لایمکن الفرار از عشق

۴ مطلب با موضوع «کتابخانه کوچک من» ثبت شده است

« به خودت نگاه نکن که تو بیست سالگی رفتی کربلا، خیلیا هستن تو سن هشتاد سالگی که هر روز منتظر مرگن و نمیدونن که بلخره کربلا رو میبینن یا نه؟»



(پنجره های تشنه) را میخواندم، روایتی از سفر ضریح جدید امام حسین از قم تا کربلا.

قبلا یادداشتی از نویسنده اش توی ه.ج خوانده بودم و همان نوشته ی یک ستونی مرا ترغیب کرده بود به نوشتن اسم کتاب توی لیست نمایشگاهم. 

با خواندن مقدمه فهمیدم متولیان ساخت ضریح برای نوشتن این سفرنامه، دست گذاشته اند روی رضا امیرخانی محبوب من. اما او با زیرکی از زیر کار در رفته و این را انداخته گردن آقای قزلی.

ده-دوازده صفحه ی اول دلخور بودم از این قضیه. نثر نه چندان روان ابتدای کتاب را با نثر امیرخوانیِ داستان سیستان مقایسه میکردم و فکر میکردم چه شاهکاری میشده اگر امیرخانی قبول میکرده نوشتنش را.
اما بعد که چند صفحه جلوتر رفتم فهمیدم این آقای قزلی را خود حضرت انتخاب کرده اند. خودشان از بین این همه نویسنده دست گذاشته اند روی این آدم و خواسته اند او سفرنامه نویس ضریحشان باشد. خواسته او نویسنده ی درباری ارباب شوند و آخرش از ایشان صله بگیرند! این وسط ما چه کاره ایم؟!

 کتاب هر چقدر که جلوتر میرفت روایتش پخته تر میشد، ماجراهایی که اول ممکن بود تکراری به نظر برسند به لطف عشق به حضرت امام توی هر شهر، متفاوت تر و قشنگ تر از بقیه رخ میدادند.

روایت کتاب، روایت عشق بود. نامی جز این نمیتوان برایش در نظر گرفت. اگر این نبود پس چه چیزی باعث میشد آدم ها از زن و مرد و پیر و جوان و کودک ساعت ها توی گرما و سرما منتظر بمانند و حتی از مال و اموالشان بگذرند؟

چقدر درست بود تفریظ رهبری که این شعر را نوشته بودند: این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟

خیلی جاها اشک پشت پلک هایم جمع شد و خیلی وقت ها هم این اشک ها روی گونه هایم سر خوردند. حیلی قسمت های کتاب لبخند روی لبم نشست و خیلی جاهایش بلند خندیدم.
خیلی جاها هم کتاب را بستم و به سقف خیره شدم و زیر لب دعا کردم.

با همه اینها، این همه عشق و شوق و عجله و خواست مردم برای دیدن و لمس و بودن ضریح برایم خیلی عجیب بود.

احترام و عرض ادب به چیزی که منسوب حضرت بود برای قابل احترام است، مشایعت مردم ایران برای فرستادن هدیه ی ناقابلشان خدمت حضرت برایم ارزشمند بود، اما...

اما خب خیلی درک نمیکردم این عشق و هیجان شدید را.

احساسم را با دوستم که چند روز پیش تر از من کتاب را خوانده بود درمیان گذاشتم.
جالب بود که این موضوع به ذهن او هم رسیده بود و اتفاقا او هم ترسیده بود نکند بخاطر این فکرهایش سوسک شود!

درک نمیکردم و نمیفهمیدم چرا و چگونه این همه خواستن و عشق ورزیدن به یک ضریح خالی نصفه نیمه؟
بعد دوستم همان حرف جادویی را زد:

« به خودت نگاه نکن که تو بیست سالگی رفتی کربلا، خیلیا هستن تو سن هشتاد سالگی که هر روز منتظر مرگن و نمیدونن که بلخره کربلا رو میبینن یا نه؟»

راست میگفت! چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟! 

این ضریح که این همه آدم این قدر عاشقانه دنبالش میدویدند تا فقط از پشت شیشه ها لمسش کنند، همان بود که من برای حداقل سی ثانیه با تمام وجودم به آن چسبیده بودم و زمان زیر سر انگشتان من و شبکه های نقره ای ضریح متوقف شده بود.

ضریح همان بود که من سرم را گذاشته بودم روی خنکی سنگ های سفید کنارش و چند دقیقه رویایی در عاشقانه ترین حالت ممکن نگاهم گره خورده بود به گوشه کنارهای شش گوشه اش...

آه! که چقدر من خوشبخت بودم!

و مثل ماهی که در آب باشد و وجود ضروری آنرا نفهمد، این واقعیت بزرگ را نمیفهمیدم.

یا حضرت عشق، 

یا حضرت ماه،

این روزها که توی ماه خوشی و شادی میلاد شماییم، عیدی بدهید لمس دوباره شبکه های ضریح جدید ایرانی سازتان را...

۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۳
مطهره

بــــــــــــــــــــوی خــــــــــــــــــوش کتــــــــــــــــــــــاب ...



 

* بعد از دو سال دوری، سلام نمایشگاه خوب کتاب...

** با تشکر از بابا جانم که دو ساعت پشت فرمان نشست و پا به پای من تمام غرفه ها را زیر پا گذاشت و بار سنگین کتاب ها را بر دوش کشید :)

*** هنوز دلم نیامده حتی یکی شان را بردارم و ورق بزنم و بخوانم، میترسم تمام شوند! میترسم بوی خوب برگه های تازه ی تا نخورده گم بشود!


۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۲
مطهره

توی یکی از فروشگاه های گرون، یه پیرهن عروسکی سرخابی برق برقی دیدم؛ خعلی خوشگل! عاااااااالی اصلن!
در حدی که مثلن مامانم که معمولا مخالف هر گونه خرید منه، با وجود قیمت خیلی زیادش، ازش خوشش اومد و گفت مطهره این خیلی خوبه بیا برای عروسی اینو بگیر.

اما هر جور با خودم فک میکنم نمیتونم رازی بشم به خریدنش! چون گرونه!
و در عین حال نمیتونم رازی بشم به نخریدنش! چون چشممو گرفته!

دیشب دلم خواست یکی باشه بگه: حیف دل مطهره من نیست به این چیزا، لباسا بند باشه؟!


(ر.ک به نیمه پنهان ماه نوزده شهید ناصر کاملی به روایت همسر)

اون جاش که صبح فردای عروسی، شهید همه ی کادوهای شب قبل رو میاره و به همسرش میگه ما که اینا رو لازم نداریم، ببرم بدم به کسایی که لازم دارن؟ 
همسرش قبول میکنه ولی نگاهش می چرخه به انگشتر عقیق رکاب طلایی که برادرش دیشب هدیه داده. میگه میشه این یکی رو نبری؟
بعد اینجاس که شهید میگه: حیف اکرم من نیست دلش به یه انگشتر بند بشه؟
و جواب خانومش فوق العاده ست وقتی میگه: باشه، همه اینا واسه تو، تو واسه من! 


همه ی پیراهن های سرخابی دنیا واسه تو!


۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۳۷
مطهره

مهناز پرسید: حالا چرا دارین برای ناهار خودتون رو اون قدر زحمت میدین، کم زحمت دادیم این ده روز؟
در اتاق پذیرایی را باز کرد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت. دو و ربع بود. الان دیگر عباس پیدایش میشد. کباب برشته شده را از خاله گرفت و گذاشت توی بشقاب چینی سفید و آرام دو تا سیخ را کشید بیرون. بعد دو کفگیر بزرگ پلوی داغ ریخت روی کباب ها.

تلفن زنگ میزد. گفت: فکر کردم زنگ در حیاطه. خاله رفت سمت هال تلفن را جواب بدهد. مهناز یک قلمبه کره ی حیوانی گذاشت کنار بشقاب. یک تخم مرغ را گرفت زیر شیر آب با دستمال خشک کرد و از وسط شکست. سفیده اش را جدا کرد و زرده ی تخم مرغ را که صاف نشسته بود وسط پوسته ی شکسته گذاشت روی کوه پلو. صدای خاله را شنید که میگفت: تلفن با تو کار داره مهناز جون. در خمره ای شکل را گذاشت روی غذا و رفت سمت تلفن. گفت عباسه خاله جون؟ و توی تلفن گفت جانم؟ صدای غریبه می خواست با سروان دوران حرف بزند. مهناز پرسید شما؟ صدا جواب داد: ضرابی. از پایگاه مهرآباد. عباس هنوز نیامده بود و مهناز گوشی را گذاشت.

صدای زنگ خانه آمد. زنگ زدن عباس بود؛ دو تا زنگ کوتاه پشت سر هم.

مهناز خودش را توی آیینه نگاه کرد و رفت دم در. دست عباس را گرفت و همان طور که می آمدند سر میز گفت: بیا ببین خاله خانوم چه کرده. چلو کبابی پخته که ده تا چلو کبابی باید بیان جلوش صف ببندن تا اون فوت آخرش رو یاد بگیرن.

عباس دست هایش را با حوله خشک کرد و در خمره ای شکل را برداشت. خندید. گفت: خجالت بخورم یا چلو کباب با تخم مرغ دو زرده خاله جون؟ خاله جان با کاسه سیر ترشی از در آشپزخانه آمد بیرون و گفت: خجالت چرا عباس جون؟ گوشت بشه به تنت. گفتی به عباس آقا تلفن زدن؟

مهناز گفت: آقای ضرابی زنگ زد عباس باهات کار داشت. عباس ابروهاس را کشید به هم گفت: ضرابی؟ من که الان پایگاه بودم. نگفت جی کار داره؟ و از جاش بلند شد رفت سمت تلفن. مهناز گفت حالا غذات رو بخور از دهن نیفته بعد.

مکالمه ی عباس کوتاه بود. به قدر گفتن چند کلمه ی تک سیلابی. اما رنگش پریده بود. مهناز از روی صندلی بلند شد و مثل خواب زده ها رفت سمت او. چشم هایش را دوخت به چشم های مات عباس و بی حرف نگاهش کرد. خاله از پشت میز، مهناز و عباس را نگاه کرد.

- چطور شده عباس آقا؟ اتفاقی افتاده؟ چی چی میگفتن پشت تلفن؟

عباس پلک زد. آب دهانش را قورت داد و سیبک زیر گلویش یک لحظه بالا و پایین شد.

-جنگ شده. جنگ.

خاله گفت: یا ابوالفضل. مهناز با کف دست زد به گونه اش و پهن شد روی زمین. عباس اول رفت سمت رادیوی روی تاقچه . روشنش کرد و بعد لباس پوشید. پلو ری کرده بود. زیر کره ها ماسیده بود. مهناز رفت عباس. آرنجش را سفت گرفته بود و گریه میکرد. پشت سر هم میگفتک تنها نرو. بذار من هم بیام. بذار من هم بیام.


+ کتاب آسمان.دوران به روایت همسر شهید

 

۳ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۲۲
مطهره