لایمکن الفرار از عشق

۱۶ مطلب با موضوع «ایها الرئوف» ثبت شده است

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی ارام می گیرد که من نه تو را رها کرده ام و نه با تو دشمنی کرده ام (ضحی 1-2)

اصلا همین هم دست شما بوده!

همین که کانال زائر بارانی راه افتاده و من تحریک شدم که برایش مطلب بفرستم و بعد بار خاطره نویسی اش افتاد روی شانه ام.
نگویید اینطور نیست که باورم نمیشود. من مطمئنم کار خودتان بوده!
که بیایم از اولین وصال، تک تک لحظه ها را یادآوری کنم، و دوباره یادم بیفتد تمام خوبی ها و بزرگواری هایتان در حق خودم را.
از خود جور شدن مشهدهایم، از قصه پرچم بالای گنبد حضرت علمدار، از کربلا رفتنم و حتا از ازدواجم... بعد از آخرین وصال، گریه های کنج سپهری...
همه ی این ها را یادم آمد وقتی خاطراتم را برای زائران جدیدتان مینوشتم و وقتی هدا پی ام داد: تو که تا حالا همه جوره مشمول لطف حضرت بودی...
چقدر راست میگفت! چرا خودم حواسم نبود؟! چرا خودم فراموش کرده بودم؟ چرا آن قدر مشغول غرق شدنم بودم که نگاهم به دستی که آمده نجانم بدهد نبود؟ 
یک تلنگر لازم بود برایم؛ مثل یک سیلی محکم. که بیایم زندگی خودم را از بالا روایت کنم و یادم بیفتد سلطان کیست و گدا چه کسی...
به گمانم همین مهربانی های بی حد و حصر شما مرا پررو کرده! مرا عادت داده و شاید هم اندکی لوسم کرده!
بس که هر گوشه زندگی ام رد پای لطف و محبت شما جاری ست امام مهربانم!
من پرتوقع شدم و معنی امتحان های خدا، معنی رضا و تسلیم، معنی صبر و معنی انا خلقنا الانسان فی کبد را فراموش کردم.
معنی مقایسه نکردن و شاکی نشدن و پذیرفتن شرایط و شاد زیستن را فراموش کردم.
خیلی حرف ها داشتم، دارم... هیچ جایی هم نیست برای گفتنشان جز این وبلاگ خاک خورده که همیشه انگار نوشته های من مستقیم از اینجا پست میشوند به قلب ضریحتان!
قبول؛ من بد شدم، بی طاقتی کردم و زور زدم برای چیزی که خدا نخواست و نشد.
من گریه و زاری کردم و خط و نشان کشیدم و این وسط میانه مان شکر آب شد و صورتم را محکم کشیدم آن طرف تا نگاهمان حتا بهم نخورد. با شد قبول!
حتا یکبار سعی کردم همه چیز را الکی فراموش کنم و دوباره دست به دامتان شدم که من را بطلب مشهد، که زیر نگاه پدرانه شما بله ی محکم زندگی ام را بگویم که خب آن را هم نه آوردید و من این بار محکم تر را رویم را کردم آنطرف. 
باشد، قبول، من بد کردم و چشم سفیدی کردم و خواستم با دلسوزترین و مهربان ترین پدر دنیا لجبازی کنم که نتیجه اش را هم خودم دیدم.
اما حضرت دلبر من!
حواستان هست فلانی ها را چند باره طلبیده اید و دوری من از حریم امن حرمتان دارد یکساله میشود؟!
حواستان به دل خسته ی من هست؟!
که همسر به آب و آتش میزند که جور کند زیارت امسال مان را که تو دلت زیارت میخواهد و من هنوز هم میدانم گره کار کجاست؟
شما بخواه جان دل مطهره... شما بخواه... و بیشتر از اینها کش نده دوری و فاصله و نگاه حسرت زده ی من به محسن که عاشورا مشهد بوده و اربعین کربلا و حالا دوباره همین سه شنبه عازم دیارتان است.
بیشتر از این کش نده قلب سوخته ی من را که فاطمه چندمین بار مشهد امسالش را که برگردد مستقیم میرود کربلا...
خب بخواه دیگر! پارسال را یادتان هست؟ همین موقع ها بود به گمانم... تکیه داده به خنکای سنگ های سفید و خیره در چشم طلایی گنبد که دونفری بطلبمان؟ دو نفر شده ایم حالا تنها از سر فضل و منت شما حضرت جان... اما نطلبیدی مان هنوز...
شما که ضامنی، گره گشایی، کار راه اندازی.. شما...
ضمانت میکنی این مشهدم را؟!
آقاجان...
من میترسم از حال و روز دختری که دارد دوری اش یکساله میشود...
میترسم...
پناه میبرم به دامان حضرت خواهر جانتان...

۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۲۳
مطهره
ایها الرئوف
شمس الشموس
السلطان
نهایت آرزویم این بود که پیوند آسمانی و عاشقانه زندگی ام را روز میلات شما جشن بگیرم
ممنون که مرا لایق آن دانستید!
هوای زندگی ام را داشته باشید جان ِ دلم :)


قطره قطره اشک هایم را تو دقت میکنی

بی نهایت بر گدای خود محبت میکنی

من کجا و پنجره فولاد آقایم کجا

بی لیاقت را همیشه با لیاقت میکنی

من که با اعمال خود خوار و ذلیل عالمم

این تویی با جود خود از من حمایت میکنی

من یقین دارم که قبل از اربعین آقای من

از نجف تا کربلا ما را تو دعوت میکنی...



