لایمکن الفرار از عشق

۵۴ مطلب با موضوع «عشق علیه السلام» ثبت شده است

راست میگویند کربلا رفتن خون میخواهد.

حالا یک وقت مثل گذشته‌ها دست و سر میدادند و میرفتند، یک وقتی هم مثل حالا ما خون دل میخوریم. میشود برویم یا نه؟ دعوتمان میکنند؟ همسر را راضی کنیم، پولش جور شود، پاسپورت بگیریم، ای وای ویزا را چه کنیم؟ چه طور برویم؟ با ماشین خودمان؟ انفرادی یا با کاروان؟ توی راه چطور است؟ نکند خیلی شلوغ باشد؟ نکند هیچ جا را بلد نباشیم دست خالی برگردیم؟ جای خواب هست؟ کجا اسکان بگیریم؟ میتوانیم زیارت کنیم؟ و حالا جدیدا با کی برویم؟! چیزی که اصلا به ذهنمان نرسیده بود... فکر کرده بودیم دوتایی دست هم را میگیریم و راه می‌افتیم توی جاده! به فکر شبهایی که باید برای خواب جدا شویم یا جاهایی که باید زنانه مردانه برویم نبودیم... الان انگاری یک ترس کوچکی افتاده توی دلم...

امام حسین جان! قربونت برم من! 

شما که همههههه چیزو جور کردی و انگار جدی جدی قصد داری بطلبی ما رو، بی زحمت این گزینه همسفر خوب رو هم جور کن برامون :)

۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۰:۰۷
مطهره

فکر میکنم روضه امشب از همه جانکاه‌تر و طاقت‌فرساتر و دردناک‌تر باشد.

آن "اتفاق" افتاده، مصیبت‌ها همه رخ داده، ذبح عظیم شده، محبوب‌ترین‌های خداوند سر از تن جدا، بدن‌های لگدکوب شده... یادم هست یک جایی خواندم انگار بزرگ‌ترین نعمت برای سیدالشهدا شهادت بوده، اینکه در بهشت پیوسته اند به اولاد و اصحاب وفادارشان و نمانده که سختی زندگی بعد از این همه داغ را بچشند.

اما... امشب چه میشود گفت از تلخی و درد آنها که مانده‌اند؟ امشب دیگر دسته‌های عزاداری با طبل و شیپور و علم نمایش قدرت و آماده باش لشکر اباعبدلله راه نمی‌اندازند، امشب همه غریبانه و سر در گریبان از عمق وجود میسوزند...

برای آن لحظه اضطرار بانو زینب که خدمت امام عصرش فرمود چه کنیم؟ و برای حجم عظیم استیصال علیکن بالفرار... فقط فرار کنید... برای بچه‌های کوچکی که خسته اند، داغ‌دیده‌اند، تشنه‌اند، ترسیده اند... فجیع‌ترین صحنه‌های دنیا را به چشم دیده‌اند، تاریکی شب، همهمه دشمن و صدای پای اسب‌ها، خیمه‌ها آتش گرفته، معجرها پاره شده، گوشواره ها دریده شده، دختربچه ای زیر دست و پای اسبان لگد کوب شده... مگر میشود شدت هراس و ترس این لحظه را نوشت؟ آن وقت که نگاه میکند و اطرافش هیچ منبع سکینه‌ای نیست برای امان گرفتن... فقط حرامی‌ها...

 میگویند شب عاشورا بعد همه‌ی این وقایع بانو زینب و سکینه‌جان دست بر کمر میگذارند که برخیزند و این بچه‌های کوچک را از دل تاریکی بیابان جمع کنند، دانه دانه اینها که مثل گنجشک کوچکی در خود فرورفته و میلرزند کنار هم جمع میکنند. هی می‌شمرند ای وای دو تا کمه... یک وقت سیاهی در دل بیابان میبینند، جلو میروند... میبینند دو تا ازین بچه‌ها در آغوش هم از ترس جان داده‌اند...


+میخواستم شب هفتم بیایم بنویسم من گذرنامه خود را نسپردم به کسی     به تو و کودک دلبند تو ایمان دارم.

