لایمکن الفرار از عشق

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

مهناز پرسید: حالا چرا دارین برای ناهار خودتون رو اون قدر زحمت میدین، کم زحمت دادیم این ده روز؟
در اتاق پذیرایی را باز کرد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت. دو و ربع بود. الان دیگر عباس پیدایش میشد. کباب برشته شده را از خاله گرفت و گذاشت توی بشقاب چینی سفید و آرام دو تا سیخ را کشید بیرون. بعد دو کفگیر بزرگ پلوی داغ ریخت روی کباب ها.

تلفن زنگ میزد. گفت: فکر کردم زنگ در حیاطه. خاله رفت سمت هال تلفن را جواب بدهد. مهناز یک قلمبه کره ی حیوانی گذاشت کنار بشقاب. یک تخم مرغ را گرفت زیر شیر آب با دستمال خشک کرد و از وسط شکست. سفیده اش را جدا کرد و زرده ی تخم مرغ را که صاف نشسته بود وسط پوسته ی شکسته گذاشت روی کوه پلو. صدای خاله را شنید که میگفت: تلفن با تو کار داره مهناز جون. در خمره ای شکل را گذاشت روی غذا و رفت سمت تلفن. گفت عباسه خاله جون؟ و توی تلفن گفت جانم؟ صدای غریبه می خواست با سروان دوران حرف بزند. مهناز پرسید شما؟ صدا جواب داد: ضرابی. از پایگاه مهرآباد. عباس هنوز نیامده بود و مهناز گوشی را گذاشت.

صدای زنگ خانه آمد. زنگ زدن عباس بود؛ دو تا زنگ کوتاه پشت سر هم.

مهناز خودش را توی آیینه نگاه کرد و رفت دم در. دست عباس را گرفت و همان طور که می آمدند سر میز گفت: بیا ببین خاله خانوم چه کرده. چلو کبابی پخته که ده تا چلو کبابی باید بیان جلوش صف ببندن تا اون فوت آخرش رو یاد بگیرن.

عباس دست هایش را با حوله خشک کرد و در خمره ای شکل را برداشت. خندید. گفت: خجالت بخورم یا چلو کباب با تخم مرغ دو زرده خاله جون؟ خاله جان با کاسه سیر ترشی از در آشپزخانه آمد بیرون و گفت: خجالت چرا عباس جون؟ گوشت بشه به تنت. گفتی به عباس آقا تلفن زدن؟

مهناز گفت: آقای ضرابی زنگ زد عباس باهات کار داشت. عباس ابروهاس را کشید به هم گفت: ضرابی؟ من که الان پایگاه بودم. نگفت جی کار داره؟ و از جاش بلند شد رفت سمت تلفن. مهناز گفت حالا غذات رو بخور از دهن نیفته بعد.

مکالمه ی عباس کوتاه بود. به قدر گفتن چند کلمه ی تک سیلابی. اما رنگش پریده بود. مهناز از روی صندلی بلند شد و مثل خواب زده ها رفت سمت او. چشم هایش را دوخت به چشم های مات عباس و بی حرف نگاهش کرد. خاله از پشت میز، مهناز و عباس را نگاه کرد.

- چطور شده عباس آقا؟ اتفاقی افتاده؟ چی چی میگفتن پشت تلفن؟

عباس پلک زد. آب دهانش را قورت داد و سیبک زیر گلویش یک لحظه بالا و پایین شد.

-جنگ شده. جنگ.

خاله گفت: یا ابوالفضل. مهناز با کف دست زد به گونه اش و پهن شد روی زمین. عباس اول رفت سمت رادیوی روی تاقچه . روشنش کرد و بعد لباس پوشید. پلو ری کرده بود. زیر کره ها ماسیده بود. مهناز رفت عباس. آرنجش را سفت گرفته بود و گریه میکرد. پشت سر هم میگفتک تنها نرو. بذار من هم بیام. بذار من هم بیام.


