لایمکن الفرار از عشق

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

ندگی جریان دارد، خورشید میتابد، ابر میبارد، باد میوزد و زندگی متاهلی هم خووووب :) است.

مثل عسل توی رگ هایم جریان دارد، درست شبیه زن رویاهایم شده ام؛روزهایی که دانشگاه نیستم، صبح های زود از خواب بیدار میشوم، پرده ها را کنار میزنم که نور بپاشد توی اتاق، موزیک های گوشی را پلی میکنم،اتاق ها را جارو میزنم، ظرف ها را میشورم، سینک را خشک میکنم، گرد و خاک از روی وسایل پاک میروبم، لباس ها رو اتو میکنم و آشپزی میکنم، گاهی شیرینی میپزم و کلاس خیاطی هم میروم و پروسه لباس دوختن شروع شده است.

زندگی جدید خوب و آرام است، زودتر از تصورم با شرایط وفق یافتم. هرچند اوایل غمگین میشدم و دلم میسوخت، اما حالا خودم هم تعجب میکنم که چطور این قدر زود این چهار دیواری فسقلی جدید شده مامن امن زندگی ام که حاضر نیستم با هیچ کجای دنیا عوضش کنم، همینجا که اسمش شده : خونه ی من...

زندگی متاهلی مرا بزرگ تر کرده، رشد داده، صبور تر شده ام، با گذشت تر، آرام تر، هر چند خیلی از خصلت ها جزو وجود آدمی ست اما گمان میکنم با مطهره ی شانزده هفده سالگی بسیار فرق کرده ام، حالا برخلاف روزهای پر شر و شور نوجوانی که دلم میخواست قهرمان باشم و دنیا را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنم و کلی آرمان و ایده آل داشتم، دلم میخواهد خودم خوب باشم و فرزندان خوبی تربیت کنم. منزوی تر شده ام، دلم خوشتر به خانه و زندگی خودم است، درون گرا تر شده ام، حتا روزهایی را که به اجبار باید در دانشگاه بگذرانم انگارو جزو عمرم محسوب نمیشود، خانه ماندن و بافتنی بافتن را به بیرون بودن ترجیح میدهم، انگار زندگی ام فقط داخل خانه جریان دارد بیرون که میروم همه معادله های ذهنی ام بهم میریزد، احتمالا نشانه این است که هنوز کاملا به اوضاع مسلط نشده ام، همسر بسیاااار سهل گیر و یاری دهنده و متجدد است، از من انتظار هیچ ندارد ولی خودم بسیار معذبم که گاهی ظرف هایم نشسته باقی میماند و لباس هایم بی اتو و فرش هایم بی جارو. تنبلی هنووووز بخش وسیعی از وجودم را در خود گرفته، هنوز به قدر روزهای نوجوانی تنبلم و خواب را به همه چیز ترجیح میدهم! اما مسئولیتی ک روی دوشهایم حس میکنم مانع خواب زیادم میشود.

و ناخن هایم! ناخن های عزیزم! در برخورد به ظرفها، جارو، کابینت ها و ... بیشتر میشکنند. هرچند هنوز شب ها بعد همسر بیدار میمانم و کتاب میخوانم و یادداشت مینویسم و فیلم میبینم.


و اما در مورد همسر؛ یک شعری هست ک دردم از یار است و درمان نیز هم! مصداق عینی من و همسر است، در آن واحد آن توانایی را دارد که مرا تا سر حد انفجار برساند و دیوانه کند و در عین حال آن قدرت را که در سخت ترین شرایط با جمله دوباره زنده ام کند و جان ببخشد! گاهی فکر میکنم مهربان تر از او مردی در دنیا نیست و دوست تر از ما زن و شوهر در دنیا! مثل همان روزهای آول آشنایی خوب و گشاده رو و دوست داشتنی ست.

گاهی که شب ها از خواب میپرم و میبینم کنار او خوابیده ام حس میکنم قلبم ظرفیت این حجم از شادی و خوشبختی را ندارد.


همه ی اینها هست، فقط مشکل این است که نمیدانم چطور باید خدای جان جانان را شکر کنم که حقش ادا شود؟؟؟

«الحمدلله کما هو اهله»


+چند وقت پیش با یکی حرف میزدم، از زندگی متاهلی پرسید، هیچ کدام از اینها را نگفتم فقط گفتم البته که به مجردی ترجیح دارد فقط مسئولیت بیشتری روی دوش آدم میاید. معمولا وقتی دوستان مجردم سوال میکنند همینطور جواب میدهم و از شیرینی هایش نمیگویم که پز نداده باشم و دل کسی آب نشود. بعد طرف رفته یک جایی نوشته فلانی یادش نیس قبلا چقد پر پر میزد واسه ازدواج!  قدر داشته هامونو بدونیم و فلان! همین دیگه. منم این شکلی شدم :|


±± این پست چند وقتی ست که نوشته شده، پیش از حالا که رفته ایم توی چهار ماه و به وقت قشنگ ترین بله ی زندگی منتشر شده :)

۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۸
مطهره

گرگینه شدم و شبها در نور ماه تبدیل به گرگ میشوم

خون آشام شدم و دلم میخاهد دندان های نیشم تیز بشوند و همه چیز را پاره کنم

سگ درونم بیدار شده و همه این چیزهای وحشتناک.

