لایمکن الفرار از عشق

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است


کی بود که من لباس قرمزم -همان که یک پاپیون گنده ی چهارخانه روی سینه اش دارد- را پوشیدم و بعد کیلومترها جاده، آمدم جشن عقد تو؟ 

همان موقع که نیمه شبش، بلند شدی آمدی پشت بام و گفتی چه طوری تو دیوونه؟!

کی بود که پیرهن آبیه -همان که از مشهد خریدم و از آنهاست که دوست داری بپوشی اش و هی دور خودت بچرخی- را پوشیدم و باز هم بعد یک عالمه راه، رسیدم چشن عروسی تو؟

همان موقع که فردا صبحش، بدون تو رفتم حرم و گریه کردم و خوشبختی تو دوست جانم را از خدا آرزو کردم؟

کی بود که تو پیراهن تنگ مشکی ات -همان که در نظر من خیلی بهت میامد- را پوشیدی و آمدی جشن نامزدی من؟

همان موقع که تا دیدی ام جلو آمدی و در آغوشم کشیدی و دیگر نیاز نبود حرف بزنی تا من بفهممت، چون از نگاه ها و حرکاتت می بارید که چقدر خوشحالی و ذوق میکنی و لابد من هم نیاز نبود بگویم چقدر دلتنگت بوده ام و چقدر نگاهم به در سالن بوده که تو بیایی و عروسی خودت قد عروسی خودم خوشحال بودم و باز هم نیاز نبود بگویی آنقدر خوشحالی که انگار عروسی خودت است.

همان موقع که تا آخر شب دل نمیکندیم از هم و داماد که بیرون میرفت جای تو کنار خودم بود.

کی است که من خبرش را میشنوم؟ همان شب سرد و بارانی پاییزی ست که من بلوز کاموایی قرمز با شلوار سفید پوشیده ام و توی آشپزخانه مادرجون مشغول سالاد درست کردنم.

خبرش را میشنوم و یک لبخند گنده ی صورتی کش میاد روی لب هایم....

کی است که تو داری مامان میشوی دیوونه ی من؟!

آخر هر چه که فکر میکنم و با خودم کلنجار میرود میبینم که نه! حالا حالا ها به تو نمیاید مامان شوی!

خودت میگویی به من هم نمیامده عروس بشوم اما شدم.

دنیا را میبینی عزیز ِ جان و دلم؟!

چقدر زود گذشته... همین دیروز بود که من و تو توی اتاق دم دری مادرجون بازی میکردیم و حرف میزدیم و درد و دل میکردیم. دیروز بود که من آمدم ده روز خانه تان ماندم. دیروز بود که یک شب تا صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم و بزرگ ترین رازهایمان را گفتیم.

دیوونه ی من!

حالا تو داری مامان میشوی و من دارم عروس میشوم...

چقدر زود گذشته روزهای کودکی مان...

من و تو همیشه از هم دور بودیم و همیشه ی خدا فاصله بوده بینمان، حتا شده گاهی شش ماه بگذرد و دیداری نکنیم، اما...

اما به گمانم دل من و دل تو، تنها دلهایی هستند که توی کل دنیا، با وجود این همه فاصله این همه نزدیک هستند و میتپند برای هم :) 

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۸
مطهره

دیدی بلخره خوابم تعبیر شد؟

دیدی به سرم اومد اون چیزی که ازش میترسیدم؟

دیدی دوباره (باز هم منم از دور سلام)؟

دیدی دوباره (طبق معمول من بی سرو پا جا ماندم)؟

دیدی؟ آره؟ چی بگم من؟...

چقدر سخته این حال و هوا..‌. چقد سخته نا امید شدن... 

یا شاید منو تشنه تر و حریص تر و خسته تر و دلسوخته تر میخواستن؟ هان؟

باشه... چاره چیه جز تسلیم و (رضا برضائک)؟

خودم تصمیم گرفتم بین رفتن همراه بابا و محسن که یه سال تموم فک میکردم قطعی و حتمیه (کار خدا رو میبینی؟! همه دنیا بخواد و تو بگی نه‌.‌..) و نرفتن بخاطر همسر که بخاطر دل  بی تاب و بی قراره من گفته بود اگه بخام میتونم برم ولی خب من رضایت صد در صد رو تو چشماش نمیدیدم، دومی رو انتخاب کنم.

الان هم خوبم هم بد، هم غمگینم هم خوشحال.

که از طرفی دوباره امسالم باید شاهد ذوب شدن و سوختن و مردن تدریجی خودم باشم و از طرفی برخلاف میل و رضایت قلبی همسر و بدون حضور اون جایی نمیرم.