+ کتاب آسمان.دوران به روایت همسر شهید

 

۳ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۲۲
مطهره
من دلم برای مامان بابام میسوزه.
چون مامان بابای من هستن. والدین یه دختر معمولی بودن خیلی باید دردناک باشه به نظرم. اونا هیچ وقت نمیتونن به من افتخار کنن، من هیچ وقت مایه پز دادنشون نمیشم. چون من یه دختر معمولی ام. هیچ وقت نمیتونم اونا رو به آرزوهاشون برسونم. اینو به خودشونم گفتم که دلم براشون میسوزه. کیه که دوست نداشته باشه بچه ش یه آدم مشهور و مهم باشه؟

مثلا من هیچ وقت دکتر نمیشم، مهندس نمیشم. خب معلومه که پدر و مادر یه دختر دکتر بودن خیلی خوشحال کننده تر از یه دختریه که یه لیسانس همین جوری داره.
البته که هیچ وقت هیچ وقت نگفتن دوست دارن من فلان کاره بشم و همیشه از هر چی که توش هستم حمایتم کردن ولی خب پتانسیلشو دارن که اگه من خیلی بهتر و بالاترم بودن حمایتم کنن. من میدونم اون جوری خیلی خوشحال ترن.

خیلی غم انگیزه که بچه ی آدم نتونه آدم رو به آرزوهاش برسون. نتونه باعث افتخارش باشه. 
من هیچ وقت معدل بیست نداشتم، قهرمان المپیاد نبودم، ورزشکار نبودم، هیچ وقت دکتر نمیشم، مهندس نمیشم، یه کاره ی مملکت نمیشم...

من همیشه 18-19 بودم، انسانی بودم، دانشگاه خوب نبودم، رشته خوب نبودم، من ورزشکار و المپیادی نبودم. من حتی خوشگل هم نبودم...

من یه دختر معمولی بودم که به جای هر کاری میرفت توی اتاقش و کتاب میخوند. به جای ارتباط با آدم ها می نشست و کتاب میخوند و از این تنهایی ش لذت میبرد. 
کتاب خوندن که افتخار نیست؟ هست؟

از همه بدتر اینه که من هیچ وقت درس رو دوست نداشتم، حتی متنفر هم بودم ازش. هنوزم متنفرم اما خب فقط بخاطر اونا تا الان درس خوندم و از این به بعد هم میخونم. تا اونا خوشحال باشن. تا دخترشون حداقل دیپلم و بعدش لیسانس داشته باشه.

برای همینه که الان بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براشون میسوزه. چون تو درس خوندن هم همون دختر معمولیم که دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد. همون که دانشگاه خوب نرفته و رشته خوب نداره و هیچ وقتم دیگه دکتر نمیشه!

من دلم برای مامان بابام میسوزه. خودشون هیچ وقت چیزی نگفتن، حتی همیشه میگن همین جوری که هستی دوستت داریم و بهت افتخار میکنیم اما خب من میدونم ته ته قلب همه مامان باباها بچه ی دکتر دوست داشتنی تر از بچه غیر دکتره!

من حتی دلم واسه خودمم میسوزه! چون حتی آرزوهای خودمم نتونستم برآورده کنم! چون وقتایی که باید دنبال دلم میرفتم به حرف عقلم گوش کردم و وقتایی که باید پی عقل می بودم با دلم تصمیم گرفتم. هیچ وقت جای درست اینا رو نفهمیدم!

یه چیزی که باید یادم باشه اینه که اگه یه روزی بچه دار شدم از همون اول بچگی تو گوشش فرو کنم که من فقط در صورتی بهش افتخار میکنم که انسان باشه. بنده خوب خدا باشه. فقط در همین صورت. و حتی ته ته ته ته قلبم هم بچه ی دکتر رو دوست تر نخواهم داشت. من باید به بچه ای افتخار کنم که خدا بهش افتخار میکنه...
۲۶ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۳۶
مطهره

 

 

مــــــــــ ر ا   هـــــــــ ز ا ر  ا مـــــــــ یــــــــــ د   ا ســــــــــ تــــــــــــ  و  هـــــــــــ ر  هـــــــــــ ز ا ر  تـــــــــــ و یــــــــــ ی . . .



+ ای همه ی امیدم هنگام درماندگی... (حرف های نگفتنی!)

