لایمکن الفرار از عشق

۸ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است


یه دوست داره اسمش "حسین زهرایی" ه. فوق العاده ست،نه؟



۳۰ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۳
مطهره

ایشون علی هستن؛ عشق دوم من در زندگی :)))


۴ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۳۲
مطهره

قلبم درد میکنه

خیلی

خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی



  



میخاستم عکس بذارم برای پست. همون عکسی که این قدر آتتشم زد.

اما نمیذارم. دست و دلم نمیره به سیو و آپلود کردنش.

چون قلبم آتش میگیرد.

میفهمی؟!

۲۸ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۹
مطهره

1. این وقت و انرژی و همتی که من صرف فحش و لعنت استادام میکنم اگه صرف درس خوندن کرده بودم الان الف کلاس بودم :/


2. یه مانتوی گل گلی عششششششق دیدم، خاسدم بخرم، مامانمو بردم بهش نشون بدم که پس فردا خریدم نگه واه واه این چیه خریدی؛ خوشش اومد، بدون اینکه به من اجازه حرف زدن بده رفت برا خودش پرو کرد!
خیییییییییلی جیگره مانتوء. دلم پیششه، ولی الان دیگه مال مامانمه :/
تازه بعدشم گف تو دیگه از اینا نخریا، من بدم میاد با تو جفت بشم!


3. چه سیستم مسخره ای داره این اعلام نمرات. بابا چرا هیش کی نمیفمه من تا اون نام کاربری و گزرواژه رو تو سایت گلستان وارد کنم جونم به لب میرسه؟ یاد نتایج کنکور میفتم مورمورم میشه.


4. خدایا پس چرا نمیفرسدیش؟ من منتظرما.


5. تو مورد دو اغراق کردم. بنده خدا مامانم همه ش گف اگه تو خوشت اومده تو بگیر، خب منم که دل رحم و مهربون... دلم نیومد گفدم نه خودت بگیر.
البته ی ذره شم واسه این بود که اون مانتو صورتی کوتاهه چشممو گرفده بود.
ولی خب الان پشیمونم، اصلن مهربونی به من نیومده.
خب آخه گلی گلی کجا، صورتی کجا؟!


۲۵ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲
مطهره

دیروز ، برام یه پیغامی اومد تو وایبر ، که تو سال 1939 تو آمریکا ، وقتی فلان شرکت تولید گندم  ، متوجه میشه که مادرای فقیر و کم در آمد ، با پارچه های  بسته بندیه محصولات اونا ، واسه بچه هاشون لباس میدوزن . شروع میکنه به استفاده  از پارچه های طرح دار و شاد و زیبا برای بسته بندی محصولاتش ، تا بچه های فقیر لباسای قشنگ تری داشته باشن. و البته ترتیبی داد که آرم شرکت با اولین شستشو از روی پارچه ها پاک بشه.

سال 1939. آمریکا.

الان چه سالیه؟ 1393خورشیدی ، 2014 میلادی. ما کجاییم؟ ایران. مهد فرهنگ و تمدن و انسانیت و دین و مذهب و مرام. ما همه ی چیزایی که هیچ کدوم مردم دنیا نداشتنو داشتیم ؛ همه ی اختراعات دنیا اول اینجا تست شدن بعد رفتن خارج ، و برترین قوم و نژادی هستیم که خدا آفریده ! خب؟

همین امسال ، همین شبه یلدایی که گذشت ، که همه مون واسه مهربونی کردن و خندیدن و با هم بودن ، دور هم جم شدیم ، به انسانهای بدتری تبدیل شدیم. و به این بدتر شدنمون ، به این قلب نداشتنمون ادامه دادیم. چون ما آدمایی هستیم ، ما تنها آدمایی هستیم توی دنیا که در ماکزیمم حالته خودخاهی قرار گرفتیم. خیلی خیلی خیلی خودخاهیم و بیشتر از هر آدمه دیگه ای تو دنیا زر مفت میزنیم. و چرت میگیم و ادعا ، ادعا ، ادعا. ادعایمان گوش فلک را تا ته سوراخ کرده. توقع داریم عالم و آدم با ما سازش کنند و ما قدرت اول جهان باشیم ولی فکر نمی کنیم به این چیزها رسیدن ، شعور میخاهد. که ما فاقدش هستیم.

