لایمکن الفرار از عشق

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی ارام می گیرد که من نه تو را رها کرده ام و نه با تو دشمنی کرده ام (ضحی 1-2)

اصلا همین هم دست شما بوده!

همین که کانال زائر بارانی راه افتاده و من تحریک شدم که برایش مطلب بفرستم و بعد بار خاطره نویسی اش افتاد روی شانه ام.
نگویید اینطور نیست که باورم نمیشود. من مطمئنم کار خودتان بوده!
که بیایم از اولین وصال، تک تک لحظه ها را یادآوری کنم، و دوباره یادم بیفتد تمام خوبی ها و بزرگواری هایتان در حق خودم را.
از خود جور شدن مشهدهایم، از قصه پرچم بالای گنبد حضرت علمدار، از کربلا رفتنم و حتا از ازدواجم... بعد از آخرین وصال، گریه های کنج سپهری...
همه ی این ها را یادم آمد وقتی خاطراتم را برای زائران جدیدتان مینوشتم و وقتی هدا پی ام داد: تو که تا حالا همه جوره مشمول لطف حضرت بودی...
چقدر راست میگفت! چرا خودم حواسم نبود؟! چرا خودم فراموش کرده بودم؟ چرا آن قدر مشغول غرق شدنم بودم که نگاهم به دستی که آمده نجانم بدهد نبود؟ 
یک تلنگر لازم بود برایم؛ مثل یک سیلی محکم. که بیایم زندگی خودم را از بالا روایت کنم و یادم بیفتد سلطان کیست و گدا چه کسی...
به گمانم همین مهربانی های بی حد و حصر شما مرا پررو کرده! مرا عادت داده و شاید هم اندکی لوسم کرده!
بس که هر گوشه زندگی ام رد پای لطف و محبت شما جاری ست امام مهربانم!
من پرتوقع شدم و معنی امتحان های خدا، معنی رضا و تسلیم، معنی صبر و معنی انا خلقنا الانسان فی کبد را فراموش کردم.
معنی مقایسه نکردن و شاکی نشدن و پذیرفتن شرایط و شاد زیستن را فراموش کردم.
خیلی حرف ها داشتم، دارم... هیچ جایی هم نیست برای گفتنشان جز این وبلاگ خاک خورده که همیشه انگار نوشته های من مستقیم از اینجا پست میشوند به قلب ضریحتان!
قبول؛ من بد شدم، بی طاقتی کردم و زور زدم برای چیزی که خدا نخواست و نشد.
من گریه و زاری کردم و خط و نشان کشیدم و این وسط میانه مان شکر آب شد و صورتم را محکم کشیدم آن طرف تا نگاهمان حتا بهم نخورد. با شد قبول!
حتا یکبار سعی کردم همه چیز را الکی فراموش کنم و دوباره دست به دامتان شدم که من را بطلب مشهد، که زیر نگاه پدرانه شما بله ی محکم زندگی ام را بگویم که خب آن را هم نه آوردید و من این بار محکم تر را رویم را کردم آنطرف. 
باشد، قبول، من بد کردم و چشم سفیدی کردم و خواستم با دلسوزترین و مهربان ترین پدر دنیا لجبازی کنم که نتیجه اش را هم خودم دیدم.
اما حضرت دلبر من!
حواستان هست فلانی ها را چند باره طلبیده اید و دوری من از حریم امن حرمتان دارد یکساله میشود؟!
حواستان به دل خسته ی من هست؟!
که همسر به آب و آتش میزند که جور کند زیارت امسال مان را که تو دلت زیارت میخواهد و من هنوز هم میدانم گره کار کجاست؟
شما بخواه جان دل مطهره... شما بخواه... و بیشتر از اینها کش نده دوری و فاصله و نگاه حسرت زده ی من به محسن که عاشورا مشهد بوده و اربعین کربلا و حالا دوباره همین سه شنبه عازم دیارتان است.
بیشتر از این کش نده قلب سوخته ی من را که فاطمه چندمین بار مشهد امسالش را که برگردد مستقیم میرود کربلا...
خب بخواه دیگر! پارسال را یادتان هست؟ همین موقع ها بود به گمانم... تکیه داده به خنکای سنگ های سفید و خیره در چشم طلایی گنبد که دونفری بطلبمان؟ دو نفر شده ایم حالا تنها از سر فضل و منت شما حضرت جان... اما نطلبیدی مان هنوز...
شما که ضامنی، گره گشایی، کار راه اندازی.. شما...
ضمانت میکنی این مشهدم را؟!
آقاجان...
من میترسم از حال و روز دختری که دارد دوری اش یکساله میشود...
میترسم...
پناه میبرم به دامان حضرت خواهر جانتان...

۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۲۳
مطهره