     


۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۲۱
مطهره

حدود شش ماه قبل از کنکور بود. یه جایی بودم که میدونستم هر دعایی بکنم مستجابه. خودشون وعده داده بودن و میدونستم ردخور نداره.

دستم توی دستای مرضیه عرق کرده بود و داشتم میون صداهای گریه به دعاهام فکر میکردم.

من نه رتبه خوب خواستم نه رشته خوب و نه دانشگاه خوب. فقط از خدا خواستم اون چیزی رو که به صلاحمه پیش بیاره. حتی اگه مثلا قراره امسال قبول نشم. برای همینم همه ش آرامش داشتم. خسته بودم.خیلی... اما آروم بودم چون نتیجه رو سپرده بودم به خدا و مطمئن بودم حتی اگه آخرش از دید من بدترین چیز ممکن بشه این همونه که خیر من توش هست.

رتبه ها که اومد چیزی دیدم که اصلا انتظارشو نداشتم. انتظارم ده برابر بیشتر از این بود. شاید حدود ده یازده هزار! باور نمیکردم...

روزهای انتخاب رشته سخت گذشت، با کلی نگرانی... کلی گریه... کلی سردرگمی...
اما همون موقع هم به چیزی اصرار نداشتم جز خیر و صلاحم.

دیشب که نتایج اعلام شد باز هم چیزی دیدم که انتظارشو نداشتم. انتظارم رشته و حتی دانشگاه خیلی بهتر از این بود. شوک شده بودم، باور نمیکردم...

من کلی انتخاب میتونستم داشته باشم. تقریبا بیشتر رشته/شهرهایی که بخوابم. همه ی دغدغه ها و بدو بدوهای من به کنار، اما همه چیز جوری پیش رفت و نتیجه چیزی شد هیچ وقت بهش فکر هم نمیکردم.

این رشته و دانشگاه؟ هرگز!!! 

اولویت چهارم؟ هرگز!!!

حالا دیگه میدونم خیابان و انقلاب و سر در پنجاه تومانی و مجسمه فردوسی دیگه تموم شده.

یاد حرف اون روز مرضیه می افتم که همون شش ماه پیش وقتی از جلوی دانشگاه تهران رد شدیم گفت اینا برای شما آرزوئه و برای من حسرت!

دیگه برای من آرزو نیست. حسرت هم نیست. چون همه چیز یه جور پیش رفته که خیالم راحته خودش این رشته و دانشگاه رو برام انتخاب کرده.

حتی اگه همه سرزنش کنن و بگن چرا من میگم چیزهایی هست که ما نمیدونیم...

شاید هیچ وقت هم نفهمیم...

چیزهایی که فقط خدا میدونه...


۲ نظر ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۲
مطهره

ضریح، اشک، دخیل، آه یک گدا یعنی...

نگاه، عشق، تمنای کربلا، یعنی...

دو چشم خیس، دو دست، این دل، این دعا، یعنی...

شتاب، نور، صدا، حضرت رضا، یعنی...

دوباره صحنه یک صحن و یک گدا، یعنی...

دوباره معنی یک بام و دو هوا، یعنی...

دلی شکسته، قسم، عشق، کربلا، یعنی...

سخاوت و کرم حضرت رضا یعنی...*


        


  + هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت         او را به درد کــــرب و بلا مبتـــــــلا کننـــــــد

  

