لایمکن الفرار از عشق

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

باتمام وجود،

بیزارم از این یلدا ها...

طولانی ترین شب سال را باید در مسیر تو گام برداشت...

و گرنه باید نشست و به اندازه تمام ثانیه های این شب بلند زاااااااااااار زد...

پارسال:
            در مدت یک دقیقه چند گام به سوی تو می توان برداشت؟

امسال:  

            در مدت یک دقیقه از سوز دوری و دلتنگی چقدر آه میتوان کشید؟



یه قسمت هایی ش از وبلاگ بلند پروازی های یک ماهی

۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۷:۳۶
مطهره

در دنیا چیزی شگفت انگیز تر از آسمان برفی وجود دارد؟!
وقتی کلاست تمام شده و کنار خیابان منتظر اتوبوسی، ناگهان ببینی دانه های درشت  پنبه ای برف چادر سیاهت را سپید کرده....


 برف ، برف برف میباره قلب من امشب بی قراره
برف ، برف برف میباره خاطره هاتو یادم میاره
تا دوباره صدامو دراره برف ، برف برف میباره
آسمونم دلش قصه داره حق داره هرچی امشب بباره
جای برف باز میشینی کنارم مطمئنم دیگه شک ندارم
شک ندارم تو فکرم هستی تنهایی تو اتاقت نشستی
گفته بودی دلت تنگ نمیشه پس چرا هی میای پشت شیشه
برف ، برف برف میباره خاطره هاتو یادم میاره
خنده آدمک روی برفا روزای خوبم و زنده کرده
من دلم گرم هیشکی نمیشه سردمه.خیلی سرده
باز دوباره داره برف می باره باز چه ساکت می باره
یخ زده دستای بی گناهم چشم برام فقط چشم به راهم
چشم به راهم ، چشم به راهم
برف ، برف برف میباره قلب من امشب بی قراره
برف ، برف برف میباره خاطره هاتو یادم میاره
تا دوباره صدامو دراره برف ، برف برف میباره (+)

.     .    .    .    .    .    .     .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .     .    .     .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .     .    .    .    .    .    .    .    .    .     .    .    .    .    .    .    .    .      .    .    .    .    .    .     .    .    .    .    .     .      .     .    .    .    .     .    .    .      .    .    .    .     .    .    .       .    .    .    .    .     .    .    .    .    .    .    .    .    .    .   .    .     .    .    .    .    .    .    .    .    .     .    .    .     .    .    .    .    .    .     .    .    .    .      .    .    .    .    .    .    .    .    .    .     .    .     .    .      .    .    .    .    .    .    .    .    .    .     .    .      .    .    .    .     .    .    .    .    .    .    .    .    .    .     .    .     .    .     .    .    .    .    .     .    .    .    .     .    .    .    .    .    .     .    .    .    .    .     .    .    .    .    .    .    .     .    .      .    .    .    .    .    .    .    .    .    .     .     .    .    .   .    .    .    .     .   .    .    .    .    .    .    .    .    .   .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .   .   .    .


۲۹ آذر ۹۳ ، ۱۷:۵۹
مطهره

میشه بیای؟

۲۶ آذر ۹۳ ، ۲۰:۰۷
مطهره

جان دلم؛

بس است به خدا، من دیگر طاقت این یکی را ندارم...

باور کنید به اندازه ی کافی تنبیه شدم.

این بار هم اگر نخواهیدم، واقعن میروم میمیرم.

کاری بکنید برای دلم آرام جانم

قلبم دارد تکه تکه میشود...

خودتان به داد دلم برسید...

مهربانم...


۲۴ آذر ۹۳ ، ۲۲:۱۷
مطهره

همه چیز از اربعین 88 شروع شد. حضرت شمس الشموس خیلی ویژه دعوتم کردند پابوسی شان. از همان روزها بود گمانم که آرزوی کربلا افتاد توی دلم.همان روزها که برای اولین بار چله زیارت عاشورا گرفتم و چهلمینش را توی رواق حضرت میان اشک و ضجه و التماس، دسته جمعی خواندیم. آره... همه چیز از همان روزها شروع شد...


اربعین 89 دوباره من میهمان کرامت حضرت رئوف بودم. باران می بارید و من فقط یک دعا میکردم؛ کربلا. 
توی همه ی این سال ها، توی همه ی مراسم ها، عزاداری ها، تولدها و جشن ها، احیای نیمه شعبان ها، قدرها و عرفه ها، زیارت ها، من فقط یک چیز میخواستم و فقط یک آرزو داشتم؛ کربلا...