هر از چند وقتی، ینی خیلی کم اینطور میشوم. یک دیوانه ی روانی تمام عیار. 

تمرکز و تعادل روانیم بهم ریخته، حالم از موهایم بهم میخورد، بنظرم زیادی بلند اند، بعد از آمدن از آرایشگاه وقتی جلوی آیینه دقیق شدم فهمیدم از مدلش خوشم نیامده و آرایشگر فضول روانی با حیفه حیفه گفتن هایش موهایم را به اندازه کافی کوتاه نکرده، از آن موقع این سگ درون لعنتی بیدار شده. همه اش آشفته و کلافه ام و از موهایم، هیکلم، وزنم و تمام جوش های صورتم بیزارم.

به همسر هشدار داده ام به من نزدیک نشود چون ممکن است وحشی شوم و گازش بگیرم و ناراحت شود. گفته ام حداالمقدور چند روزی ولم کند به امان خدا و برود خانه ی مادرش،چون من خیلی خطرناکم و شاید بهش آسیب برسانم و ترکش های حالت روحی نامتوازنم به بدن و روح او گیر کند. 

اما نرفت،نمیرود. به جایش صبوری میکند و تحمل میکند و دندان سر جگر میگذارد، بدون شک تندیس بلورین صبر و تحمل فقط شایسته این مرد است. مرا میبرد گردش و برایم پیتزا میخرد که عاشقش هستم اما من خوب نمیشوم، نوتلا پانزده هزار تومنی میخرد اما خوب نمیشوم، هت چاکلت میخورم وخوب نمیشوم، حمام میروم و خوب نمیشوم، زشت است اما باید بگویم نماز و قرآن میخوانم و خوب نمیشوم. 

موش هایی در درون من اند که انگار دارند یواش یواش روح و مغزم را میجوند تا تمام شود، آشفته و کلافه و بی ریختم.

نظام ذهنی ام خیلی مرتب است وبه شدت ایده آلیستم. وقتی یک چیز فوق کوچولو بهم میریزد_مخصوصا درباره خودم_ من هم اینطور بهم میریزم. مثلا همین نکته مسخره ی عدم باب میل بودن موهایم مرا روانی کرده، یک روانی گاز گیرنده و وحشی و هیچی نفهم. 

میخواهم فردا رویم را سفت کنم، از مادر همسر بخواهم موهایم را کوتاه تر کند، حتا سه چهار سانت، شاید ذهن دیوانه ام گول بخورد و مرتب شودو  حالم خوب شود.



بعدا نوشت: رفتم کوتاه ِ کوتاه کردم شان و حالا حالم خوب است :)

۱۹ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۲
مطهره

جای تون خالی!

شب اربعینی همسر رفته بودن زوار دیدن و خونه نبودن، شبکه افق برنامه زنده و مستقیم از کربلا اون چند تا جوون رو نشون میداد که تو بین الحرمین کفش های خاکی زوار رو واکس میزدن. با خودم فکر کردم آخه چه آقای مهربونی داریم ما! چقد خوبن این خاندان! چقدر مهربونی از جدشون به ارث بردن، چقدر صفت ارحم الراحمینی خدا رو دارن! 

جاتون خالی اینجا تو خونه ی فسقلی مون، یکی از برق ها رو خاموش و کردم و عجب مجلس روضه ای شد! اون جوون های واکس زن که ارباب عجب خریده بودشون روضه میخوندن و من عجب زار میزدم، زنده و چشم در چشم گنبد نورانی حضرت جان رو نگاه میکردم و باهشون حرف میزدم... چه حال و هوای با صفایی گرفته بود خونه مون....

من امسال توفیق نداشتم پیاده برم خدمت آقا، سعادت نداشتم حتا شب اربعین برم مجلس روضه شون، اما عجب اربابی که حسابی آقایی کرد و مجلس روضه شو اینجوری آورد خونه ما، 

اون شب، من حسی داشتم که حتم دارم آقا جان صدامو همونقدر واضح و روشن شنید که صدای نوکرایی که تو بین الحرمینش کنارش بودن رو....

از تو ممنونم....

۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
مطهره