  +  آن شب اولی که پایم را گذاشتم توی بین الحرمین مثل حالا نبودم که دلم پر بزند برای یک لحظه تنفس آن هوا. آن موقع توی بهت بودم. جا خوردم. هی به گنبدهای دو طرفم نگاه میکردم و هی آخرین تصویری که از گنبد و ضریح امام ارضا در ذهنم مانده بود جلوی چشمم می آمد.
تند تند توی دلم کلکم نور واحد را تکرار میکردم ولی هنوز حس میکردم یک چیزی کم است و جور نیست. یک چیزی توی دلم میجوشید و چشم هایم خیس میشد.
عطر فضای حرم دلتنگ ترم میکرد. فضا سنگین بود. هول داشت. بهت داشت. ترس داشتم حتی. شلوغ بود. پر از آدم هایی که لباس سیاه عربی داشتند و به سر و صورت میزدند.
من فکر میکردم همه جا باید مثل صحن انقلاب باشد و همان آرامش ایوان طلا را داشته باشد.
آرامش؟ کلمه ای انگار گمشده ی کربلاست
...
هر چه بیشتر به صحن و سرای اطرافم نگاه میکردم بیشتر دلتنگ میشدم.
از خودم بدم آمد. از خدا معذرت میخواستم برای خواسته دلم. میگفتم ببین چه بنده ی چشم سفیدی هستم. حس بچه های لوسی را داشتم که پیش پدرشان هم مدام گریه میکنند و بهانه مادرشان را میگیرند
.
با خودم میگفتم اگر قرار بود بیایی اینجا و از دلتنگی امام رضا اشک بریزی دیگر آمدنت چه بود؟
این همه کربلا میخواهم هایت چه بود؟ خب همان ایران کنار خودشان میماندی!
شرمنده بودم از حس و حالم. ناشکری میکردم انگار. قدر 
ناشناسی...
بعدتر که برگشتیم و من توبه کردم از احساس دلم، فهمیدم:
"
تو نور واحد و این حرف ها سرت نمیشود.درس تو هنوز به آنجا نرسیده این درس سال بالایی هاست. درس تو رسیده به نان و نمک. نان و نمک او را خورده ای و به او دل بستی. بین او و همه ائمه فرق میگذاری. نمک گیر شده ای.
** "



 + آقا! آخرش هم این که ؛

             مادر سپرده است دست شما مرا                          گفته فقط شما ببری کربلا مرا      



 *مسعود یوسف پور
**خدا خانه دارد-فاطمه شهیدی

۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۷
مطهره

قاعدتا من الان باید خیلی خوشحال باشم و به عبارتی با دمم گردو بشکنم چون به یکی از بزرگترین خواسته هایم در زندگی رسیده ام.

چون دیگر شب ها خواب نمیبینم که چشم هایم را عمل کرده ام و عینک نمیزنم و صبح ها از خوشحالی خوابم گریه نمیکنم.

چون دیگر دائم به این فکر نمیکنم که من حتما بدون عینک خوشگل ترم.

چون دیگر شبیه خانم معلم ها یا بچه خرخوان ها نیستم.

عروسی هایی که دعوت میشوم عزا نمیگیرم که چه طور هم عینک نزنم و هم عروس را ببینم و تازه مژه های ریمل زده ام هم به شیشه گیر نمیکند تا آن را به گند بکشد.

حالا خیلی راحت میتوانم عینک آفتابی هایی را که دوست دارم بزنم.

دیگر عینکی نیست که بشکند یا شماره اش بالا برود و زندگی ام چند روز بدون آن فلج شود.

شب ها که میخوابم در به در دنبال جای امن برای عینکم نیستم که زیر دست و پا له نشود و صبح ها اول از هر چی دنبالش نمیگردم.

با خیال راحت استخر میروم و مجبور نیستم مثل یک کور واقعی به گوشه استخر بچسبم.

زمستانها را بگو... زیر باران و برف راه میروم و دیگر چیزی نیست که نگران خیس شدنش باشم یا وقتی از خیابان وارد محیط گرمی شوم شیشه هایی نیست بخار کند و هیچ چیز را نبینم.

حتی دیگر لنزی هم نیست من حوصله ام نیاید قبل از استفاده ده دقیقه با سرم بشورمش و تا وقتی توی چشمم هست منتظر کور شدنی قریب الوقوع باشم.

خب... همه چیز مهیاست که من خوشحال باشم اما نیستم. 

نبودنم ربطی به دردهایی که کشیدم و اشک هایی که ریختم و قرص هایی که خوردم ندارد.
نیستم چون من یک آدم غیرقابل انعطافم که سنگ از من منعطف تر است و هیچ تغییری حتی تغییرات خوب و مثبت هم مرا کلافه و در مواردی روانی میکند.

