لایمکن الفرار از عشق

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است


باید بروم دست آن کسی که آن وقت صبح برایم پیام تبلیغاتی داد را ببوسم و به احترامش کلاهم را بردارم و بگویم: متشکر آقا!
چون داشتم بدترین خواب و بزرگترین کابوس زندگی ام را میدیم و شما لطف کرده و بیدارم نمودید.
آه... لعنت به این خواب های پلید و مخوف!
خواب میدیم اربعین شده و بابا بار و بندیل بسته و دارد میرود کربلا... بدون من...
من از پنجره میدیدمش که دارد میرود، همه را میدیدم، جاده را و مردمی که پای پیاده داشتند میرفتند...
میدیدم و هر کاری میکردم نمیتوانستم بروم و به آن ها برسم، ایستاده بوم پشت پنجره و زار میزدم. به مسیر و زوار نگاه میکردم و به هق هق افتاده بودم...
حتا خوابش هم تنم را میلرزاند...
یا حضرت عشق...
من امسال دیگر طاقت دوری ندااااااااارم :(((


+دیشب بابا میگفت: انشاالله اول محرم برم پاسپورت ها رو بدم واسه تمدید. 
من؟ مردم از خوشحالی! 
حضرت ارباب! مرا بطلبید امسال همراه پدرجان و برادر دیوونه و همسر حتا!
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۴
مطهره