میخواستم شب هشتم بنویسم عجب درک کردیم امسال این شب را و عجب تاریخ شد و خم گشته قد پدرها دو تا دو تا و آقا محسن حججی...

میخواستم شب نهم بنویسم برخیز فدای سرت انگار نه انگار

شب دهم بنویسم امشب‌ شهادت نامه عشاق امضا میشود...

یک عالمه حرف‌های هم دیگر هم بود که میخواستم و باید میزدم اما هیچ کدام را...

حالا شب یازدهم آمده ام که اینها را بگویم و دور هم گریه کنیم...

۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۶
مطهره

بی هیچ حرف و استعاره و شعر و قافیه؛

آقا من کربلا میخواااااااام...

دیگه نمی‌تونم با الفاظ قشنگ حرف بزنم، نمیتونم از اون تک بیت‌های دل‌آب کن بخونم، نمیتونم بگردم دنبال یه عکس با زاویه خوشگل، نمیتونم به زیبایی بصری پست‌م فکر کنم، نمیتونم همه‌ی راه‌های التماس و خواهش و دعا و ناز رو امتحان کنم. فقط میتونم مثل یه دختربچه که چهار ساله باباشو ندیده قلپ قلپ اشک بریزم و پاهامو بکوبم زمین و زمین بگم آقا بخدا این همه دلتنگی توی دل تنگم جا نمیشه، من کربلا میخوااااااام...


* اماااااان از این ویدیو... که امروز صبح جمعه‌ای بدجووووور دلمو هوایی و چشممو خیس کرد... دارم پر پر میزنم واسه قدم زدن رو اون سنگ فرشا، نفس کشیدن اون هوا، دیدن اون دو تا گنبد نورانی و اون تابلوئه نئون السلام علیک یا اباعبدالله... آقاجان، جان ِ مادرت....

اینجا

۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۲۸
مطهره

کارم از غبطه گذشته، من حسادت میکنم.
آن آرزوی دور و دراز، آن خیال‌ شبهای قدیم، دعای همه‌ی زیارت‌ها، داستان کتابهای ایام نوجوانی، قصه‌ی مردان جوان و قدبلند و محاسن مشکی ِ محجوب و عاشق‌پیشه، زنان جوان ظریف و سپیدرو و غریب دهه‌ی شصت. حالا دیگر دور از دست‌رس نیست. نزدیک است، از همیشه نزدیک‌تر. 

حالا نوبت دهه هفتادی‌ها شده که شهید شوند، دهه هفتادی‌ها که همسر شهید شوند... از همین گوشه و کنار خودمان. از پشت همین نیمکت‌هایی که ما درس میخوانیم، از همین پارک‌هایی که میرویم، خیابان‌هایی که قدم میزنیم، پاساژهایی که خرید میکنیم. از همین دنیای لعنتی امروز. همین بندها و دلبستگی‌ها، این تعلقات و وابستگی‌ها، غل و زنجیرهای زندگی مادی. دیگر بهانه‌ای ندارم.
راستش دلم برای خودم میسوزد، بس که حقیر و ضعیفم. بس که ظرفیت توی منِ بشر وجود دارد که من بالفعل‌شان نکرده‌ام و به همین زندگی دنیا رضایت داده‌ام. و تو چه کرده‌ای ای‌شهید؟! از بین همه‌ی ادعاهای من و امثال من، تو عجیب به عمل رسیدی... تو چطور این دلبستگی‌ها را پاره کردی؟ از همسر جوانت، فرزند خردسالت، مدرک دانشگاهی‌ت، سابقه کارت، زندگی خوب و رویایی‌ت... از آن اشک‌ها و آغوش‌های آخر، چطور گذشتی و دل کندی؟ اصلا بگذار چراغ‌ها را خاموش کنیم و روضه مکشوف بخوانیم: از آخر مجلس شهدا را چیدند...
من دلم آتش گرفته از این خودم بودن، از این آدم بودن. از دور بودن، خارج از گود بودن. چشمان تو چه میکند شهید؟ پوستر مراسمت هم پشت چراغ‌قرمز چهارراه پلکم را میسوزاند...
هم نسل من! هم سن و سال من! چه کردی که در این روزگار شک و تردیدها سرت روی پای حضرت ارباب بریده شد؟ چه کردی که یک امت را بهم ریختی؟ چطور تو را خریدند؟ چطور خدا را عاشق خودت کردی؟... رمز و رازش را به من هم یاد بده...
من اینجایی که هستم را دوست ندارم، دورم و غریب. غرق در دنیای کوچک مادی خودم. شهید! میشود دست من را بگیری؟ نزدیکم کنی؟ من اگر شهید نشوم میمیرم... من دلم میخواهد قوی باشم. توی گود باشم، مصرف کننده نباشم، میخواهم تاوان شیعه بودنم را بدهم. برای اسلام خون بدهم... در راهش تکه تکه شوم...
بابی انت و اهلی و مالی و نفسی و اولادی... دستم را بگیر...

