لایمکن الفرار از عشق

نیامدی...

شنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۲۲ ب.ظ





سر ظهر آفتابی است و من خسته و عرق کرده کلید را توی فقل در اتاق می چرخانم و کفش ها را پرت میکنم گوشه جاکفشی و چادرم را مچاله می اندازم روی پشتی، با عجله میروم کاغذی از میان خرده ریزهایم پیدا میکنم و خودکار را از لای کتابی توی کتابخانه ام برمیدارم و با ذوق مینشینم به نامه نوشتن برای تو.

مینویسم خسته شده ام از نبودنت، دلم تنگ شده برایت، مینویسم چقدر هوایت را کرده ام و حداقل دو ساعت بیا ببینمت. آخرش هم یک لبخند گنده برایت نقاشی مبکنم و در پاکت نامه را میبندم و نامه را می سپارم به صندوق پست گنده ی زرد یخ توی خیابان.

توی ذهنم هی نقشه میکشم برای روز آمدنت. که بیایی بنشینی کنارم و چایی دارچینت را سربکشی و من بگویم داریم نی نی دار میشویم و از فکر عکس العمل تو قند آب میشود توی دلم.

چند روزی در بیم و امید میگذرد و آخر سر به جای انگشت مهربان و مردانه ی تو که زنگ در خانه مان را فشار بدهد آقای پستچی تپل مهربان با لبخند غمگینش پشت در از موتور قراضه اش پیاده میشود و نامه تو را میدهد دستم. من غمگین میشم ولی به روی خودم نمی آورم و توی اتاق با شادی پاکت نامه را باز میکنم و مثل همیشه دست خط کج و کوله تو را میبینم که انگار با آخرین سرعت ممکن نوشته شده باشد که تو هم دلت برای من تنگ شده و چون الان سرت شلوغ است و کار داری در اولین فرصت خودت میایی.

و من دلم میلرزد و دست هایم یخ میکند و گلویم درد میگیرد و یادم می افتد این جور جواب دادن تو یعنی عملیات نزدیک است و بعدش را هم فقط خدا میداند و بس... غم عالم میریزد توی دلم. نگران میشوم... نگران نی نی که تا حالا صدای بابایش را نشنیده است...

دوباره میروم کاغذ قلم میاورم تا تهدیدت کنم شاید بهانه ای شود برای آمدن تو. این بار از خودم نمی نویسم، از نی نی توی راهمان هم نمی نویسم. به جایش مینویسم چرا دوماه است زنت را ول کرده ای به امان خدا و رفته ای؟ چرا فکر نمیکنی ممکن است شب ها از ترس خوابم نبرد؟ چرا یک سر نمیایی خانه ببینی زنده ام یا مرده؟ چرا...؟ میدانم که خودت هم خواهی فهمید این حرف های ته دلم نیست اما تنها وسیله ای ست که شاید بتواند تو را بکشاند خانه و مرا مهمان کند به یک نگاه دیگر.

این بار دوباره منم و مثل همیشه پاکت نامه ای در دست و صندوق پست بی خاصیت و دوباره آقای پست چی تپل با آن لبخند محزون و نامه ات بجای خودت... 
این دفعه اما نوشته ای خودم را ناراحت نکنم که تو زود زود خواهی آمد. میمیرم از خوشی... نه حرفی از عملیات و توپ و تفنگ زده ای نه خواسته ای به خیال خودت آماده ام کنی که اگر این دفعه برنگشتی...

بعد آخرین نامه ات شب ها از ذوق خوابم نمیبرد و صبح ها و در و دیوار و میز و صندلی را دستمال میکشم، فرش ها را جارو میکنم، شعمدانی ها را آب میدهم، قرمه سبزی بار میگذارم و ماتیک قرمز میزنم و منتظرت مینشینم تا بیایی. اما شب میشود و تو هنوز نیامده ای... هزار بار به نی نی توی دلم قول میدهم که فردا بابا می آید و باز شب از ذوق خوابم نمیبرد و صبح دوباره...

تا اینکه یک روز صبح وقتی گوجه ها را ریزریز میکنم و میگذارم کنار خیارها و پیازهای خرد شده ی توی کاسه و آبغوره ترش را میریزم میانش صدای زنگ در می آید. چادر گلدار سفیدم را سرمیکنم و توی آینه به خودم لبخند میزنم و پرواز میکنم انگار تا جلوی در...

اما تو نیستی. مردی جوان و قدبلند با لباس خاکی رنگ و پوتین های واکس نخورده و مو و ریش خاک گرفته پشت در است که تو نیستی. سرش را می اندازد پایین و چفیه تو را میدهد دستم. همان که آخرین بار خودم برایت شستم و گوشه اش را عطر زدم. لای چفیه صدای به هم خوردن فلزی را میشنوم. صدای مرد جوان میگوید پلاک توست...

میایم کنار حوض، بغل شمعدانی هایی که با دستان خودت کاشتی مینشینم. ماتیک قرمز را با گوشه ی چادر سفید پاک میکنم. بوی قرمه سبزی پیچیده توی حیاط. چفیه را به دلم نزدیک میکنم، من به نی نی قول داده بودم، میگذارم نی نی مان عطر چفیه ات را نفس بکشد، میدانم که میتواند... زیر میگویم بابا... میدانم که میشنود.

و اشکم میچکد روی چفیه تو...

 



+ داستانم را کپی نکنید لطفا.


۹۳/۰۶/۰۱
مطهره

نظرات  (۲)

خیییییییلییییییی فوووووووووووووق العاده بود

پاسخ:
درووووووووووغ!!!
اون دفعه که خوندی گفتی خوب نیس!!!
یادته؟؟؟!!!
یعنیییی چییییی این چ وضعشههههه چرا تو باید انقدر خوب بنویسییییی....