لایمکن الفرار از عشق

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

بی خبر از مردم، دوربین را کاشته اند یک گوشه. مثلا توی یکی از طاقی های مشرف به ایوان طلا.
 برای همین مردم خود واقعی شان اند، جلوی هیچ دوربینی نقش بازی نمیکنند. یک پسر جوان می آید. دست میکشد روی در چوبی حرم، سرش را تکیه میدهد به کاشی های خنک دیوار و چند ثانیه شانه هایش از گریه می لرزند. بعد دو تا رفیقش میرسند. پسر تند اشک هایش را پاک میکند. میرود وسط رفقایش می ایستد ودو دستش را دور گردن شان می اندازد و خوش خوشان و خندان لب و مست میروند داخل حرم حضرت پدر.
من اینجا توی خانه جلوی تلوزیون خیره این تصاویر شده ام...به توفیق پسرک و رفقایش فکر میکنم... به اینکه یک چنین سحر ماه رمضانی دارند دور ضریح حضرت بابا میچرخند... خوش و بی غم دنیا... اینکه این لحظات چقدر واقعی و زنده است! و شاید پسرک سال بعد همین موقع چقدر دلتنگ این ثانیه هایش شود. اینکه شب قدر پارسال چه حالی داشته و چه کرده که امسال مهمان چنین رزق بزرگی شده است...
نگاه میکنم و حسرت میخورم.... 

* اللهم ارزقنا...
** وبلاگ نویسی یادم رفته! حسابی اهل غریب آباد اینستاگرام شده ام! گفتم این یکی بماند فقط برای خودم! آوردمش در وبلاگ نازنین. قاب های خوش و خندان زندگی برای صفحه اینستا، دلتنگی های عاشقانه ام را همین بلاگ قدیمی بس!
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۷
مطهره

این روزها زیاد به مادر شدن فکر میکنم....

آنقدر که یک شب درمیان خواب ش را میبینم!

فکر کن چقدر هیجان انگیز است! یک بذر کوچک توی دلت جوانه بزند! یک انسان مینیاتوری داخل بطن تو، از مردی که عاشقش هستی...

خیلی ذوق دارم؛ داشتن نوزادی برای خودت، با آن بوی محشر بهشت زیر گلویشان، آن دست و پاهای ظریف بلورین شان و آن دهان های کوچک بی دندانشان، اینکه دائم فکر کنی شبیه کدامتان خواهد شد؟ اینکه به لذت در آغوش کشیدنش فکر کنی، لذت به دنیا آوردنش و لذت عجیب مادر شدن.

شعف اینکه انسانی به هفت میلیارد انسان کره زمین اضافه کنی و یادت بیاید خدا هنوز از بشر ناامید نشده است... میخواهد اینبار فرزندی از نسل تو خلیفه اش روی زمین باشد.

لذت تربیت نسلی که بیشتر و بهتر از پدر و مادرهایشان زندگی کنند، بیشتر و بهتر عاشق اهل بیت و شهادت و ولایت و گریه کن و سینه زن امام حسین باشند، و حتی این امید قشنگ: لذت تربیت نسلی که سرباز امام زمان باشند...

یک دنیا کله قند است که توی دل آدم آب بشود،


اما در کنار همه این قشنگی ها، من سخت میترسم.

از آن مسئولیت فوق سنگینی که بودن یک بچه روی شانه ی آدم می اندازد،‌ از تمام شدن خلوت ها و خوش گذرانی های نفره، از تبدیل شدن به یک مادر مسئول تمام وقت به جای یک دختر سرخوش و بیخیال، از وظایف جدیدی که روی دوشم خواهد افتاد...

میترسم از اینکه نکند مادر خوبی نشوم؟ نکند سختی هایش کلافه ام کند؟ نکند کم بیاورم؟ نکند مثل خیلی آدم های دور و برم اینقدر ذله شوم که دلم بخواهد چند روزی از مادر بودن مرخصی بگیرم؟ نکند یک شب میان گریه هایش دلم بخواهد دیگر نباشد؟! ببرم بگذرامش و سر راه و خلاص؟! 

روحیه ی کمال طلبی کار دستم ندهد؟ واقعا حوصله ی بزرگ کردنش را دارم؟ اینکه یک بچه دائم زیر گوشم وزوز کند و دائم لای دست و پایم بپیچد و حرف های بی سر و ته بزند؟! با او بازی میکنم؟ دلم برای این روزهای بیخیالی و بی مسئولیتی ام تنگ نمیشود؟ دلم نمیخواهد برگردم به این ایام هر کاری دلت خواست انجام بده؟ 

بعدا چطور میشود؟ وقتی بزرگ تر شد؟ نوجوان و جوان شد؟ میتوانیم رابطه ی درستی داشته باشیم؟ من را دوست خواهد داشت؟ میتوانم رفیقش باشم؟ نکند دنیای همدیگر را درک نکنیم؟ با هم سر ناسازگاری داشته باشیم؟!

نمیدانم همه ی زن ها مثل من این ایام را از سر میگذرانند یا نه؟ همه مثل من اینقدر با خودشان درگیر اند؟ اصلا میشود مادر شد و این فکر و خیال ها را نداشت؟!

چرا میگویند مادر بودن شیرین ترین سختی دنیاست؟ وای که شیرینی اش چقدر من را می فریبد و سختی اش چقدر می هراساندم!

زندگی من همیشه مجموعه ای از همین تصمیم ها بوده، همین دو راهی ها، چقدر هم سخت و طاقت فرسا!

آخری اش همین ازدواج بوده، میل زیاد به ازدواج با مردی که شایستگی اش اثبات شده بود و ترس از ترک دنیای مجردی و بی مسئولیتی کامل!