اربعین سال 90 یادم می آید آخرشب نشسته بودیم پای تی وی. آن موقع مثل حالا نبود که بیست و چهار ساعته ارتباط مستقیم، زنده، جاده نجف-کربلا نشان دهند و آتش مان بزنند. اصلا کسی نمی دانست همچین قرار عاشقانه ای وجود دارد! ما هم نمیدانستیم. مستندی نشان میداد. (یادداشت های یک پیاده بود شاید) من تعجب کرده بودم،خیلی. میگفتم پیاده؟ کربلا؟ چه توفیق بزرگی! مگر میشود؟ میشود یک روزی قسمت من هم شود؟ میشد یک روزی این قدر خوشبخت بود؟
همین قدر دور و همین قدر دست نیافتنی.
اما انگار همان موقع پرنده ی آرزوها از آن کنارها رد میشده و حسرتم را برده برای خدا.


سال 92 بود که زمزمه ای کربلا رفتن شنیده شد. همان هایی که من به خدا گفته بودم یا من را با اینها میفرستی کربلا یا اصلا نمیفرستی! گفته بودند پاسپورت بگیرید برویم. به همین سادگی!
خبرش را فاطمه یک شب زنگ زد و گفت. گفت یه اتفاق مهم افتاده، حدس بزن. گفتم کربلا... خندید و گفت درسته. بدون هیچ اصرار و حرف اضافه، به بابا که گفتم بدون مکث گفت بگو دو نفریم.
و این یعنی من طلبیده شده بودم.
من... کربلا... اربعین... پیاده... با سپهر...
حتی خودم هم باورم نمیشد، ساکم را که می بستم باورم نشده بود، توی اتوبوس که نشستم باورم نشده بود، مرز مهران که رسیدم باورم نشده بود، نجف که زیارت کردم باورم نشده بود، کوله ام را که انداختم و پیاده روی را آغاز کردم باورم نشده بود، حتی نگاهم به گنبد که افتاد هم هنوز باورم نشده بود...
حالا من بودم و اجابت بزرگترین و محال ترین آرزوی زندگی ام.
چیزی که آرزوی خیلی ها بود و من لایقش بودم...
زیر قبه، دیگر یادم نمی آمد چه دعاهایی قبل رفتنم لیست کرده بودم، فقط یک چیز یادم می آمد و آن گرفتن کربلای سال بعدم بود.

یک سال تمام، نمیگویم آدم خیلی خوبی شدم، ولی حداقل عاشق تر شدم و همین برای نکردن خیلی کارها و انجام دادن خیلی های دیگر کافی بود.
اربعین سال 93، به اندازه ی همه ی روزهای زندگی ام اشک ریختم و ناله کردم و ضجه زدم و التماس کردم و سوختم و مردم و مردم و مردم...
تا همین ده روز پیش امید داشتم حتی، به دعای زیر قبه و به دعای اولین باری که نگاهم به گنبد حضرت ماه گره خورده بود.
نخواستند اما، یعنی خواستنی نبودم،یعنی اضافه بودم میان بیست میلیون زائر.
با داغ دل خودم سوختم و مذاب شدم و مردم و از درون خالی شدم.

من الان یک آدم مرده و تهی شده هستم که راه میرود، حرف میزند، درس میخواند، میخندد. ولی هیچ کس نمیداند که روحش تکه تکه شده و مرده و فقط یک چیز میتواند درستش کند:


اربعین 94، جاده نجف - کربلا، زیارت آستان حضرت عشق...
 

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۳ ، ۱۳:۲۴
مطهره

گر چه هنگام سفر جاده ها جان کاهند
روی نقشه همه فاصله ها کوتاهند


فاصله بین من و کرب و بلا یک وجب است
نقشه ها وقتی از این فاصله ها می کاهند


راهی کرب و بلا میشوم از راه خیال
بی خیالان چه بخواهند و چه نه، گمراهند


چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز
دست ها طلب از چیدن آن کوتاهند


۲۰ آذر ۹۳ ، ۱۳:۴۵
مطهره

الهـــــــــــــــــــی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه...



با این جمله من هزاااااااااااار با مردم.

۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۰:۱۸
مطهره

نشدم نوکـــــــــر خوبی به درت حق داری

اربعیــــــــن داغ حــــرم را به دلــــم بگذاری


۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۱:۱۷
مطهره

آدمیزاد است دیگر، به امید زنده است.
مینشیند با خودش حساب و کتاب میکند، یک جوری که آخر همه چیز را به نفع خودش ببیند.
فرموده اند لقد خلقنا الانسان فی الکبد، ما انسان را در رنج و سختی آفریدیم.
درد، آدم را تغییر میدهد...
بزرگ میکند...
رشد میدهد...
به ارحم الراحمین بودن خداوند نگاه میکنم و به رحمت الواسعه بودن جانان
حساب میکنم من هر چقدر بد، آن ها همان اندازه خوب...
مگر میشود بخوانی و جواب ندهند؟
مگر میشود دست رد بزنند؟
دیشب به این نتیجه رسیدم که لابد کربلای دوباره مرا فریفته و مغرور میکرد
شاید جسمم به وصال میرسید و قلبم فاصله میگرفت
شاید پایم را در مسیر میگذاشتم و دلم از مسیر خارج میشد
این طوری که نگاه میکنم همین فراق هم شیرین میشود
مرا راهی نکرد تا صبر را یادم بدهد
شکر بی شکایت را یادم بدهد
درد کشیدن و بزرگ شدن را یادم بدهد
زخم خوردن و ارزشمند شدن را یادم بدهد
دغدغه هایم را تغییر دهد
چیزهایی که قبلا برایشان گریه میکردم حالا به خنده ام بیاندازند
فکر و ذکرم را فقط یک چیز کند...
خودمانیم؛ از معشوق دور شدیم و به معشوق نزدیک تر!
راهمان نداد و خواستیم رضایتش را جلب کنیم؛
نمازها اول وقت و مرتب
قرآن خواندن و ذکر گفتن بیشتر
زیارت عاشورای هر شبی
روضه گوش دادن و گریستن
حجاب سفت و سخت تر
و...
شاید اگر قرار بود زائر شوم همه ی اینها یادم میرفت!
شاید بدنم خدمت میرسید و خودم...
حالا من کیلومتر ها از عشق دورم
حالا کیلومتر ها به عشق نزدیک...
دیگر بهانه نمیگیرم
گله نمیکنم
شکایت نمیکنم
صبر میکنم...


+ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد آن چنان دشوار نیست  

+دارم به این نتیجه میرسم که زمانبندی دعاهام اشتباه بود!
به اربعین بعدی امید بسته ام...
۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۴:۰۰
مطهره

انگار دیگه وقتشه بگم:





میگن توی راه کربلا، هر آدم یا قبیله ای رو که میدیدید جلو میرفتید و دعوت شون میکردید که همراهتون بیان. اون ها هم به بهونه های مختلف قبول نمیکردن. شما دلسوزی میکردید براشون، اشک تو چشم تون جمع میشد حتی. اون قدر دلتون براشون میسوخت که حاضر نبودید روز محشر بخاطر این نافرمانی از امام زمانشون عذاب بشن. بهشون می فرمودید برن یه جای دور که ظهر روز واقع صدای شما رو نشنون.

تا بوده، از ازل حرف کرامت و مهربونی شما و خاندان تون بوده آقا جانم

که بیشتر از بیشتر از بیشتر به گدا میبخشیدید

حالا من بد چه جوری باورم بشه دلتون برام نمیسوزه؟

چه جوری باورم بشه که منو نخواستید؟

من که بزرگترین آرزوم تیکه تیکه شدن تو راه شما بوده و هست.

این همـــــــــه زائر دارید مهربانم

سی میلیون آدم خوب دارن میان پابوس شما

حالا یه دو سه تام آدم بد بیان،

چی میشه مگه جان دلم؟

مگه تو کربلا جا کم میاد؟

گفتن دوری و دوستی،

نگفتن این قدر طول بکشه...

گفتن کربلا،

نگفتن آدمو دیونه میکنه...

شما که منو خونه خراب خودت کردی حضرت عشق

منو دیوونه کردی جان دلم

شما که دلتون نمیاد من رو به حال خودم رها کنید؟

من حالم خیلی بده مولا جان...

حال عاشقی که معشوق ازش روبرگردونده

حال مریدی که به مراد نمیرسه

حال شیعه ای که امام نگاهش نمیکنه...

خودم خوب میدانم که باید مرد مولای من

من باید بروم و تا آخر دنیا بمیرم

نکنه شما ما رو یادت رفته حضرت دلبر؟

ما که اومدیم کنار ضریح، زیر قبه دعا کردیم، گفتیم ما رو یادتون نره

گفتیم سال بعد دوباره ما رو بطلبی

پس چی شد جان دلم؟

ایــــــــــــــن همه نوکرای خوب خوب دارید که دیگه من روسیاه رو فراموش کردید؟ 

من دلتنگم آقاجانم...

بی تابم...

بی قرارم...

آشفته ام... 

تو آخر میکشی مرا!

پارسال راهی ام کرده اید و مزه آغوشتان  را چشانده اید و حالا...

حالا بهشت را از من گرفته اید

بهشت من هوای سرد، درختای نخل، پای تاول زده، هوای پر گرد و غباره عشق من

هبوط کرده ام

دیگر حتی شما هم نمیخواهی ام...

همه اسرا بعد مدتی برگشتند کنار بدن های پاره پاره و بی کفن شما

دوباره برگشتند کربلا

جانم به فدای دخترک تان که دیگر بازنگشت کنار مزار پدر

من میفهمم چـــــــــــــه دردناک است دوری

دردناک است هجران بعد وصال...

صدایم را میشنوید جانم؟

از دووووووووووووور سلام.....


۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۰۷
مطهره