+همه چیز سپرده دست خودتان آقا!
جوری جلو ببرید همه چیز را که لایق مجلس روز میلادتان باشد....


۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۳
مطهره

شب پایانی مــــاه رمضــــان امضـــــا کن

اربعیـــــن پای پیــــاده حــــرم ثــــــارالله



+ یا ایها الرئوف، السلطان...
دلمان را گره زده ایم لابه لای شبکه های نقره ای پنجره فولادتان، باشد که کرم نمایید و امسال اربعین راهی مان کنید تا بهشت، خدمت حضرت ارباب...
ما را که دست خالی برنمیگردانید جان دلم؟!

۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۶
مطهره

افطاری چنینم آرزوست...


از حرم حضرت ارباب تا مقام حضرت صاحب

حرم حضرت شمس الشموس


+ یعنی ته مطلب این که آقا بطلب...

++ دقت شود به اون نون های عکس اول، آخ کربلا...

۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۰
مطهره

هوای حرم...

زده به سرم...

به عشق هوای تو در به درم...

خدای کرم...


۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۹
مطهره

جانــا بجـــــز از عشـــــق تـو دیگــر هوســـم نیست

سوگنـــــد خــورم مـن کـه بـه جـای تو کسم نیست



شعر از: سنـــــــایی

۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۷
مطهره


خسته و لهیده رفته بودم دانشگاه 

یکی از بچه ها پرسید چرا اینقد داغونی امروز؟

گفتم تازه از راه رسیدم، مشهد بودم

بعد یه آه عمیقی کشید. گفت: خوش بحالت مطهره، من سال هشتاد رفتم مشهد تا حالا

من؟ لال شدم و نتونستم هیچی بگم.

از آن روز دارم فکر میکنم یک نفر چطور میتواند سیزده سال دوری را تحمل کند؟

مگر میشود اصلا؟

که این همه سال فراق را تحمل کرد و زنده ماند؟

تحمل میشود اصلا؟

فکر کن سیزده ساااااااااااال نروی خدمت امام رضا جان و سر نگذاری روی سنگ های سفید و زل نزنی به گنبد طلایی و آرام آرام اشک نریزی...

تصورش هم سخت است. خیلی.

بعد یاد خودم افتادم

که یک اربعین دور بودم و فکر میکردم که خواهم مرد.

ولی هیچ اتفاقی نیفتاد...

من زنده ماندم و مثل همیشه زندگی میکنم...

حضرت عشق...

با همه مهر خودتان دست بر دلم بکشید و پایان بدهید به این دوری...

به همه دوری ها...



+عنوان مصرعی از مولوی

۲۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۹
مطهره

فتو بای: مهتاب 
دم صبحی که منتظر شروع ندبه بودیم و باران سنگفرش ها را خیس کرده بود



یکی از بهترین مشهد هایم بود این سفر.

درحالی که اصلن انتظار هم نداشتم، امام رضا جانم سنگ تمام گذاشت، مثل همیشه.

مشهد خوب بود، هوای بارانی خوب بود، رفقای همسفر خوب بودند و من هم خووووووب بودم.

توی راه، در قطار، توی حسینیه، کلی خندیدیم و خوش گذراندیم. 

در حرم، درست و درمان زیارت کردیم و نوحه گوش کردیم و توی کنج سپهری گریه کردیم. 

خلاصه، همه چیز سر جایش بود و همه چیز عااااااااااااالی بود.

فکرش را نمیکردم، اما رفقا فوق العاده دوست داشتنی بودند. هر پنج نفرشان.

مخصوصا مهتاب که تا قبل این هیچ کدام فکرش را هم نمیکردیم اما دیدیم که چقدر شبیه همیم و هر جمله ای که یکی میگفت دیگری میگفتیم: دقیییییقاااااااا!!!

القصه که به معنای واقعی کلمه خوش گذشت و حالا منتظر نشستیم ببینیم امام رضا جان چه میکند با دعاهایمان!

۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۲
مطهره

از عکس تو و بغض همین قدر بگویم

دردا که چه شب ها... که چه شب ها... که چه شب ها...




حالم شبیه حال دخترکی ست که پس از شش ماه دوری و فراق و صبوری در آستانه ی وصال آغوش پدر است.
میخواهد برود نزد پدر، خودش را بیندازد توی آغوشش و پشت دست های مهربان و میان لبخند گرمش گم شود.
دختر همه ی روزهای سختی را چکه چکه اشک بریزد و بگوید: خیلی سخت بود بود بابا جانم. اربعین بود، دوری بود، من بودم، قلبی تکه تکه بود...
دلم هوایتان را کرده بود امام رضا جانم...
چه خوب که شما اینجا هستید عزیز دل، توی وطن، کنار ما...
میخواهم بیایم کنارتان، سرم را بگذارم روی شانه هایتان و شما دلداری بدهید.
بگویید صبر داشته باش دختر جان، من اینجایم...
میخواهم به اندازه ی تمام سختی ها و دردها سبک شوم.
بابا جان... به دختری ات قبولم داری؟!



+زائرمان از اولین زیارت تنهایی اش برایم تمبرهندی و روسری آورده بعلاوه یک عالم دعا و نمازی که توی حرم برایم خوانده. خواهر و برادر خوش بختی هستیم ما که به فاصله ده رو دعوت میشویم به پابوس حضرت جان :)

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۲۰
مطهره


ای باعث دلبستگی هایم نگاهم کن

من خسته ام! با چشم هایت رو به راهم کن


            یا ایها الرئوف...
            السلطان...



۰۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۳
مطهره