لایمکن الفرار از عشق

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک دعای خیلی قشنگی نوشته بود خانم روستا توی بهارنارنجش؛ من خیلی خوشم آمد و خیلی میخواندمش، اما حقیقتا نمیدانستم وقتی مستجاب شود میتواند این قدر عالی و حال خوب کن باشد:

 یکی از دعاهای هر روز باید این باشد که؛ خدایا آدم‌های خوب سر راه من بگذار. بس که حال‌خوب‌کن است وقتی یک روز، توی لحظه‌ی هجوم غم یا ناامیدی یا پریشانی، بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود و کلامش، نگاهش، نوشته‌اش آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی. و فقط از دستِ خودِ خدا برمی‌آمده که آن آدم را، یا کلام و نگاه و نوشته‌اش را برای آن لحظه‌ی خاص‌ سرِ راه زندگی ما بگذارد.

شاید یکی دیگر از دعاهای هر روز هم بتواند این باشد که؛ خدایا من را هم از واسطه‌ها‌ی خوب‌کردنِ حالِ بنده‌هایت قرار بده؛ چیزی شبیه آن‌چه حضرت سجاد توی دعای مکارم میخواهند؛ و اَجِر للناس علی یدی الخیر.



خانوم نیکولای آبی و آقای جعفریان عزیز

مطمئنم دیروز خدا شما را فرستاده بود توی همان لحظه ی خاص زندگی ام،که با نگاه و صدایتان نور آرامش و شادی بپاشید توی زندگی ام.    


+یادت هست گفته بودم در این ماه به هر خیری از جانب تو امید دارم؟
هر خیری...
حتی همان آرزوهای نگفته و رویاهای فکر نکرده ام.
  همان ها که گذاشته بودم توی صندوق آرزوهای دور و درازم که نکند چشمم بهشان بیفتد و هوایی شوم و نتوانم بهشان برسم. بس که دوووووووور و دست نیافتنی بودند. مثلا گذاشته بودم برای دهه سوم زندگی شاید!
اما تو، دیروز، همینجا توی شهر خودمان، حوالی بیست سالگی ام 
بار دیگر معجزه بودنت را به من ثابت کردی.
مثل همه ی دفعه های قبل که دست میگذاشتی درست روی دورترین و دست نیافتنی ترین آرزویی که به خوابم نمیدیدمش و یادم میاوردی هنوز هوایم را داری.

۲ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۰۵
مطهره

گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد سهل است بیابان ها



* شاعر این شعر کیست؟
جوانی که اربعین نود و سه کربلا رفته و بعد از سه روز بیابان پیمایی، به محض دیدن گنبد، دلش لرزیده و از شوق سرشار شده و این تک بیت را سروده؟
خیر! شاعر سعدی ست...
یعنی میخواهم بگویم "جان ما با عشق از روز ازل پیوسته است"...


۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۷
مطهره

یادت که هست آن شب را که حسابی بریده بودم؟

آن شب که از دنیایی که تویش هستم و از همه بیشتر از خودم بدم آمده بود؟

همان شب که از خودم متنفر شده بودم بی نهایت؟

میگفتم کاش اصلن زاده نشده بودم و به اینجا نرسیده بودم؟

که گفته بودم چقـــــــــدر بد هستم و حال بهم زن و فقط خودم و تو اندازه ی آن چقدر را میدانیم؟

بعد گفته بودم تو به اندازه ی همه ی کوچکی من بزرگی و به اندازه ی همه ی بدی هایم خوبی...

یادت هست؟

و تو نشانه ات را برایم فرستادی، درست به موقع.

در ناامیدی مطلق، کاری که هیچ وقت نکرده بودی، کردی.

یادم انداختی که مرا یادت هست،

یادم انداختی که مرا بخشیده ای؛ ای خوب از خوب تر از خووووووووووب...

یادت هست به بیمارستان دریایی چقدر حسادت ورزیدم و غبطه خوردم که خواب مولا جانم را دیده؟ صدایش را شنیده و با ایشان حرف زده؟

اما تو نگذاشتی دلم بشکند و یک شب آمدی و دست روحم را گرفتی بردی به صحن و سرای حضرت بابا، و من چقدر گریه کردم و گفتم آقاجان؛ من هیچ چیزی نمیخواهم. الا خودتان را...

بعدتر دوباره دست خوابم را گرفتی و بردی مدینه،

میدانی من تا به حال مدینه را ندیده ام؟

مکه را چرا، یکبار توی خواب...

اما مدینه، جان دلم، حداقل توی خواب من، شبیه شلمچه بود.

گرم و خاکی و سوزان...

دلم را قرص کردی ماه من...

ای بخشایشگر گناهان...

۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۱۰
مطهره

هر جا هستم؛ خسته، آشفته، گرسنه، دلتنگ، بی حوصله

دلم گرم است وقتی میدانم یک کوه کوچک هیجان انگیز درخانه منتظرم است.

این یکی از انگیزه ها و دلایل من برای ادامه ی زندگی ست. 

که بدانم کتابهای نخوانده ای دارم که هر وقت دل گرفته شوم میتوانم به آن پناه ببرم و در آن غرق شوم.

این است که آن کوه کم ارتفاع، هنوز گوشه ی اتاق است و من فقط هر از گاهی از دور، با غرور نگاهش میکنم. 

من، وقتی چیزی را خیلی دوست دارم، دلم نمیخواهد تمام شود.

این جور وقت ها عمیقا یاد مرگ می افتم

مرگی که خواهد آمد و من را از همه ی دوست داشتنی هایم جدا میکند

یاد اینکه روزی همه ی این اشیا دوست داشتنی کشو فقلی، گردنبد گل گلی، کتابها، لباس ها و همه چیزم را میگذارم و میروم.

ای خدای جاویدان و همیشگی...

کاری کن پاره شوند این بندهای تعلق و وابستگی به دنیا...

کاری کن تو بشوی دوست داشتنی ابدی من...

آن قدر که بتوانم راحت از همه چیزم دل بکنم و جان بدهم برای تو...


۲۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۹
مطهره

ای کسی که برای هر خیری به او امید دارم...

وقت هایی که یادم می افتد چــــــــــــقدر بد و خطاکار و سرکش و گناهکارم، همان وقت هایی که از خودم بدم می آید بخاطر این همه عصیان گری و بد بودن...
دقیقا همان وقت ها یاد مهربان و لطیف بودن تو می افتم.
میدانی؟ حتی گاهی رویم نمیشود بیایم طرفت از فرط بد بودنم
آن قدری که فقط خودم و خودت میدانیم چقدر...
اما همان موقع، دقیقا در همان حوالی؛
خاطرات کربلا و شلمچه آرامم میکند...
تو میتوانستی مرا از لیست زائرها خط بزنی،
میتوانستی فکرش را هم توی ذهنم نیندازی، 
میتوانستی دستم را نگیری تا ببری جایی که نقطه بگذارم ته همه ی بدی هایم و بیایم سرخط زندگی جدید.
میتوانستی اصرارم برای نرفتن را به دل بگیری و نبری ام، نمیتوانستی؟
اما تو، خود ِ خود ِ خودت دستم را گرفتی و بردی
میتوانستی به من سالها عمر طول و دراز بدهی اما محرومم کنی از آن یک شبی که قد تمام عمرم می ارزد.
همان شب در شلمچه را میگویم،
آن شب که روی خاک های هنوز شیمیایی شلمچه نشسته بودم و در تاریکی محض و تنهایی، کنار صدها نفر از بنده های خوبت اشک میریختم و زار میزدم و ضجه میزدم.
یاد ندارم توی زندگی ام آن طور گریسته باشم
آن طور داد زده باشم و بلند بلند حرف زده باشم و قول و قرار گذاشته باشم و خط و نشان کشیده باشم تا جایی که توان بلند شدن در زانوهایم نباشد و سجده بیفتم روی خاک هایی که بوی خون میداد...
و هرگز آن طور سبک شده باشم...
هرگز...

آغوشت را دوباره برایم باز کن خدا جانم
خدایی که به اندازه ی همه ی بدی های من خوب و بخشنده ای
بگو که من را بخشیده ای...
و کمکم کن بشوم بنده ی خوب تو
که یادم برود همه ی عادات زشتم را.

با همه ی بدی هایم، باز هم در هر خیری به تو امید دارم.
باز هم میایم در خانه ی تو 

و به تو
          امید 
                 دارم.

ای آنکه عطا میکنی به آن کسی که بخواهد

و عطا میکنی به آن کسی از تو نخواهد 

و نه تو را بشناسد

از روی بخشش و مهرورزی...

۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۲۹
مطهره

بــــــــــــــــــــوی خــــــــــــــــــوش کتــــــــــــــــــــــاب ...



 

* بعد از دو سال دوری، سلام نمایشگاه خوب کتاب...

** با تشکر از بابا جانم که دو ساعت پشت فرمان نشست و پا به پای من تمام غرفه ها را زیر پا گذاشت و بار سنگین کتاب ها را بر دوش کشید :)

*** هنوز دلم نیامده حتی یکی شان را بردارم و ورق بزنم و بخوانم، میترسم تمام شوند! میترسم بوی خوب برگه های تازه ی تا نخورده گم بشود!


۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۲
مطهره