لایمکن الفرار از عشق

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

آتیشم زد

+این


+من به دعای زیر قبه شما ایمان داشتم...

باورم نمیشه آخه...

۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۳
مطهره

من اومدن پاییزو نه از عصرهای خنک و غروب های دلگیر و نه برگهای زرد و نارنجی و شورو شدن دانشگاها میشناسم.
من پاییز لعنتی نادلچسب رو از یخ زدن پاهام میفهمم :|

ینی از امروز پاهای من تبدیل به دو تا قالب یخ میشن! تنها کاری که از دستم براومد دوش آب داغ و پوشیدن جوراب های کلفت پشمیه :(
شبیه اسکیموها شدم... 
دیگه از الان به مدت شیش ماه من سردمه !
امروز قشنگ اومدن حضرت پاییز رو درک کردم.

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۰
مطهره

اشک ها را پشت پلک های سایه زده و سرمه کشیده ام حبس میکنم و از پشت شیشه ماشین به بیرون خیره میشوم و سعی میکنم کمتر مژه بزنم تا صورتم خیس نشود.

حرفی میزند و منتظر جواب من است، چند ثانیه ای طول میکشد تا خودم را جمع و جور کنم و بغضم را فرو بدهم پایین که راه صدایم باز شود. میفهمد. ساکت میشود.

حالا وقت دارم توی تاریکی شب به جاده نگاه کنم و دلم را سفت کنم و با شما حرف بزنم.

بگویم باشد آقا (اینبار به عمد جان ش را نمیگویم که رسمی تر شود مثلن) باشد آقا. نخواستی ام... نمیخواهی ام... دوباره... من اصلا کاری با مخالفت فلانی ندارم. کار من با مخالفت خود ِ شماست... که اگر خود شما بخواهید همه چیز در یک چشم بهم زدن جور میشود، به من که دیگر نگویید... من که دیگر حساب کارهای شما را میدانم آخر.
میدانم شما اگر بخواهید زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید روی خواسته شما نه نمیاورند.

اما خب... چه کنم؟ شما نمیخواهیدم. و من میبینم و می فهمم و حس میکنم این نخواستن شما را.

چکار میتوانم بکنم؟ هیچ. 

حالا که این همه بد و نخواستنی ام من.

گفتم چقدر دعا کردم؟ چقدر ناله کردم؟ چقدر اشک ریختم و ضجه زدم؟

دیگر نمیکنم. نه دعا میکنم و نه گریه. فقط مینشینم بدون حرف خیره میشوم به رو به رو.

هیچ چیز نمیگویم. انتظار هیچ چیزی را نمیکشم. بغض لعنتی را توی گلوی لعنتی ترم خفه میکنم و خودم هم خفه میشوم.

دلم شکست آن شب حضرت ارباب.

دقیقا حال نوکری دلسوخته و عاشق که بعد مدتها خدمت ارباب از خانه بیرونش کند و بگوید: برو، نمیخواهیمت.

باشد آقاجان (اینبار جانش را میگویم چون شما همیشه آقاجان منید)

گله ای نیست. حرفی نیست. شکایتی نیست. من میروم تمام شوم. من میروم بمیرم. من میروم خداحافظ.

فقط شما معنی این ناامیدی و بغض توی گلو و ساکت شدن نوکرتان را میدانید دیگر؟

۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۰
مطهره

یقین دارم می آید او که نام دیگرش عشق است

می آید تا بگیرد انتقام هرچه کودک را ...


۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۹
مطهره

از عشق...

من برایت با عشق اسنک درست میکنم و شکلات و کاکائو و تنقلات میخرم تا توی کشوی میز کارت بگذاری و خدای ناکرده وسط روز دلت ضعف نکند، و ماموریت که میروی صبح زود بلند میشوم و پنج تا آیت الکرسی برایت میخوانم.

