لایمکن الفرار از عشق

۲۳ مطلب با موضوع «پای عشق در میان است» ثبت شده است

به بهانه ی دومین سالگرد مَحرم شدن، اول رمضان


من همیشه برای ازدواجم دعا میکردم.

آنقدر خبر ازدواج های ناموفق و تو زرد از آب درامدن طرف را شنیده بودم که از همه مردهای عالم بدم میامد! برای همین خیلی برایش دعا میکردم‌، برای مرد سالم و صالح و خوش اخلاق و مومن و خانواده دار که دوستم داشته باشد! شبیه همان ها که توی کتابهای نیمه پنهان ماه میخواندم. خودم که اهل گشتن و پیدا کردنش نبودم! پس فقط باید دست به دامن خدا میشدم! 

به خودش هم گفته ام؛ من مجتبا را از شهدا گرفته ام. حالا خیال نکنید قصه از این داستان هایی است که من سالها از وقت ازدواجم گذشته بود و شهیدی را در خواب دیدم که همسر آینده ام را به من نشان میداد، نه. نوزده ساله بود، ترم دوم دانشگاه. آخر اسفند ماه ۹۳ به یکی از فوق العاده ترین سفرهای زندگی ام رفتم و یکی از فوق العاده ترین شب های زندگی ام را تجربه کردم. اینکه میگویم نگاه و وجود شهدا را حس میکردم خیال و هپروت نیست، واقعیت محض است. اگر راهیان نور نرفته که اید که هیچ، اما اگر رفته اید گمان میکنم حرفم را می فهمید.

القصه، من آخر اسفند نود و سه که در آن سفر شگفت انگیز ازشان خواستم بیش خدا واسطه شوند تا مردی مثل خودشان همسرم شود (یعنی میخواهم بگویم در این حد زیاده خواه بودم، به کمتر از مردی دقیقا مثل شهدا رضایت نمیدادم!) تا سوم شعبان که حدود اردی بهشت بود و مورد خاستگاری قرار گرفتم(!!!) و اول رمضان که محرم ترین ِ غریبه ترین مرد به خودم شدم، زمانی نگذشت.

عشق از آن هاست که سر کله اش یک دفعه پیدا میشود، دو سال قمری پیش همین روزها بود بعد دو بار دیدن و سر جمع دو ساعت صحبت با خطبه ای و قبلت ای به هم محرم شدیم و لابد هیچ کدام فکر نمیکردیم دو سال که با هم زیر سقف یک خانه ای این حجم از عشق و دوست داشتن و دلبستگی میان مان باشد. این همه امنیتی که من کنار او دارم و این همه آرامشی که او در کنار من... 


همیشه میگویم من اصلا حس نمیکنم زن این خانه ی صورتی گل گلی هستم، حس نمیکنم تو مردش هستی، اصلا حس نمیکنم رابطه ی بین مان زن و شوهری با آن قواعد مخصوصش است، من کاملا و عمیقا حس میکنم دو تا دوست هستیم که از قضا با هم همخانه اند!

یعنی تا این حد رفاقت و سازش و مدارا! تا این حد خوب ست او! 


و همه ی اینها، دقیقا همه ی آنهاییست که من در آن سفر از شهدا میخواستم. و ما ادراک ما الشهدا... هر چه بگویم و آسمان و ریسمان ببافم تا تجربه اش مثل مزه ی یک قاشق عسل زیر زبانتان ننشیند نمیفهمید....

حیف میخورم،آن زمان ها چقد سیمم وصل بوده... الان چقدر بد شده ام. قرار نبود این نوشته اینطور باشد اما حالا که شده بگذار روضه بخوانم. مرگ بر انسان! چقدر ظالم است! چقدر فراموشکار است!

 لبه پرتگاه دستم را میگیرید و کمکم میکنید، همین که پایم به جای محکم میرسد دستم را میکشم بیرون. برایم معجزه میکنید، محال ترین خواسته هایم را اجابت میکنید باز هم من یادم میرود.

چرا من اینقدر بدم؟! چرا انسان ناسپاس است؟

دلم برای آن سفر استثنایی تنگ شده، دلم برای حس عطر حضورتان تنگ شده، برای وصل شدن سیمم تنگ شده...