اینکه یه بابا ، که از قضا خاننده هم هست، اومده توی یه برنامه ی تلوزیونی ، و چون به دخترش قول داده بوده،  عکسه عروسک گم شده شو نشون داده و خواهش کرده و گفته اگه کسی پیداش کرده ، ما خوشحال میشیم بهمون برش گردونه ، الان شده بزرگترین مشکل رسانه ای کشور ما. که وخت مردمو گرفته. ینی فرت و فرت چیپس و پفک و بانک و رب و قابلمه تبلیغ کردن ، سراسر سوده واسه مردم ، ولی دو دقه حرف و کمک خاستن ازشون واسه خوشحال کردن دختر بچه ای که یه ساله دیگه مامان نداره ، شده هدر دادن پول بیت المال و گرفتن وخت مردم و سواستفاده ی شخصی از رسانه ی ملی و خاک برسری برای مجری و تهیه کننده ی برنامه ! میخام بگم همچین آدمایی هستیم ما.

شاید خیلیا هیچ وخ بچه ای که دیگه مامان نداره رو ندیدن. ایشالا که هیچ وخ هیچ کس نبینه. ولی من دیدم. دیدم که چه جوری هر روز و هر شب و هر لحظه باید گولشون بزنی ! باید گولشون بزنی ! تا مامانشونو یادشون بره ! هر روز و هرشب و هر لحظه یه بچه ای هست که بهونه بگیره ، غر بزنه ، نق بزنه چون دیگه مامان نداره. چون بقیه مامان دارن ولی اون دیگه مامان نداره. دیدم بچه هایی رو که کل یه روز گریه کردن چون همه مامانشون اومده دنبالشون دمه مهد کودک و اونا مامان نداشتن. کی توی دله این بچه هاس که بدونه چه حسی دارن وختی اشک میریزن و می گن منم مامان میخام ! من مامانمو میخام. اصن چه جوری میشه یه بچه ای رو گول زد که مامانشو یادش بره؟ کی مامانش یادش میره؟

اینکه باباهه داره به این همه آدم میگه دخترم یه ساله هر روز صب که پا میشه اول سراغ مامانشو میگیره ، بعد سراغ این عروسکو، اینکه باباهه حتا دیگه اسم همسرشو نمیاره ، چون دخترش میشنوه و بهونه میگیره ،توش درد هست. توش یه دردی هس که ما نمی بینیم. خودتو ، برادرتو ، باباتو ، بذار جاش ، که بچت ، که بچش ، هر روز ، هر روز ، هر روز ،  سراغ کسی رو بگیره که دیگه بر نمیگرده. چه جوری آدم فرسوده میشه؟ چه جوری آدم به زانو درمیاد جلو همچین دردی ؟ چه جوری باید دوتا دردو تحمل کنی؟ یکی درد خودت ، یکی درد بچت. درد بچه ، غصه ی بچه ، چیزی نیست که کسی رو قدرتمند بکنه.

حالا اگه اینکارو تو خارج یکی انجام داده بود ، از فرداش کلیپش همه جا پخش میشد که چه بابای مسئولی ! چه رسانه ی مقبولی ! که به احساسات آدما اهمیت میده و چه مردم مهربونی که براشون مهمه دله یه بچه ای که دیگه مامان نداره ، حداقل به عروسکش خوش بشه باز. ولی اینجا ایرانه. و ما ایرانی.
ما هنوز قده سال 1939 آمریکا هم برای مردممون ، برا بچه هامون ، ارزش قائل نیستیم. هنوز شاد کردن دله بچه ها برامون ارزشی نداره.



+همین چند روز پیش سر همین موضوع با چند نفر بحث م شد ولی خب حال نداشتم براشون توضیح بدم و قانعشون کنم. بعد دیدم نازنین چه خوب گفته.

از وبلاگ در گلوی من بر کوچکی ست http://avazedohol.persianblog.ir/

۱۲ دی ۹۳ ، ۱۳:۲۷
مطهره

خــــــون هر آن غـــــزل که نگفتم به پــــای تــوست

آیا هنـــــــــوز آمــــــدنت را بهــــــــا کـــــم است؟!


۰۴ دی ۹۳ ، ۱۲:۰۷
مطهره

امروز پنجمین نفر هم با شور و هیجان بسیار از کشف تازه اش گفت.

کشف ش این بود که شخصیت من خیلی شبیه هدا ی سریال پرده نشینه!

من هم برای پنجمین بار دو نقطه خط صاف شدم :|

حالا قبول دارم آدم سرد و جدی و رکی هسدم اما دیگه فک نمیکنم این قد هم شبیه هدا باشم!

۰۳ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۵
مطهره


ای باعث دلبستگی هایم نگاهم کن

من خسته ام! با چشم هایت رو به راهم کن


            یا ایها الرئوف...
            السلطان...



۰۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۳
مطهره