لایمکن الفرار از عشق

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

سال نود و سه؟

خوب بود؟ بد بود؟

راستش اینکه خودم هم نمیدانم! کلن سال پا در هوایی بود برای من!

سه ماه اولش که کلن زندگی تعطیل و درس باز بود!

بعد هم که کنکور بود و بعدش چشم هایم بودند که موقتا دو ماهی رفته بودند استراحت!

کنکور و لیزک چشم ها خوب بودند؟ بد بودند؟

اینجای قصه ماه رمضان شروع شده و ما مهمان مهمان نوازی حضرت رئوف بودیم.

این خوب بود...

بعدش، اعلام نتایج کنکور بود. این هم خوب و شگفت انگیز بود و بعد آن نتایج نهایی...

این خوب بود؟ اولش کلی دلم سوخت، آه و ناله و گریه و زاری کردم، بهانه گرفتم، به سازمان سنجش و زمین و زمان فحش دادم. ولی الان چطور؟ ناراضی ام از رشته و دانشگاهم؟ نه! بد بود؟

این وسط ها یک سفر هم با آدم هایی دوست داشتنی که انصافا این خوب بود!

بعدتر دانشگاه ها باز شد و یک تجربه نو و تازه، خوش میگذشت، خوب بود.

اینجای قصه اما حضار باید دستمال کاغذی بردارند و گریه کنان چراغ ها را خاموش کنند و سینه بزنند!

چون اینجا اربعین بود و جاده ی نجف - کربلا بود و حرم حضرت عشق بود و من نبودم...

اینجا بد بود؛ خیلیییی خیلیییییییی خیلییییییییییییی...

اصلن همین بود که کفه ی ترازوی نود و سه را به سمت بد بودن کج میکند.

و بعدتر باز، در روزهایی همین حوالی یک سفر دوست داشتنی نازنین بود.

هنوز نمیدانم نود و سه چگونه بود؟!

خوب بود؟ بد بود؟!!!

۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۵
مطهره

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی                                  
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی


یه جاهایی عمیقا عاشق رشته م میشم و تو دلم واسه فحش هایی که سر کلاس صرف و نحو عربی بهش میدم شرمنده میشم.

یکی از اون جاها کلاس عروض و قافیه یا بیان و بدیعه.

وقتی استاد شعری میخونه و تو نمیدونی از آهنگ دلنشین کلام استاد لذت ببری یا از زبردستی و چیرگی شاعر و چینش زیبای کلمات کنار هم یا عمق معنی رو بگیری و یا به وزن عروضی کلام توجه کنی!

مثل همین شعر هاتف (الکی مثلن ما خیلی با هم صمیمی هسدیم دیگه فامیلی شو نمیگیم!)


دوست داشتید میتونید تصیف چهارباغ از استاد شجریان رو هم گوش کنید :)

۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۹
مطهره

توی یکی از فروشگاه های گرون، یه پیرهن عروسکی سرخابی برق برقی دیدم؛ خعلی خوشگل! عاااااااالی اصلن!
در حدی که مثلن مامانم که معمولا مخالف هر گونه خرید منه، با وجود قیمت خیلی زیادش، ازش خوشش اومد و گفت مطهره این خیلی خوبه بیا برای عروسی اینو بگیر.

اما هر جور با خودم فک میکنم نمیتونم رازی بشم به خریدنش! چون گرونه!
و در عین حال نمیتونم رازی بشم به نخریدنش! چون چشممو گرفته!

دیشب دلم خواست یکی باشه بگه: حیف دل مطهره من نیست به این چیزا، لباسا بند باشه؟!


(ر.ک به نیمه پنهان ماه نوزده شهید ناصر کاملی به روایت همسر)

اون جاش که صبح فردای عروسی، شهید همه ی کادوهای شب قبل رو میاره و به همسرش میگه ما که اینا رو لازم نداریم، ببرم بدم به کسایی که لازم دارن؟ 
همسرش قبول میکنه ولی نگاهش می چرخه به انگشتر عقیق رکاب طلایی که برادرش دیشب هدیه داده. میگه میشه این یکی رو نبری؟
بعد اینجاس که شهید میگه: حیف اکرم من نیست دلش به یه انگشتر بند بشه؟
و جواب خانومش فوق العاده ست وقتی میگه: باشه، همه اینا واسه تو، تو واسه من! 


همه ی پیراهن های سرخابی دنیا واسه تو!


۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۳۷
مطهره

جانــا بجـــــز از عشـــــق تـو دیگــر هوســـم نیست

سوگنـــــد خــورم مـن کـه بـه جـای تو کسم نیست



شعر از: سنـــــــایی

۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۷
مطهره

امروز صبح که با چشم های نیمه بسته -جوری که خواب از سرم نپره!- داشتم میرفتم سر کلاس هشت صبحم، تو مسیر، را به را این پوسترها و بنرهای یادواره شهدای گمنام دانشگاه رو دیدم.
بعد گفتم خب که چی حالا؟!
من که میخام برم خونه بخابم!
اما گفتم حالا خوندن که آدمو نمیکشه! خوندم و چشمم به یه اسم آشنا افتاد. اول شک کردم و برگشتم سر پله ها و دوباره نگاه کردم:

"با شعر خوانی حمیدرضا برقعه ای"

ینی قلبم تو دهنم اومد تا رسیدم به دانشکده و به ریحان و فاطمه سادات خبر دادم!
خلاصه رفتیم مرکزی و ایشون اینجوری آغاز کردن:

در نجـــــف سینــــه بی قــــــرار از عشـــــق
گفــــــت لایمـــــکن الفــــــرار از عشـــــــــق

خیلی عالی بود شعرهاشون، شعرخونی شون و خودشون!
اما خب متاسفانه وقت کم بود انگار و جز خوندن شعر، وقت به حرفای دیگه نرسید و ایشون بلافاصله سالن رو ترک کردن.
و یه متاسفانه ی دیگه هم اینکه من تا اون روز به خوندم زحمت نداده بودم متن تبلیغات یادواره رو بخونم و از حضور ایشون خبر نداشتم و نتونستم کتابهامو ببرم که برام امضا کنن.
البته که خدا رو شکر با این حال :)

۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۴
مطهره

یکی از تفریحاتشون اینه که من با لهجه حرف بزنم بخندن!

کلن حال میکنن با این قضیه!

بد اون روزی من سر کلاس شاهنامه خوندم با حس و فاخر (!) و بدون غلت غولوت، استادم کلی تشویق و تحسین و اینا.

بد از کلاس که دراومدیم اینا همه میگن مطهره چقد خوب خوندی! ایول! استاد خیلی خوشش اومد ازت و این صبتا.

منم یه تیکه ای از فاطمه سادات یاد گرفتم سر اون قضیه که حاجاغا خیلی منو تحویلو اینا...

بهشون گفتم: استاد من مخادا! همه منه مخان! (به فتح میم و نون کلمه من، ضم حرف میم کلمه مخاد، فتح ه و میم در کلمه همه و فتح میم و نون در کلمه منه!!!
الان باید با لهجه بخونین تا بامزگی شو بفهمین ولی چون شما نمیدونید لهجه کجایی، پس نمیتونید درست بخونید. هار هار هار)

بد این از اون روزی تو ذهن اینا مونده، منتظرن یکی به یکی دیگه لبخند بزنه یا یکی یکیو نیگا کنه یا حرفی بزنه یا تعریف کنه یا هر چی، اینا بگن: فلانی، فلانیه مخاد! یا فلانی منه مخاد! یا چمیدونم فلانی تو ر مخاد!!!

خلاصه اینکه همه مون کلی بامزه ایم با این قضیه!

۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۸
مطهره


پانویس 1: ایشون کیف عید بنده هستن :)

پانویس 2: و باز هم قسم مغلظ یاد میکنم که خودش از عکسش بسیار قشنگ تره!

پانویس 3: ایده از وصله پینه

پانویس 4: توجه شود به اون گوشواره جینگولیای بالا :*


۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۴
مطهره


پانویس 1: ایشون کیف پول مامان علی جون هستن :)
پانویس 2: قسم میخورم که خودش از عکسش قشنگ تره!
پانویس 3: ایشون یک ست کیف موبایل هم دارن که بعدن رونمایی میشه، بعله!



۰۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۵
مطهره


پانویس 1: ایشون کیف پول ایرج هستن :)

پانویس 2: قسم میخورم خودش از عکسش قشنگ تر باشه!

پانویس 3: ایده از وصله پینه

۰۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۱
مطهره

بلخره یک روز نزدیک، این حفره های کوچک دردناک دوست نداشتنی من را خواهند کشت :(

قول میدهم...

۰۲ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۳۱
مطهره