لایمکن الفرار از عشق

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

امتحانه فتاح، حکما امتحانه...


قلبم درد میکنه، حس میکنم کسی قلبم رو توی مشتش مچاله کرده و فشار میده و قطره قطره خون ازش میچکه. از زور گریه چشمام تار و سرم داغ شده. شب سختی داشتم؛ سخت‌ترین شب زندگی‌م...

هی با خودم تکرار میکنم امتحانه مطهره، حکما امتحانه... چه امتحان سختی. سعی کن صبور باشی و زبون به دهن بگیری چون الان دقیقا زیز ذره‌بین خدایی. خدا دشمنا رو هم با اولاد امتحان نکنه. 

شبیه فیلما شدم. مگه میتونم باور کنم دیگه اون دختر سرخوش دبیرستانی نیستم که خودشو توی اتاقش حبس میکرد و توی کتاباش غرق میشد؟ باور کنم حالا زندگی خودم شبیه داستان همون کتابا شده؟ در حالی که خودم میدونم هنوز همون‌قدر کوچیک و کم‌طاقت و تحملم. بزرگ نشدم، مامان شدم ولی دلم بچه‌ست هنوز.

به سرم اومده اون‌چیزی که همیشه ازش میترسیدم. اون چیزی که همیشه از خدا میپرسیدم ینی امتحان من چه‌جوریه؟ اون چیزی که ازش میخواستم منو با اون امتحان نکنه.

وقت خوشی و خوبی‌م؛ یادم میره خودم کیم و صاحبم کیه. وقتی روزگار تنگ میگیره و سخت میگذره یادم میفته. یاد دست‌آویزی که فقط میتونم به اون چنگ بزنم و التماس کنم نجاتم بده.

مگه یه نفر نپرسیده بود ما دوریم، دلمون میخواد با شما حرف بزنیم و حاجتمونو بگیم؟ مگه نگفته‌بودید فقط لب‌هاتونو تکون بدید ما میشنویم؟

من اینجا مینویسم و یقین دارم میشنوید و میبینید. و یقین دارم از کریم بعیده که زجر دل دردمند مسلمون عاشقی رو بشنوه و اعتنا نکنه. حرف اون دلی که بارها در عزای طفل شیرخواره‌ش کباب‌شده و سوخته و آه کشیده.

اینکه قصه چیه و چی شده درازه، اون که باید بدونه میدونه. 


حضرت اربابم...

دست گدایی‌مو سوی شما دراز نکنم چه کنم؟ 

جز شما چه کسی میتونه گره از کارم باز کنه و داغ از جگرم برداره؟

شما رو قسم میدم به اون لحظه‌‌ی استیصال و درموندگی، وقتی جگرگوشه‌تون با رگهای بریده‌ی گلو روی دستتون بود و نمیدونستید چطور با مادرش رو به رو بشید...

منم یه مادرم... شفا و درمون و درد نکشیدن پاره‌ی تنم‌رو از شما میخوام... 

من ضعیفم؛ خیلی

رحمی...💔

۱۱ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۲
مطهره

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.

برای وبلاگم، برای نوشتن، برای خودم. اون خود قبلیم که خوب بود و صاف و زلال... نه این مطهره‌ی حالای پر از چرک و کثیفی و زنگار دنیا.

در راستای پست قبلی که مربوط به اردیبهشت و ماه‌رمضونه باید بگم ماه‌رمضون و شبهای قدر که هیچ؛ محرمم از دست دادم... اربعینم از دست دادم...

محرم امسال تو سنگین‌ترین و خسته‌ترین حالت زندگی‌م بودم، جاهایی از بدنم درد میکرد که تا قبل از این اصلا نمیدونستم وجود دارن! یه موجود چند کیلویی با تموم متعلقاتش روزهای آخر زندگی جنینی‌شو تو دلم سپری میکرد و من شوق عجیبی داشتم به پایان این سفر نه ماهه.

شب هفتم محرم؛ لنگ‌لنگ زنان و با پاهایی که به زور توی دمپایی جا شده‌بودن رفتم امامزاده، توی اون شلوغی آخر مجلس یه صندلی مثل یه معجزه بهم چشمک زد. ولو شدم روش و مثل همه‌ی مادرهای دنیا دستم رو گذاشتم روی دلم و از ته دل برای نوزاد شب هفتم اشک ریختم.

فرداش، بعد پانزده ساعت درد، بعد یه دنیا جیغ و داد و ترس و اشک و خون؛ یه نوزاد خیس و کثیف با چشم‌های باز باز رو گذاشتن تو بغلم. نگاهش کردم و سفت فشارش دادم که از نور و سرمای محیط تازه‌ش نترسه. آروم لمسش کرد و باورم نشد این بچه‌ی منه! اینقدر ظریف و کوچک و زیبا؟! 

و من واقعا مادر شدم! کِی؟ شب هشتم محرم... همون شبی که این وبلاگ به نام‌شه. همون شبی که از سالهای دووور وقت عشق‌بازی من بوده تو هیاتا، لابه‌لای اشک و سیاهی و روضه و اسب و شمشیر و خون و شهادت، وقتی دوباره زنده میشدم...

امسال اما حضرت ِ یار یه جور دیگه رقم زد برام؛ یه ورژن تازه از عشقبازی.. انگار کن همه‌ی شب هشتم‌های گذشته یه طرف و این هشتمین شب محرم ۱۴۴۰ یه طرف دیگه

درد بند بند وجودمو از هم گسست، گریه کردم، جیغ زدم، سرمو کوبیدم به لبه‌ی تخت، با داد اسم خدا رو صدا زدم، به استیصال رسیدم و فریاد زدم خدایا تمومش کن... دیگه نمیتونم... 

و یهو یه معجزه دیدم؛ یک انسان.

از بطن من سُر خورد و افتاد توی آغوشم. 

تجسم عینی معجزه، تصور خدا، توی اون لحظه‌های سخت و شیرین... درد مطلق و آرزوی مرگ و بعد آسایش و راحتی کامل‌ جوری که انگار هرگز دردی نبوده... حرفی که میخوام بزنم خیلی گنده‌تر از دهن منه؛

ولی شاید خدا خواسته یه گوشه‌ی خیلی کوچیک از شبی که همه عمر براش گریه کردم و دوستش داشتم رو نشونم بده، زجر وقتی خون فرق شکافته جلوی چشم‌های اسب رو میگیره و سپاه دشمن کوچه باز میکنه و بدن اربابا... و بعد؛ سیراب شدن از حوض کوثر به دست جد بزرگوارش جوری که انگار هیچ زخمی نبوده... 

نمیدونستم چرا راه این مفهوم لطیف مادر شدن و بهشتی که وعده‌ داده‌شده، باید از بین درد و خون بگذره؟ خدا چی رو میخواد بهمون ثابت کنه؟ چی رو یادمون بیاره؟ چی رو بسنجه؟ چی رو نشون بده؟

هنوزم نمیدونم... درس ما بچه‌ کوچولوها به اونجا نرسیده هنوز :)


۱ نظر ۰۶ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۷
مطهره