تو هنگام رد شدن از خیابان سمت چپم می ایستی و دستم را محکم میگیری، درها را برایم باز میکنی و وقتی میگویم حال ندارم تا فردا صبح احوالم را میپرسی و نگرانم هستی.

۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۳
مطهره

شب ابری شمال...

دو روز با هم بی نهایت خوش گذراندیم و حالا ساک لباس ها را روی دوشش انداخته و با همه خداحافظی میکند و پله های دو طبقه را پایین میرود که سوار ماشین شود.

هیچ کاری نمیتوانم انجام بدهم که نرود، مجبور است برود. من هم نمیتوانم همراهش برم، مجبورم که بمانم...

بغض میکنم، اشک های داغ تا پشت پلک هایم می آیند اما اجازه نمیدهم فرو بریزند.

دلتنگی از همین حالا شروع شده...

لبخند میزند و خداحافظی میکند، خدا به همراهتی میگویم و سریع نگاهم را میدزدم که متوجه غم توی صورتم نشود.

سرش به خداحافظی با دیگران که گرم میشود، از پشت شیشه پنجره ماشین خیره میشوم تا سیر نگاهش کنم که ذخیره شود برای باقی روزهای دوری ام...

میرود...

دلم به اندازه تمام زنان سرزمینم گرفته است.

حالا اندکی، خیلی کم، می فهمم حس و حال زنانی را که توی شهری غریب و زیر بارش بمب و موشک دست در گردن همسر زیر گوشش دعا میخواندند تا همه ی عشق شان را بفرستند توی دل آتش و ترس و خون و درد و جراحت و اسارت و حتا شهادت...

قامت مردانه و سربند قرمز و لباس سبز سپاهی و پوتین های کهنه واکس خورده را خیره میشوند و عمیق نفس میکشند تا بوی این لحظه های آخر یادشان بماند.

و همه ی زورشان را میزنند که چشم هایشان نمناک نشود تا دل همسر دم رفتنش نلرزد و با خیال تخت برود پی انجام وظیفه اش...

تا لحظه ی رفتن خودش را نگه میدارد، صدای بسته شدن در آهنی سنگین خانه که میاید، سیل اشک های زن روانه میشوند و حالا من شاید بفهمم ذره ای از کوه اندوهی که کنج قلب زن نشسته و تمام وجودش را پر کرده...

خدایا! اینانند بندگان صالحت که اجرشان را فقط خودت میتوانی بدهی...

خدایا! ما اگر در آن معرکه ی جنگ بودیم سر بلند میشدیم؟!



+عکس های زیادی برای این پست داشتم اما بغض و چشم های خیس و اندوه و رنجی که در نگاه این خانم بود دست و دلم را لرزاند و مطمئنم کرد.

۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۷
مطهره

کارم شده این روزها و شب ها

اینکه فقط قربانت شوم 

و دورت بگردم جان ِ من :)


۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۶
مطهره

سمفونی رنگها


۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۳
مطهره

خب ما کم کم بار و بندیل مونو ببندیم و بریم آرایشگاه :)


۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۰۲
مطهره
ایها الرئوف
شمس الشموس
السلطان
نهایت آرزویم این بود که پیوند آسمانی و عاشقانه زندگی ام را روز میلات شما جشن بگیرم
ممنون که مرا لایق آن دانستید!
هوای زندگی ام را داشته باشید جان ِ دلم :)


قطره قطره اشک هایم را تو دقت میکنی

بی نهایت بر گدای خود محبت میکنی

من کجا و پنجره فولاد آقایم کجا

بی لیاقت را همیشه با لیاقت میکنی

من که با اعمال خود خوار و ذلیل عالمم

این تویی با جود خود از من حمایت میکنی

من یقین دارم که قبل از اربعین آقای من

از نجف تا کربلا ما را تو دعوت میکنی...



+همه چیز سپرده دست خودتان آقا!
جوری جلو ببرید همه چیز را که لایق مجلس روز میلادتان باشد....


۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۳
مطهره