لایمکن الفرار از عشق

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

کارم از غبطه گذشته، من حسادت میکنم.
آن آرزوی دور و دراز، آن خیال‌ شبهای قدیم، دعای همه‌ی زیارت‌ها، داستان کتابهای ایام نوجوانی، قصه‌ی مردان جوان و قدبلند و محاسن مشکی ِ محجوب و عاشق‌پیشه، زنان جوان ظریف و سپیدرو و غریب دهه‌ی شصت. حالا دیگر دور از دست‌رس نیست. نزدیک است، از همیشه نزدیک‌تر. 

حالا نوبت دهه هفتادی‌ها شده که شهید شوند، دهه هفتادی‌ها که همسر شهید شوند... از همین گوشه و کنار خودمان. از پشت همین نیمکت‌هایی که ما درس میخوانیم، از همین پارک‌هایی که میرویم، خیابان‌هایی که قدم میزنیم، پاساژهایی که خرید میکنیم. از همین دنیای لعنتی امروز. همین بندها و دلبستگی‌ها، این تعلقات و وابستگی‌ها، غل و زنجیرهای زندگی مادی. دیگر بهانه‌ای ندارم.
راستش دلم برای خودم میسوزد، بس که حقیر و ضعیفم. بس که ظرفیت توی منِ بشر وجود دارد که من بالفعل‌شان نکرده‌ام و به همین زندگی دنیا رضایت داده‌ام. و تو چه کرده‌ای ای‌شهید؟! از بین همه‌ی ادعاهای من و امثال من، تو عجیب به عمل رسیدی... تو چطور این دلبستگی‌ها را پاره کردی؟ از همسر جوانت، فرزند خردسالت، مدرک دانشگاهی‌ت، سابقه کارت، زندگی خوب و رویایی‌ت... از آن اشک‌ها و آغوش‌های آخر، چطور گذشتی و دل کندی؟ اصلا بگذار چراغ‌ها را خاموش کنیم و روضه مکشوف بخوانیم: از آخر مجلس شهدا را چیدند...
من دلم آتش گرفته از این خودم بودن، از این آدم بودن. از دور بودن، خارج از گود بودن. چشمان تو چه میکند شهید؟ پوستر مراسمت هم پشت چراغ‌قرمز چهارراه پلکم را میسوزاند...
هم نسل من! هم سن و سال من! چه کردی که در این روزگار شک و تردیدها سرت روی پای حضرت ارباب بریده شد؟ چه کردی که یک امت را بهم ریختی؟ چطور تو را خریدند؟ چطور خدا را عاشق خودت کردی؟... رمز و رازش را به من هم یاد بده...
من اینجایی که هستم را دوست ندارم، دورم و غریب. غرق در دنیای کوچک مادی خودم. شهید! میشود دست من را بگیری؟ نزدیکم کنی؟ من اگر شهید نشوم میمیرم... من دلم میخواهد قوی باشم. توی گود باشم، مصرف کننده نباشم، میخواهم تاوان شیعه بودنم را بدهم. برای اسلام خون بدهم... در راهش تکه تکه شوم...
بابی انت و اهلی و مالی و نفسی و اولادی... دستم را بگیر...

۲۶ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۰
مطهره

از کی عادت کردیم دماغ مون تو زندگی بقیه باشه؟! 

چرا از شخصی‌ترین مسئله زندگی بقیه این‌قدر بی‌پروا سوال میکنیم؟ چرا به خودمون اجازه میدیم تو موضوعی که ابدا به ما مربوط نیست اظهار نظر کنیم و حتی افکار خودمون رو زورچپان کنیم؟ چرا تا یه تازه عروس میبینیم از بچه دار شدنشون میپرسیم؟! به ما چه خب! چرا باردار بودن یا نبودن شخصی که از اقوام خیلی دور ماست و بعضا برای بار اوله که میبینیمش اینقدر برامون مهمه؟ حالا کنجکاو شدیم و پرسیدیم، چطور به خودمون اجازه میدیم تز بدیم و اظهار نظر کنیم و حتی دستور بدیم؟
-تا سه چار سال بچه دار نشیا...قشنگ خوش بگذرون بعد
-وا... حامله نیستی هنوز؟
-درست تموم شد زود اقدام کنید، نذار دیر بشه
- کی قصد دارید بچه بیارید؟
-خوب نیست آدم خیلی بعد ازدواج بچه دار بشه ها...
- زود چند تا بچه بیار مادرشوهرت تنهاست!