از خودم‌ از این همه بد بودنم، از شما، از این همه خوب بودنتان‌ خحالت زده ام....

من که معلوم الحالم... رفقا، شما که خود خود بهشتید میشود دوباره دستم را بگیرید؟

زندگی خوب و خوش و بر وفق مراد است، اما شما اگر نباشید جام زهر است بخدا. زندگی با غفلت، با دوری، با عصیان، مرگش شرف دارد.

الان دوریم، شماها آن بالا بالا ها و من این اسفل سافلین؛ اما صدایم را که میشنوید؟ یقین دارم میشنوید. میشود دوباره سیمم را وصل کنید؟ دوباره دستم را بگیرید توی دستتان؟ آنقدر سفت و محکم که نتوانم بیرونش بکشم؟!

۳ نظر ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۷
مطهره

خوشبختی های کوچک:

اولین بهار ما هم رسید...

حس ِ خوب ِ عیددیدنی های دو نفره :)

اولین عید با هم بودن :)

نود و چهار با همه خوبی و بدی هایش رفت و حالا نود و پنج گرد و قلنبه و بامزه جلوی رویمان است ؛)

امسال هم مثل سال پیش؛ آرزو میکنم آن اتفاق قشنگ بیفتد، رویا ببارد و خدا بخندد برای ما...

امیدوارم حرف های خوب بشنویم، آهنگ های خوب گوش کنیم، کتاب های خوب بخوانیم، عطرهای خوب ببوییم، جاهای خوب برویم، با آدم های خوب حرف بزنیم و اتفاق های خوب بیفتند...


۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۳
مطهره

اولین رای... خب، فکر میکردم باید حماسی تر و باشکوه تر از این ها باشد، نبود!

تا شب قبلش میخواستم سفید بیاندازم، نینداختم.

رای دادم، حزب مورد نظر رای نیاورد. حداقلش این است که حالا عذاب وجدان ندارم.



* تنها دست آورد اولین انتخاباتم تا این لحظه، سه روز دوری از همسر جان بوده. که حالا یک روز و نیمش باقی ست. با این که آخرین بار دلخور خداحافظی کردم اما خب انکار ناپذیر است این که یک دنیا دلتنگش ام...

** امسال شناسنامه ام حسابی خوش بحالش بوده! اول که نقش ونگار اسم یار ِ جان در صفحه سومش جا خوش کرد و حالا هم مهرهای بزرگ شدن سیاسی ام! 


۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۳
مطهره

عصری از دانشگاه آمده دنبالم، میرویم کیف عید بخریم. میخواهیم از خیابان رد شویم که چراغ قرمزش از این سه زمانه هاست. با اینکه از یک طرف ماشین نمیاید اما چراغ عابر پیاده قرمز است. همسر دستم را میگیرد و حرکت میکند که از خیابان رد شویم.

من دستش را میکشم که چراغ قرمزه! کجا میری؟ میگوید هر چی بابا میگه بگو چشششم! من دلیل میاورم که خلاف قوانین شهروندی ست، فکر کن خودت پشت فرمانی و کسی میپرد که از خیابان رد شود و این حرفها... و همسر ترجیع بندش همان است...

بلخره با شوخی و خنده رد میشویم، همینجور که حرف میزنیم و میخندیم آقای نسبتا پیری که جلوتر از ما راه میرود در حالی که از چرت و پرت ها و خنده های ما خنده اش گرفته برمیگردد سمت مان و رو به من میگوید دخترم شوهرت تو امنیت کامل دستتو گرفته از خیابون ردت میکنه، دیگه به حرفش گوش کن! خدا رو شکر کن!

من و همسر و آقای پیر میخندیم، از دیروز به حرفش فکر میکنم... خوشبختی باید همین چیزهای کوچک باشد....

۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۵
مطهره

دلم یک زمستان سرد و شبهای بلند و خانه ی گرم و مبلی راحت و کنجی دنج میخواهد و یک کلاف کاموای زرد خردلی و یک کلاف کاموای کنفی تا پاهایم را جمع کنم توی شکمم و رج به رج عشق و آرامش ببافم لا به لای شالگردن هایی برای هر دوی مان :*  

دلم خانه ی خودمان را میخواهد؛ فقط من و تو. دونفری. تنهای تنها.