۲۶ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۰
مطهره

به خودم قول داده بودم.

که دیگر نگویم، نخواهم، نگریم... زیر قولم زدم ولی.

 باز شب هشتم شد و من بودم و تاریکی شب و سیاهی های در‌ و دیوار مسجد. و حاج حسین یکتا بود و اربعین گفتن هایش و باز من که زیر عهد سفت و سخت با خودم زدم.

هر بار در خانه ات می آیم مهربان ارباب من...

انقدر در میزنم که بلخره باز کنی در این دوری چند ساله را...

ای من به فدای شما در شبی چنین که برتان گذشت.



* زوار دیدن رفیقی مهربان رفتم، عجیب بوی کربلا میدادند، دل هوایی ام هوایی تر شد.

** چه خوشبختی ای زیباتر و بزرگتر و نازتر از اینکه رفیقی بگوید در خانه مولا علی و حضرت بانو یادت کردم؟ دعا کردم خانه های کوچک تازه تان رنگ و بوی اینجا را بگیرد؟! 


۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۶
مطهره


همیشه حرفش را شنیده ام، فیلمها و عکسهایش را دیده ام، درباره اش کتابها خوانده ام، اما باز هم با این حال؛ فانتزی عجیب و غریب و دوری بوده برای سالها پیش، قبل از بدنیا آمدن من حتا.

با عکس ها و نوشته ی کتابها بارها اشک ریختم اما باز هم برای من همان تصویر غریب دور از ذهن بوده، مربوط به زمان های دور.

اما حالا؟
حالا به من، به ما، ما بچه های دهه هفتادی که اسم و رسمش را فقط از زبان بزرگترهایمان شنیدیم نزدیک شده، خیلی نزدیک.

تصویر کات میخورد و میرود میچسبد به تصویر های سیاه و سفید پارازیت دار دهه شصت. یک جمعیت متمرکز را نشان میدهد، مردها، مخصوصا مردهای جوان کمترند. بیشتر جمعیت زنهای چادر به سر مشکی پوش اند که چادرها را کشیده توی صورتشان و دست بچه ای را گرفته اند و بغض آلود یا اشک ریزان به سمت جایی میروند.

حالا هم تصویر همان است، مردم همان اند، خیابان ها همان اند، و دوباره هر روز دارند توی شهرهایمان شهید میاورند.

آن تصویر سیاه و سفید دور  غریب، مقابل چشم هایمان جان میگیرد و حالا ما همان زنها و دخترهای جوانی هستیم که گریه کنان پشت سر تابوتی راه میرویم. با دل شکسته.

پدرها و مادرها و خواهرها و همسرهای شهید هم همانها هستند انگار، همانها که سی سال پیش صدا صاف میکردند و قامت راست میکردند و بغض را پنهان میکردند و با دوربین صدا و سیما مصاحبه میکردند که: جوانمان را برای اسلام داده ایم... برای امام حسین...

آخ! چقدر این روزها آشنا هستند!

در شهادت عجیب باز شده! هر روز جوانهای هم نسل ما، مثل ما، شبیه ما، همسن ما دارند میروند و بدنهای بی جانشان برمیگردند.
و دوباره زنهای جوانی که بی شوهر میشوند و بچه های کوچکی که بی پدر...

خدایا صبر!



