لایمکن الفرار از عشق

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

افطاری چنینم آرزوست...


از حرم حضرت ارباب تا مقام حضرت صاحب

حرم حضرت شمس الشموس


+ یعنی ته مطلب این که آقا بطلب...

++ دقت شود به اون نون های عکس اول، آخ کربلا...

۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۰
مطهره

اولش فقط تردید بود و تردید و تردید.

بعدتر نگرانی بود و تردید و نگرانی.

دیشب اما، میان همهمه ها و صدای آقاسید که خطبه میخواند، انگار فقط آرامش بود و عشق و آرامش...

و صدای خدا بود انگار که میگفت: «جعل بینکم موده و رحمه» بروید خوشبخت باشید :)




۴ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۹
مطهره

اهلا به قدومک یا رمضان :)




+ پارسال ماه رمضون خیلی ویژه ای داشتم، با یه عالمه حس و حال خوب و متفاوت.
روزه نمیگرفتم، تو تاریکی مطلق بودم همراه با یه عالمه نقطه های کوچیک نورانی رنگی پشت پلک هام.
و حسابی اشک میریختم و درد داشتم و دلم میخواست (مدینه) رو ببینم ولی نمیتونستم.
ماه رمضون امسال، حتما خیلی خاص تر و ویژه تر از پارسال خواهد بود، متفاوت ترین رمضون زندگیم...


++ انشاالله عسل باشه این ماه برای همه...

۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۲
مطهره

هوای حرم...

زده به سرم...

به عشق هوای تو در به درم...

خدای کرم...


۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۹
مطهره

الله ولـــــی الــذیـــن آمنــــــوا یخرجهــــــم من الظلــــمات الی النــــــــور

ای خدای من! میشود ولی من شوی؟! میشود دستم را بگیری و از تاریکی ها به سوی نور ببری؟




+ بسم الله / بسم الله نور النور / بسم الله نور علی نور / بسم الله الذی هو مدبر الامور / بسم الله الذی خلق النور من النور / الحمد لله الذی خلق النور من النور


++ میشود نور و لبخند و آرامش بپاشی به زندگی ام؟ 
میشود به حق قطره های اشک سر مزار شهدای گمنام؟

۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۳
مطهره

سلام! 

من میدانستم شما خییییلییییی خوب و مرد و عشقید، ولی نه این همه! 

میدانستم هوای رفیق را دارید، ولی نه این جوری!

میدانستم سر قول و قرارتان میمانید، ولی نه این قدر!

وای که شما چقدر عشقید!

اگر نبودید که خدا این طور دانه دانه گلچین تان نمیکرد برای خودش.

برادرهای شهیدم!

هنوز یک ماه نشده که آمدم زیارتتان و دعا کردم، چقدر زود این بار دونفری دعوتمان کردید!

به شما مدیونم اولین زیارت دو نفری مان را...

هوای زندگی مان را داشته باشد جانان :)


۱۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۳
مطهره


یا حضرت صاحب!

میخواستم امشب، میانه های شب، جوشن کبیر بخوانم و قرآن سر بگیرم و شما را به هزار اسم خداوند قسم بدهم که حواستان به زندگیم (مان) باشد.

میخواستم زندگی و جوانیم (مان) را نذر شما و راه شما کنم.

میخواستم بیایم بگویم هوای من و زندگیم را داشته باشید جان ِ دلم

میخواستم همه اینها و هزاران کار دیگر و حرف دیگرم را بزنم.

اما یادم افتاد گیر کار دقیقا همین جاست.

گیر کارم همین (مـ..ن) است، که همه چیز را برای او میخواهم.

حضرت دلبر!

کاش توفیق دهید امشب اگر آمدم خود ِ خود ِ خود شما را بخواهم برای زندگیم

میدانید؟ من دختر خوشبختی هستم که خوشبختی های کوچک و بزرگ زیادی دارم

اما خوشبختی بزرگ را _ که خود شما باشید _ ندارم

من دختر بدبختی هستم که در جهانی بدبخت و فقیر زندگی میکنم

جهانی بدون امام، بدون یار، بدون دلبر...

دعایم کنید امشب اگر بیایم، لمس ظهور و حضور شما، بعد سربازی و جنگیدن در راه شما، قربانی شدن برای شما را بخواهم. 

جان ِجانم!

میدانم اگر شما را در زندگیم داشته باشم، همه ی دعاهایم مستجاب است.

حضرت جانان!

هوای زندگی ام را دارید؟!


+ یا مولای یا صاحب الزمان ادرکنی و لاتهلکنی...

۱۲ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۵
مطهره

بسیار هیجان زده ام،

کمی نگرانم،

و بیشتر از هر وقت دیگری در زندگی ام نیازمند احساس حضور تو کنارم، و حمایتت پشت سرم هستم.

تو چیزهایی میدانی که نه من، نه هیچ کسی دیگری نمیدانیم و هرگز نخواهیم دانست

اما امید دارم به دانستن های تو

خیر مرا برسان،

خیر مرا رقم بزن...


( + آغوشت را برایم باز میکنی عزیز ِ جان؟! )

۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۰
مطهره

"وَ أنَّ الرّاحِلَ إلِیک قَرِیبُ المَسافَه"

و هر که به سوی تو سفر کند٬

راهش نزدیک است.