آخ که کار این دنیا چقدر سخت است!

دلم بچه ای میخواهد و نمیخواهد! عاشقش هستم و از او میترسم!

پ.ن۱: این روزها هر وقت مادری از بچه داری اش تعریف میکند محکم گوش هایم را میگیرم، نصف بیشتر این ترس ها از خرده روایت های مادرانه ی بقیه ایجاد شده!

پ.ن۲: و یک ترس مهم تر: نکند اصلا بچه دار نشویم؟!!!!

پ.ن۳: لازم به ذکر است فعلا قصد ادامه تحصیل و تمام کردن این لیسانس کوفتی بدون هر گونه بچه را داریم:دی 

۱۱ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۵۱
مطهره

به بهانه ی دومین سالگرد مَحرم شدن، اول رمضان


من همیشه برای ازدواجم دعا میکردم.

آنقدر خبر ازدواج های ناموفق و تو زرد از آب درامدن طرف را شنیده بودم که از همه مردهای عالم بدم میامد! برای همین خیلی برایش دعا میکردم‌، برای مرد سالم و صالح و خوش اخلاق و مومن و خانواده دار که دوستم داشته باشد! شبیه همان ها که توی کتابهای نیمه پنهان ماه میخواندم. خودم که اهل گشتن و پیدا کردنش نبودم! پس فقط باید دست به دامن خدا میشدم! 

به خودش هم گفته ام؛ من مجتبا را از شهدا گرفته ام. حالا خیال نکنید قصه از این داستان هایی است که من سالها از وقت ازدواجم گذشته بود و شهیدی را در خواب دیدم که همسر آینده ام را به من نشان میداد، نه. نوزده ساله بود، ترم دوم دانشگاه. آخر اسفند ماه ۹۳ به یکی از فوق العاده ترین سفرهای زندگی ام رفتم و یکی از فوق العاده ترین شب های زندگی ام را تجربه کردم. اینکه میگویم نگاه و وجود شهدا را حس میکردم خیال و هپروت نیست، واقعیت محض است. اگر راهیان نور نرفته که اید که هیچ، اما اگر رفته اید گمان میکنم حرفم را می فهمید.

القصه، من آخر اسفند نود و سه که در آن سفر شگفت انگیز ازشان خواستم بیش خدا واسطه شوند تا مردی مثل خودشان همسرم شود (یعنی میخواهم بگویم در این حد زیاده خواه بودم، به کمتر از مردی دقیقا مثل شهدا رضایت نمیدادم!) تا سوم شعبان که حدود اردی بهشت بود و مورد خاستگاری قرار گرفتم(!!!) و اول رمضان که محرم ترین ِ غریبه ترین مرد به خودم شدم، زمانی نگذشت.

عشق از آن هاست که سر کله اش یک دفعه پیدا میشود، دو سال قمری پیش همین روزها بود بعد دو بار دیدن و سر جمع دو ساعت صحبت با خطبه ای و قبلت ای به هم محرم شدیم و لابد هیچ کدام فکر نمیکردیم دو سال که با هم زیر سقف یک خانه ای این حجم از عشق و دوست داشتن و دلبستگی میان مان باشد. این همه امنیتی که من کنار او دارم و این همه آرامشی که او در کنار من... 


همیشه میگویم من اصلا حس نمیکنم زن این خانه ی صورتی گل گلی هستم، حس نمیکنم تو مردش هستی، اصلا حس نمیکنم رابطه ی بین مان زن و شوهری با آن قواعد مخصوصش است، من کاملا و عمیقا حس میکنم دو تا دوست هستیم که از قضا با هم همخانه اند!

یعنی تا این حد رفاقت و سازش و مدارا! تا این حد خوب ست او! 


و همه ی اینها، دقیقا همه ی آنهاییست که من در آن سفر از شهدا میخواستم. و ما ادراک ما الشهدا... هر چه بگویم و آسمان و ریسمان ببافم تا تجربه اش مثل مزه ی یک قاشق عسل زیر زبانتان ننشیند نمیفهمید....

حیف میخورم،آن زمان ها چقد سیمم وصل بوده... الان چقدر بد شده ام. قرار نبود این نوشته اینطور باشد اما حالا که شده بگذار روضه بخوانم. مرگ بر انسان! چقدر ظالم است! چقدر فراموشکار است!

 لبه پرتگاه دستم را میگیرید و کمکم میکنید، همین که پایم به جای محکم میرسد دستم را میکشم بیرون. برایم معجزه میکنید، محال ترین خواسته هایم را اجابت میکنید باز هم من یادم میرود.

چرا من اینقدر بدم؟! چرا انسان ناسپاس است؟

دلم برای آن سفر استثنایی تنگ شده، دلم برای حس عطر حضورتان تنگ شده، برای وصل شدن سیمم تنگ شده...

از خودم‌ از این همه بد بودنم، از شما، از این همه خوب بودنتان‌ خحالت زده ام....

من که معلوم الحالم... رفقا، شما که خود خود بهشتید میشود دوباره دستم را بگیرید؟

زندگی خوب و خوش و بر وفق مراد است، اما شما اگر نباشید جام زهر است بخدا. زندگی با غفلت، با دوری، با عصیان، مرگش شرف دارد.

الان دوریم، شماها آن بالا بالا ها و من این اسفل سافلین؛ اما صدایم را که میشنوید؟ یقین دارم میشنوید. میشود دوباره سیمم را وصل کنید؟ دوباره دستم را بگیرید توی دستتان؟ آنقدر سفت و محکم که نتوانم بیرونش بکشم؟!

۳ نظر ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۷
مطهره