*چند روز پیش دوباره شهید آوردند توی شهر ما، بیست و چهار پنج بود تقریبا. همسن همسر. کنار گودی قبرش با همسرش مصاحبه میکردند. جوان بود، خیلی. یحتمل هم سن من.
عمو میگوید پنج سال با شهید هم اتاقی بوده، دایی میگوید شهید پایه ی حرف و بحثشان بوده. من به زن جوانش فکر میکنم و سن ازدواجشان که هنوز یکساله نشده....

۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۰
مطهره


دلم نمیخواست اینجوری بشه...

نمیخواستم تا پای اتوبوس همراهشون برم، چون میدونستم نمیتونم طاقت بیارم

ولی باباجان ناراحت میشد، هر چند که میدونم حالا هم کم ناراحت نشده...

عینک دودی هم یاری نکرد و نتونست اشکا و چشمای خیسمو قایم کنه، بس که اشکام لجباز بودن و هی از گوشه چشم قل میخوردن تا روی گونه و چونه م...

نباید اینطور میشد، 

نباید اینطوری جلو همه محکم بغلش کنم و توی آغوشش شونه هام بلرزه و بلند بلند های های گریه کنم...

خدایا جانم! 

الحمدلله علی عظیم رزیتی...

منو ببخش بخاطر بی تابی هام... هر چند که میدونم اگه هزار بار دیگه هم این شرایط تکرار بشه، احتمالا عکس العمل من بازم همین خواهد بود. چون قلب تبدار و جگر سوخته م فرصت فکر کردن و عاقلانه رفتار کردن بهم نمیده... بقول یکی، تو خودت میدونه حال ما رو، این حرفا و کارامونو به دل نمیگیری، چون میدونی از ته دل نیست.

خدای خوب من!

بهم سختی ای رو چشوندی که شاید از ظرفیت من بیشتر بود، اما در کنارش آدمی رو فرستاده بودی که تنهام بذاره تا حسابی اشک بریزم و بعدش بیاد موهامو از تو صورتم کنار بزنه و ناز و نوازشم کنه و بخوندونتم تا غصه م فراموش بشه و دردم ساکت بشه.

خدای جان و دلم!

بخاطر همین فرستادن این آدم تو لحظه های سختی و گرفتاریم، و بخاطر همراهی و همدلی ش شکرت...

هزاااااااار بار ممنونتم و دوستت دارم :)

۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۰
مطهره
کارم ز خواب و نگاه عکس حرم گذشته است
این روزها به ساک مسافران تو غبطه میخورم