+دوستی میگفت تا وقتی  باباجانمان،   
مولای مهربان عصر و زمانمان هست، در خانه ی دیگری رفتن جفا ست.
مرا ببخشید حضرت دلبر ، که گاهی یادم میرود تمام هستی م از آن شماست.
که یادم میرم قطره قطره ی خونم برای ریختن در پای ولایت شماست.
راه، پر پیچ و خم و تنگ و تاریک است، پر از دو راهی.
و چقدر دلگرم کننده است این حرف!
دستم را بگیرید توی دستان گرم و مهربانتان و به سلامت عبورم دهید از این وادی...


++ چه زود رسیدیم به نیمه شعبان! 

۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۶
مطهره

« به خودت نگاه نکن که تو بیست سالگی رفتی کربلا، خیلیا هستن تو سن هشتاد سالگی که هر روز منتظر مرگن و نمیدونن که بلخره کربلا رو میبینن یا نه؟»



(پنجره های تشنه) را میخواندم، روایتی از سفر ضریح جدید امام حسین از قم تا کربلا.

قبلا یادداشتی از نویسنده اش توی ه.ج خوانده بودم و همان نوشته ی یک ستونی مرا ترغیب کرده بود به نوشتن اسم کتاب توی لیست نمایشگاهم. 

با خواندن مقدمه فهمیدم متولیان ساخت ضریح برای نوشتن این سفرنامه، دست گذاشته اند روی رضا امیرخانی محبوب من. اما او با زیرکی از زیر کار در رفته و این را انداخته گردن آقای قزلی.

ده-دوازده صفحه ی اول دلخور بودم از این قضیه. نثر نه چندان روان ابتدای کتاب را با نثر امیرخوانیِ داستان سیستان مقایسه میکردم و فکر میکردم چه شاهکاری میشده اگر امیرخانی قبول میکرده نوشتنش را.
اما بعد که چند صفحه جلوتر رفتم فهمیدم این آقای قزلی را خود حضرت انتخاب کرده اند. خودشان از بین این همه نویسنده دست گذاشته اند روی این آدم و خواسته اند او سفرنامه نویس ضریحشان باشد. خواسته او نویسنده ی درباری ارباب شوند و آخرش از ایشان صله بگیرند! این وسط ما چه کاره ایم؟!

 کتاب هر چقدر که جلوتر میرفت روایتش پخته تر میشد، ماجراهایی که اول ممکن بود تکراری به نظر برسند به لطف عشق به حضرت امام توی هر شهر، متفاوت تر و قشنگ تر از بقیه رخ میدادند.

روایت کتاب، روایت عشق بود. نامی جز این نمیتوان برایش در نظر گرفت. اگر این نبود پس چه چیزی باعث میشد آدم ها از زن و مرد و پیر و جوان و کودک ساعت ها توی گرما و سرما منتظر بمانند و حتی از مال و اموالشان بگذرند؟

چقدر درست بود تفریظ رهبری که این شعر را نوشته بودند: این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟

خیلی جاها اشک پشت پلک هایم جمع شد و خیلی وقت ها هم این اشک ها روی گونه هایم سر خوردند. حیلی قسمت های کتاب لبخند روی لبم نشست و خیلی جاهایش بلند خندیدم.
خیلی جاها هم کتاب را بستم و به سقف خیره شدم و زیر لب دعا کردم.

با همه اینها، این همه عشق و شوق و عجله و خواست مردم برای دیدن و لمس و بودن ضریح برایم خیلی عجیب بود.

احترام و عرض ادب به چیزی که منسوب حضرت بود برای قابل احترام است، مشایعت مردم ایران برای فرستادن هدیه ی ناقابلشان خدمت حضرت برایم ارزشمند بود، اما...

اما خب خیلی درک نمیکردم این عشق و هیجان شدید را.

احساسم را با دوستم که چند روز پیش تر از من کتاب را خوانده بود درمیان گذاشتم.
جالب بود که این موضوع به ذهن او هم رسیده بود و اتفاقا او هم ترسیده بود نکند بخاطر این فکرهایش سوسک شود!

درک نمیکردم و نمیفهمیدم چرا و چگونه این همه خواستن و عشق ورزیدن به یک ضریح خالی نصفه نیمه؟
بعد دوستم همان حرف جادویی را زد:

« به خودت نگاه نکن که تو بیست سالگی رفتی کربلا، خیلیا هستن تو سن هشتاد سالگی که هر روز منتظر مرگن و نمیدونن که بلخره کربلا رو میبینن یا نه؟»

راست میگفت! چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟! 

این ضریح که این همه آدم این قدر عاشقانه دنبالش میدویدند تا فقط از پشت شیشه ها لمسش کنند، همان بود که من برای حداقل سی ثانیه با تمام وجودم به آن چسبیده بودم و زمان زیر سر انگشتان من و شبکه های نقره ای ضریح متوقف شده بود.

ضریح همان بود که من سرم را گذاشته بودم روی خنکی سنگ های سفید کنارش و چند دقیقه رویایی در عاشقانه ترین حالت ممکن نگاهم گره خورده بود به گوشه کنارهای شش گوشه اش...

آه! که چقدر من خوشبخت بودم!

و مثل ماهی که در آب باشد و وجود ضروری آنرا نفهمد، این واقعیت بزرگ را نمیفهمیدم.

یا حضرت عشق، 

یا حضرت ماه،

این روزها که توی ماه خوشی و شادی میلاد شماییم، عیدی بدهید لمس دوباره شبکه های ضریح جدید ایرانی سازتان را...

۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۳
مطهره