چند ده تا از این اظهار نظرها از اول ازدواجم تا الان شنیده باشم خوبه؟ فرقی هم نمیکنه، از آشنا و غریبه... آخه چطور جرئت میکنید تو خصوصی ترین مسئله دو زوج که فقط به خودشون دونفر مربوطه دخالت کنید و نسخه بپیچید؟ چطور فکر میکنید شما صلاح اونا رو میفهمید اما خودشون نمیفهمن؟ چرا اصرار دارید مسئله شیرین بچه دار شدن رو با دخالت‌های بیجا تون زهرمار مون کنید؟
من اهل این گله و شکایت ها نیستم، امثال هر کودوم از این نمونه های بالا رو هم که شنیدم فقط لبخند زدم و چیزی نگفتم تا ببینم آیا طرف به وقاحت خودش پی میبره؟ اما دیگه از بس شنیدم خسته شدم و متاسف... برای این سطح طرزفکر که مذهبی و غیر‌مذهبی هم نداره. اپیدمیه انگار. 

وای به حال اون بنده‌خداهایی که بچه دار نمیشن و مجبورن چقدر به سختی این حرفا رو تحمل کنن و هر کودومشون مثل خار فرو بره تو دلشون...
تو رو خدا دماغ تون رو از زندگی بقیه بکشید بیرون.

پ.ن: طبیعتا منظورم اون دوستان و آشنایان نزدیک نیست که آدم به اصطلاح باهشون نداره، صمیمیه، کلا رو مود این حرفاست و حتی خودش هم مشورت میگیره. 

۱۴ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۳
مطهره

چند تا کاره که اگه الان انجام نشه شاید هیچ وقت دیگه هم نشه. یا بهتره بگم چند تا چیزه که اگه الان در من اصلاح نشه احتمالا دیگه هرگز نمیشه...
من همیشه این مدلی بودم که هیچ چیز رو برای خودم اجبار نمیکردم، ینی به خاطر ندارم تا حالا خودم رو مجبور کرده باشم که کاری رو انجام بدم چون بنظرم همه چیز زمان داره، باید صبر کنی زمانش برسه اون وقت خودت مایل و حتی مشتاق به انجامش میشی. عادت بدی اگه بوده (که حتما بوده) و باید اصلاح میشده یا کار خوبی اگه بوده که بهتر بود انجام میشده... بنظرم مثل میوه رو درخت میمونه، ذات تنبل من میگه اگه زود بری سراغش هنوز کال و ترشه و اگه دیر بری لهیده شده و گنجیشکا نوکش زدن. حالا الان انگار برام زمان دو تا چیز رسیده که اگه الان نچینمشون بعدا دیگه هیچ وقت نمیچینم!
یکی‌ش نماز اول وقته، که دقیقا الان احساس نیاز میکنم بهش بخاطر خودم و فرزندی که تربیتش نه یکی دو سال‌، که باید از بیست سال قبل تولدش آغاز میشده...
و کار دیگه یه نظم اساسی تو خانه‌داری مه. من با یه فاصله کوتاه بعد ازدواجم ترم جدید دانشگاهم شروع شد و منی که هنوز درست و حسابی راه نیفتاده بودم حالا دو تا مسئولیت مهم داشتم: درس و اداره‌ی خانه.
خب از یه طرف یه همسر خیلی سهل‌گیر و منصف داشتم که کار خونه رو وظیفه‌ی من نمیدونست و تازه خودشم تا حد ممکن کمک‌حال بود، از یه طرفم یه رفیق‌عزیز که میگفت این جور شلختگی‌ها و بی‌نظمی‌ها و به اصطلاح جا نیفتادن روال کارها تو سال اول زندگی مشترک طبیعیه و بعدا درست میشه و اون یه ذره عذاب وجدان منو هم از بین میبرد!
اما خب من شاید در ظاهر بی خیال بودم اما ذهنم همیشه درگیر نظم خانه داری و مدیریت امور خانه بود تا امروز که فهمیدم درگیری ذهن کافیه و دیگه نوبت عمله... اون یک سال اولی که دوستم آوانس داده بود هم رو به اتمامه و من اگه الان مدیریت خانه رو عملی نکنم، دیگه بعدا با وجود شرایطی که احتمالا سخت‌تر خواهد شد هیچ وقت نخواهم کرد!

پس فعلا نیازمند یه برنامه درست و حسابی و یه یا علی مددی گفتن برای شروع کارم...



پ.ن: اگه ابتدا دعا یا کاری بلدید که تنبلی و میل به نشستن و هیچ کار نکردن و حالا بعدا گفتن رو از آدم دور میکنه به من هم یاد بدید.!
پ.ن۲: اگه راهکار یا تجربه‌هایی دارید که باعث میشه خونه همیشه تمییز بمونه و غذا آماده رو گاز باشه و یک کلام امور خونه به خوبی مدیریت بشه بهم بگید. 

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۷
مطهره