امشب کوله پشتی هاشونو بستن.
جلو چشمای من!
حتا بابا گف مطهره بیا امتحانش کن ببین خیلی سنگینه یا نه؟
من؟
مردم... دق کردم... زار زدم...
چرا تموم نمیشه پس؟ تا کی قراره ادامه داشته باشه؟ 
خسته شدم دیگه... مستاصل شدم... بریدم واقعا... تحملشو نداااااااااااااااارم...
هیچ منو میبینی آقا؟ حواست این طرفا هست؟
این همه داد زدم زار زدم کرب و بلا              این حرم گفتن من را نشنیدی؟ باشد....
میبینی منو که چطوری دارم داغون میشم؟ چطوری دارم از درون میسوزم و ذوب میشم؟ مرگ تدریجی منو میبینی؟ میبینی اشکای داغمو که هینجوری جلوی همه از چشمام میریزن؟ میبینی از گریه به هق هق افتادم؟
حالا که کرب و بلای تو روزی ما نشد      یک گوشه میرویم و فقط گریه میکنیم
کوله ی (الی الکربلا) ی منو میبینی رو شونه های محسن؟
پس چرا من الان اینجام آخه؟
من که گفتم ببخشید، گفتم غلط کردم، بس نبود؟
آخه این چه امتحانیه؟
من صبر و تحملشو ندارم... از توان من خارجه...
چی تو من دیدی که داری اینطوری میکنی باهام؟
زدن به سیم آخر؛ فکر میکردم دو سال گذشته دیگه امسال کمتر هوایی میشو، ولی نه! امسال روانی تر از پارسالم
آخه قربون مرامت برم سی میلیون آدم دارن میرن پابوس، توشون فقط من یه دونه زیادی ام؟ آره؟
همه ش دارم فکر میکنم حالا من بد و زشت و خراب، تو که آخر معرفتی دیگه چرا جان ِ دل من؟
چطوری میتونی آخه؟ مگه نمیگن تو دل رحمی؟ مهربونی؟ شکسته بندی؟ خب بیا منو ببین. پر و بال نه، کل وجودم شکسته... تکه تکه شده... خرد شده... کل وجودم درد میکنه...
درد یعنی نوکر ارباب خوبان باشی اما        از مسیر کاروان اربعین جا مانده باشی
امشب سخت ترین شب کل زندگی مه... خدایا تو شاهد باش.
همه دارند به پابوسی تو می آیند         طبق معمول من بی سر و پا جا ماندم
علی قندی هم رفته حتا! همه دارن میرن... کاش اون روزی که دعوتم کردی یه نفر بود بهم بگه مطهره بعدش اینجوری میشه ها... حالت خرابه ها...  اولین تجربه ام بود چه میدانستم....
حالا در بهترین حالتش بازم منو یکساااااااااااااااااال دوری دوباره....
مگه شما دعوتم نکردی؟ مگه خودت صلاح ندونستی نیام؟ مگه خودت بیقرارم نکردی؟ خب حالا خودت بیا آرومم کن، تسکینم بده... قرارم بده...
ای وای ...
ای وای ...
ای وای ...
برو بابا، برو... بدون دخترت برو. برو ببینم زیارت مجردی با رفیقا بهت میچسبه؟ برو ولی یادت باشه تک خوری خوب نیستا... برو بذا دختر یکی یک دونه ت تمام روزا و شبای نبودنتو بشینه یه گوشه زار بزنه ببینم زهر مارت نمیشه زیارت بی دخترت؟ برو تا ببینی دل من پشت سرت کاسه ی آبی شد و ریخت...


۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۲
مطهره

دیدی بلخره خوابم تعبیر شد؟

دیدی به سرم اومد اون چیزی که ازش میترسیدم؟

دیدی دوباره (باز هم منم از دور سلام)؟

دیدی دوباره (طبق معمول من بی سرو پا جا ماندم)؟

دیدی؟ آره؟ چی بگم من؟...

چقدر سخته این حال و هوا..‌. چقد سخته نا امید شدن... 

یا شاید منو تشنه تر و حریص تر و خسته تر و دلسوخته تر میخواستن؟ هان؟

باشه... چاره چیه جز تسلیم و (رضا برضائک)؟

خودم تصمیم گرفتم بین رفتن همراه بابا و محسن که یه سال تموم فک میکردم قطعی و حتمیه (کار خدا رو میبینی؟! همه دنیا بخواد و تو بگی نه‌.‌..) و نرفتن بخاطر همسر که بخاطر دل  بی تاب و بی قراره من گفته بود اگه بخام میتونم برم ولی خب من رضایت صد در صد رو تو چشماش نمیدیدم، دومی رو انتخاب کنم.

الان هم خوبم هم بد، هم غمگینم هم خوشحال.

که از طرفی دوباره امسالم باید شاهد ذوب شدن و سوختن و مردن تدریجی خودم باشم و از طرفی برخلاف میل و رضایت قلبی همسر و بدون حضور اون جایی نمیرم.

یادته چی خواب دیده بودم؟

امروز با دیدن گذرنامه بابا رو جاکفشی بند دلم پاره شد و یه هو عجیب یاد خوابم افتادم...

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۳۵
مطهره

در ذیل خطبه های فصیحت مورخان؛

آورده اند: تکه کلامت حسین بود...



*نشمردم

ولی خوب یادم هست تل زینبیه چند پله میخورد رو به بالا

و همین جرات را از من میگرفت

پله های رو به بالا...

مسلط به حرم...

همانجایی که گودال قتلگاه است...

یعنی از آن بالا همه چیز خوب دیده میشده...

(و الشمر جالس علی صدره...)


**زنی محو تماشاست ز بالای بلندی

و همه هستی او در کف گودال...


*** مصیبت ها تازه شروع شده... حضرتِ بانو ...



۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۴
مطهره