من باید خیلی خوشحال باشم که عینک نمیزنم ولی نیستم نه بخاطر اینکه عینکم را دوست داشتم و نبودش برایم سخت است بلکه بخاطر این که یک تغییری در من رخ داده که هر چند ساده ست ولی پذیرش و کنار آمدنش برای من دشوار است.

یک چیزی که هست این که من برای تنوع و تحول ساخته نشده ام و این حرص خیلی ها را درمیاورد بخصوص خانواده ام.

البته در این مورد خاص به برادرم خیلی خوش میگذرد چون میتواند هر وقت قلقلکش میدهم یا توی شکمش مشت میزنم براحتی تلافی کند و نگران شکستن چیزی نباشد :| 


۱ نظر ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۸
مطهره

من اون موقع ها چی مینوشتم تو وبلاگم؟!

پس چرا الان نوشتنم نمیاد اصلن؟!!!


۱۲ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۵۰
مطهره

مانند طفل در به دری گریه میکنم

مثل گدای پشت دری گریه میکنم

اشک مرا زمان گدایی ندیده اند

این بار چون تو میگذری گریه میکنم

حالا که بین این همه مردم زیادی ام

از این به بعد یک نفری گریه میکنم

بار مرا کسی نخریده تو میخری؟

بار مرا بخر نخری گریه میکنم

از چند جا شکسته پرم ای شکسته بند

از غصه شکسته پری گریه میکنم

جان همان که زائر بابا نشد مرا 

یک کربلا ببر نبری گریه میکنم

     گریه میکنم

          گریه میکنم

               گریه میکنم

                   گریه میکنم

                        گریه میکنم



   + میگفت فراق دو قسم است: فراق قبل از وصال و فراق بعد از وصال.
      و آن دومی سخت تر است...

   

   +   گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق          ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

 

  + من این روزها خیلی میترسم. از حال خودم سه چهار ماه بعد میترسم. از اینکه توی خانه باشم و       تلوزیون زائران توی جاده ی نجف را نشان دهد میترسم. از دعوت نشدن میترسم. از دلتنگی میترسم. از واژه بی لیاقتی میترسم...
    میترسم و گریه میکنم...
    چقدر از سوز ترس و دلتنگی میتوان آه کشید و اشک ریخت؟
    همان قدر گریه میکنم.
  

   

   - تو دوستدار گریه کنان هستی؟
     من گریه میکنم...

۰۸ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۰۳
مطهره

من برایش مصرعی میگویم و رد میشوم

 لطف باباها ست معمولا به دختر بیشتر... 



   + السلام علیک یا عمة ولی الله..


  + خاک مشهد نسخه ی ایرانی کرب و بلا ست
     حضرت معصومه زینب را معادل می شود


  + این روزها همه جا حرف از کرم توست... چشم به راه کرامتتان هستم....:)

۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۵
مطهره





سر ظهر آفتابی است و من خسته و عرق کرده کلید را توی فقل در اتاق می چرخانم و کفش ها را پرت میکنم گوشه جاکفشی و چادرم را مچاله می اندازم روی پشتی، با عجله میروم کاغذی از میان خرده ریزهایم پیدا میکنم و خودکار را از لای کتابی توی کتابخانه ام برمیدارم و با ذوق مینشینم به نامه نوشتن برای تو.

مینویسم خسته شده ام از نبودنت، دلم تنگ شده برایت، مینویسم چقدر هوایت را کرده ام و حداقل دو ساعت بیا ببینمت. آخرش هم یک لبخند گنده برایت نقاشی مبکنم و در پاکت نامه را میبندم و نامه را می سپارم به صندوق پست گنده ی زرد یخ توی خیابان.

توی ذهنم هی نقشه میکشم برای روز آمدنت. که بیایی بنشینی کنارم و چایی دارچینت را سربکشی و من بگویم داریم نی نی دار میشویم و از فکر عکس العمل تو قند آب میشود توی دلم.