یادته چی خواب دیده بودم؟

امروز با دیدن گذرنامه بابا رو جاکفشی بند دلم پاره شد و یه هو عجیب یاد خوابم افتادم...

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۳۵
مطهره

اشک های من چقدر داغند...

دارند تمام جگرم را میسوزانند...


+لعنت به آهنگ هایی که داغ دل را تازه میکنند...

مثلا تزورونی باسم الکربلایی.‌.

۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۰
مطهره
به اندازه تمام چراغ های روشن خانه های این سر شهر تا آن طرفش از تو دورم.

مایه ی کتلت را روی دستم ورز میدهم و صاف میکنم و سعی میکنم بدون کمترین تماسی، بدون اینکه شل و ول و وارفته شوند به ته ماهیتابه بچسبانمش.
زیر لب میخوانم: ای اله ی ناز... و هود صدایم را میان بوی کتلت های سرخ شده با خودش میبرد.
نمیدانم چرا ساختن این غذا این همه مرا غمگین میکند همیشه!
مامان میاید آشپزخانه و سرک میکشد لا به لای کتلت های غمگینم و زمزمه ی زیر لبم را قطع میکند و میگوید: باز که این همه ریز درس کردی اینا رو، صد بار نگفتم بزرگ تر درستشون کن؟


من دلم میخواهد بجای این همه دوری، الان در آشپزخانه ی صورتی خودم دانه دانه کتلت های غمگینم را سرخ میکردم و زیر لب آهنگی چیزی زمزمه میکردم و بعد ناگهان او از پشت سر دستانش را دور شانه هایم حلقه میکرد و موهایم را بهم میریخت و من با دستان کثیف بغلش میکردم.
دلم میخواست الان کنارش او بودم و کتلت های غمگینم به عشق و آرامش او شاد میشدند و او قربان صدقه ی اندازه ی ریز کتلت هایم میرفت!
هود را خاموش میکرد و میگذاشت بوی دستپختم توی خانه بپیچد و قند آب شود توی دل کتلت های فسقلی ذوق زده. 
آهنگ شادی پلی میکرد و ظر ف های گل گلی ام را روی سفره کوچک دو نفره میچیدید و  آنقدر میخنداندم که بعد از آن بگویم نمیدانم چرا همیشه ساختن این غذا این همه من را خوشحال میکند؟!

آه... امان از دوری....
۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۶
مطهره

.

من تا حالا تو هوای بارونی نرفته بودم قبرستون...

چقـــــــدر بد و دلگیر و دردناکه...

گریه آوره اصلا... تنها کاری که از دستم براومد این بود واستم و چتر بگیر بالا سر اونی که داش گریه میکرد، خیلی خودمو هل دادم که برم بشینم کنارش و دستمو حلقه کنم دورش و بهش بگم بلند بشه بریم دیگه، یه جوری که من دخترش مثلا تو اون جمع مردونه...

اما نتونستم.

چون من آدم نزدیک شدن به آدما و لمس کردن و بدتر از اون بغل کردنشون نیستم.ناتوانم در این کار! 

با این که واقعا از ته دلم خیلی دوستش دارم تنها باری که خیلی نامحسوس بغلش کردم و خیلی آروم بوسیدمش هم نمیدونم کار خوبی کردم یا نه!
اما خب جو خیلی احساسی بود، مثلا بعد اینکه بوسش کردم یه نمه بغض کرد و اشک جع شد تو چشماش! کلا خیلی احساساتی هستن :)



+ اون دختره که خودشو انداخته بود رو گلهای خیس روی خاک و با گریه میگفت: کجا بریم؟ من نمیام... مامانم اینجا تنهاست... من شب مامانمو تنها نمیذارم... هوا سرده.. مامانم خیس میشه... بدجوری سوزوند دل من رو... هر جا هست خدا بهش صبر و آرامش بده :(

+ دلم میخاد روزی که میمیرم بارون بیاد تو قبرستون...

۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۰
مطهره

در ذیل خطبه های فصیحت مورخان؛

آورده اند: تکه کلامت حسین بود...



*نشمردم

ولی خوب یادم هست تل زینبیه چند پله میخورد رو به بالا

و همین جرات را از من میگرفت

پله های رو به بالا...

مسلط به حرم...

همانجایی که گودال قتلگاه است...

یعنی از آن بالا همه چیز خوب دیده میشده...

(و الشمر جالس علی صدره...)


**زنی محو تماشاست ز بالای بلندی

و همه هستی او در کف گودال...


*** مصیبت ها تازه شروع شده... حضرتِ بانو ...



۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۴
مطهره

امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود ...



*ما روضه ی حسین -علیه السلام-  شنیدیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...

۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۳
مطهره