تو بیابون.
یه بچه ی چهار ساله مگه چقدر تحمل داره؟
مگه چقدر می تونه این بار رو بکشه؟
باز خوب شد به شام رسید، باید وسط راه جون می داد..."


+ نمیدانم چرا و چطور، اما هنوز هم ناامید نشده ام. هنوز هم منتظرم صدایم کنید و بگویید بیا. شاید به این خاطر است که در خاندان شما رد کردن گدا معنا ندارد، شاید به این خاطر است که شما رحمة الله الواسعه اید، نمیدانم...
فقط میدانم مرا دست خالی نخواهید گذاشت.
ارباب من...

۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۳:۱۷
مطهره
از بزرگترین سعادت های زندگی ما بدون شک این است که توفیق داریم بعد هزار و چهارصد سال همه شهر را سیاه بپوشانیم و دسته جمعی برویم هیات و مثل مادر فرزند از دست داده برای امام مظلوم مان زار بزنیم. 

با همه اینها عجیب افسوس میخورم به حال آن زن اهل شام که حمیده نام داشت و از طایفه بنی هاشم بود. که وقتی کاروان اسرا به شام رسید و پسرش سعد خبر خورشیدهای روی نیزه را برایش برد با سر و پای برهنه از خانه کنده شد و به سنت قافله دوید، ولی قبل از رسیدن به آغوش بانوی صبر صیحه ای زد و بر روی زمین افتاد. اگر چه هنوز از خراش های صورتش خون تازه میچکید...




+الحمد لله که دوباره محرمت رو دیدم 
 الحمدلله که دوباره تو خیمه عزاتم 
 الحمدلله که منم یکی از سینه زناتم
 الحمدلله جزء گریه کنای روضه هاتم
۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۴:۴۰
مطهره
من همیشه برای کارهایی مثل درس خواندن و درس گوش کردن و تکلیف انجام دادن و کلا هر چیزی که به درس مربوط میشود وقت نداشته ام و خب این یک چیز کاملا معمولی است.

اما هرگز نشده برای فیلم دیدن و موزیک گوش کردن و جلوی کامپیوتر ولو شدن وقت نداشته باشم.
اتفاقا همیشه فقط برای همین کارها وقت داشته ام! 

دو روز پیش یک فیلم خریدم و هنوز وقت نکرده ام آن را ببینم، این باکلاس ترین اتفاقی ست که توی تمام زندگی برایم افتاده!

من آدمی هستم که "یک فیلم دارد که وقت نکرده ببیند" و این اتفاق خیلی باکلاسی است.

اما اتفاق باکلاس تر این است که چرا من یک آدمی شده ام که وقت نکرده یک فیلم را ببیند؟
 چون من مشغول تایپ و ویرایش بخشی از "پایان نامه کارشناسی ارشد رشته حقوق با موضوع بزه دیدگی کودکان" بودم.

وای خدایا! این باکلاس ترین دلیلی است که توی کل زندگی ام داشته ام.

می بینید؟ من این روزها آدم خعلی باکلاسی شده ام :)



پانویس: و هم چنان طبق روند هفته های گذشته این هفته هم درس نخواندم. خدای عاقبت ما را به خیر کن!

۱ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۰:۱۹
مطهره