دلم میخواهد تمام شود این روزهای سرد و غمگین. دلم میخواهد روزهای گرم و عمیق بیایند.

من باز هم نقاب لبخندی روی صورتم میگذارم و اشک ها را شبها توی بالشت پنهان میکنم و وانمود میکنم شاد و باانرژی و سرحالم. دو نقطه پرانتز باز میفرستم لای حرف هایم و به خدا میگویم دیگر طاقتم رو به اتمام است.. کم آوردم و آخرش است!

روزها را میشمارم تا تمام شدندشان...

و این بدترین اتفاق ممکن برای این روزهای دختری بیست ساله است ...



+این متن قرار بود رویای کوچک آینده باشد، نه گله و شکایت. اما حالا آنقدر پرم که گاهی از چشم هایم سرریز میکند و گاهی از کیبورد توی این وبلاگ.
دلم میخواهد اینجا، پناهگاه امن بلاگیم، بیشتر باشم و بنویسم اما... اما نمیشود گاهی...

۰۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۵
مطهره


کی بود که من لباس قرمزم -همان که یک پاپیون گنده ی چهارخانه روی سینه اش دارد- را پوشیدم و بعد کیلومترها جاده، آمدم جشن عقد تو؟ 

همان موقع که نیمه شبش، بلند شدی آمدی پشت بام و گفتی چه طوری تو دیوونه؟!

کی بود که پیرهن آبیه -همان که از مشهد خریدم و از آنهاست که دوست داری بپوشی اش و هی دور خودت بچرخی- را پوشیدم و باز هم بعد یک عالمه راه، رسیدم چشن عروسی تو؟

همان موقع که فردا صبحش، بدون تو رفتم حرم و گریه کردم و خوشبختی تو دوست جانم را از خدا آرزو کردم؟

کی بود که تو پیراهن تنگ مشکی ات -همان که در نظر من خیلی بهت میامد- را پوشیدی و آمدی جشن نامزدی من؟

همان موقع که تا دیدی ام جلو آمدی و در آغوشم کشیدی و دیگر نیاز نبود حرف بزنی تا من بفهممت، چون از نگاه ها و حرکاتت می بارید که چقدر خوشحالی و ذوق میکنی و لابد من هم نیاز نبود بگویم چقدر دلتنگت بوده ام و چقدر نگاهم به در سالن بوده که تو بیایی و عروسی خودت قد عروسی خودم خوشحال بودم و باز هم نیاز نبود بگویی آنقدر خوشحالی که انگار عروسی خودت است.

همان موقع که تا آخر شب دل نمیکندیم از هم و داماد که بیرون میرفت جای تو کنار خودم بود.

کی است که من خبرش را میشنوم؟ همان شب سرد و بارانی پاییزی ست که من بلوز کاموایی قرمز با شلوار سفید پوشیده ام و توی آشپزخانه مادرجون مشغول سالاد درست کردنم.

خبرش را میشنوم و یک لبخند گنده ی صورتی کش میاد روی لب هایم....

کی است که تو داری مامان میشوی دیوونه ی من؟!

آخر هر چه که فکر میکنم و با خودم کلنجار میرود میبینم که نه! حالا حالا ها به تو نمیاید مامان شوی!

خودت میگویی به من هم نمیامده عروس بشوم اما شدم.

دنیا را میبینی عزیز ِ جان و دلم؟!

چقدر زود گذشته... همین دیروز بود که من و تو توی اتاق دم دری مادرجون بازی میکردیم و حرف میزدیم و درد و دل میکردیم. دیروز بود که من آمدم ده روز خانه تان ماندم. دیروز بود که یک شب تا صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم و بزرگ ترین رازهایمان را گفتیم.

دیوونه ی من!

حالا تو داری مامان میشوی و من دارم عروس میشوم...

چقدر زود گذشته روزهای کودکی مان...