چند روزی در بیم و امید میگذرد و آخر سر به جای انگشت مهربان و مردانه ی تو که زنگ در خانه مان را فشار بدهد آقای پستچی تپل مهربان با لبخند غمگینش پشت در از موتور قراضه اش پیاده میشود و نامه تو را میدهد دستم. من غمگین میشم ولی به روی خودم نمی آورم و توی اتاق با شادی پاکت نامه را باز میکنم و مثل همیشه دست خط کج و کوله تو را میبینم که انگار با آخرین سرعت ممکن نوشته شده باشد که تو هم دلت برای من تنگ شده و چون الان سرت شلوغ است و کار داری در اولین فرصت خودت میایی.

و من دلم میلرزد و دست هایم یخ میکند و گلویم درد میگیرد و یادم می افتد این جور جواب دادن تو یعنی عملیات نزدیک است و بعدش را هم فقط خدا میداند و بس... غم عالم میریزد توی دلم. نگران میشوم... نگران نی نی که تا حالا صدای بابایش را نشنیده است...

دوباره میروم کاغذ قلم میاورم تا تهدیدت کنم شاید بهانه ای شود برای آمدن تو. این بار از خودم نمی نویسم، از نی نی توی راهمان هم نمی نویسم. به جایش مینویسم چرا دوماه است زنت را ول کرده ای به امان خدا و رفته ای؟ چرا فکر نمیکنی ممکن است شب ها از ترس خوابم نبرد؟ چرا یک سر نمیایی خانه ببینی زنده ام یا مرده؟ چرا...؟ میدانم که خودت هم خواهی فهمید این حرف های ته دلم نیست اما تنها وسیله ای ست که شاید بتواند تو را بکشاند خانه و مرا مهمان کند به یک نگاه دیگر.

این بار دوباره منم و مثل همیشه پاکت نامه ای در دست و صندوق پست بی خاصیت و دوباره آقای پست چی تپل با آن لبخند محزون و نامه ات بجای خودت... 
این دفعه اما نوشته ای خودم را ناراحت نکنم که تو زود زود خواهی آمد. میمیرم از خوشی... نه حرفی از عملیات و توپ و تفنگ زده ای نه خواسته ای به خیال خودت آماده ام کنی که اگر این دفعه برنگشتی...

بعد آخرین نامه ات شب ها از ذوق خوابم نمیبرد و صبح ها و در و دیوار و میز و صندلی را دستمال میکشم، فرش ها را جارو میکنم، شعمدانی ها را آب میدهم، قرمه سبزی بار میگذارم و ماتیک قرمز میزنم و منتظرت مینشینم تا بیایی. اما شب میشود و تو هنوز نیامده ای... هزار بار به نی نی توی دلم قول میدهم که فردا بابا می آید و باز شب از ذوق خوابم نمیبرد و صبح دوباره...

تا اینکه یک روز صبح وقتی گوجه ها را ریزریز میکنم و میگذارم کنار خیارها و پیازهای خرد شده ی توی کاسه و آبغوره ترش را میریزم میانش صدای زنگ در می آید. چادر گلدار سفیدم را سرمیکنم و توی آینه به خودم لبخند میزنم و پرواز میکنم انگار تا جلوی در...

اما تو نیستی. مردی جوان و قدبلند با لباس خاکی رنگ و پوتین های واکس نخورده و مو و ریش خاک گرفته پشت در است که تو نیستی. سرش را می اندازد پایین و چفیه تو را میدهد دستم. همان که آخرین بار خودم برایت شستم و گوشه اش را عطر زدم. لای چفیه صدای به هم خوردن فلزی را میشنوم. صدای مرد جوان میگوید پلاک توست...

میایم کنار حوض، بغل شمعدانی هایی که با دستان خودت کاشتی مینشینم. ماتیک قرمز را با گوشه ی چادر سفید پاک میکنم. بوی قرمه سبزی پیچیده توی حیاط. چفیه را به دلم نزدیک میکنم، من به نی نی قول داده بودم، میگذارم نی نی مان عطر چفیه ات را نفس بکشد، میدانم که میتواند... زیر میگویم بابا... میدانم که میشنود.

و اشکم میچکد روی چفیه تو...

 



+ داستانم را کپی نکنید لطفا.


۲ نظر ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۲
مطهره