من و تو همیشه از هم دور بودیم و همیشه ی خدا فاصله بوده بینمان، حتا شده گاهی شش ماه بگذرد و دیداری نکنیم، اما...

اما به گمانم دل من و دل تو، تنها دلهایی هستند که توی کل دنیا، با وجود این همه فاصله این همه نزدیک هستند و میتپند برای هم :) 

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۸
مطهره
به اندازه تمام چراغ های روشن خانه های این سر شهر تا آن طرفش از تو دورم.

مایه ی کتلت را روی دستم ورز میدهم و صاف میکنم و سعی میکنم بدون کمترین تماسی، بدون اینکه شل و ول و وارفته شوند به ته ماهیتابه بچسبانمش.
زیر لب میخوانم: ای اله ی ناز... و هود صدایم را میان بوی کتلت های سرخ شده با خودش میبرد.
نمیدانم چرا ساختن این غذا این همه مرا غمگین میکند همیشه!
مامان میاید آشپزخانه و سرک میکشد لا به لای کتلت های غمگینم و زمزمه ی زیر لبم را قطع میکند و میگوید: باز که این همه ریز درس کردی اینا رو، صد بار نگفتم بزرگ تر درستشون کن؟


من دلم میخواهد بجای این همه دوری، الان در آشپزخانه ی صورتی خودم دانه دانه کتلت های غمگینم را سرخ میکردم و زیر لب آهنگی چیزی زمزمه میکردم و بعد ناگهان او از پشت سر دستانش را دور شانه هایم حلقه میکرد و موهایم را بهم میریخت و من با دستان کثیف بغلش میکردم.
دلم میخواست الان کنارش او بودم و کتلت های غمگینم به عشق و آرامش او شاد میشدند و او قربان صدقه ی اندازه ی ریز کتلت هایم میرفت!
هود را خاموش میکرد و میگذاشت بوی دستپختم توی خانه بپیچد و قند آب شود توی دل کتلت های فسقلی ذوق زده. 
آهنگ شادی پلی میکرد و ظر ف های گل گلی ام را روی سفره کوچک دو نفره میچیدید و  آنقدر میخنداندم که بعد از آن بگویم نمیدانم چرا همیشه ساختن این غذا این همه من را خوشحال میکند؟!

آه... امان از دوری....
۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۶
مطهره

در گلوی من

ابر کوچکی ست 

میشود کمی مرا بغل کنی؟!


۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۳
مطهره

هر روز میرم خرید!

برا خونه خودم...

برای زندگیم...

میرم ریز ریز با عشق و علاقه وسائل خونه زندگی مو میخرم 

بهش فکر میکنم، تصورش میکنم، تصویر سازی و خیالبافی میکنم، رنگ بندی شو میچینم، توش زندگی میکنم.

براهمیشه.

باورم میشه؟ 

خونه ی خودم...

چقدر دور و قشنگه این کلمه...

 

خونه ی من... خونه من... خونه من...

 

بوی آرامش میده :)

۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۹
مطهره
پاییز آمده و با هوای نصفه نیمه ی نه کاملا سرد و نه کاملا گرمش، سرما خوردگی را انداخته به جانم.
ادلک کلد ها را دو تا دوتا میخورم و شربت آبلیمو و عسل سر میکشم و دعا میکنم مریضی نیندازدم.
قرص ها و شربت ها اما مانند همیشه افاقه نمیکنند.

برادرم افاقه میکند. 
وقتی دراز میکشد روی تخت و شارژر را فرو میکند توی پریز و خودش فرو میرود توی موبایل، میپرم سرم را میگذارم روی شانه ی پهنش و فرو میرم توی بغلش و دست های همیشه یخم را با صورت و گردنش داغش گرم میکنم. 
موبایلش را میقاپم و میگذرام مرجان فرساد بخواند دلم تنگه پرتقال من...

دیگر دارم مطمئن میشوم گرگینه ای چیزی ست این برادر ِ جان!
بس که داغ است همیشه بدنش و من یخ!
میترسم وقتی ماه کامل شود تبدیل به گرگ شود و حمله کند به من :)


*عکس تزیینی ست! وگرنه ما که جانمان است و برادر جانمان :*
۲ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۲
مطهره