لایمکن الفرار از عشق

باباجانم کم کم وارد پنجاه سالگی شده، وارد بازنشستگی شده، وارد داماد دار شدن شده، وارد پرهیز غذایی داشتن و قرص خوردن شده، وارد همه ی چیزهایی که در باور من نمیگنجد شده...

باباجانم در ذهن من همان مرد جوان خوشتیپ محاسن مشکی ست که به پشتی های خانه اش تکیه داده و دختر پنج-شش ماه ی سفید پوشش را در آغوش گرفته و حالا من میدانم که چه برقی ست توی چشم هایش و چه لذتی از دختر دار شدن میبرد.

باباجان من همان است که مطمئنم هیــــــــــــــچ کسی اندازه من دوستش ندارد. منی که امروز زجر کشیدم توی بستنی فروشی کثیف دم بازار وقتی مامان یادش انداخت که نباید بستنی بخورد و من نگاهم به لیوان یکبار مصرف طالبی بستنی اش گره خورد و چشم هایم قلپ قلپ جوشید و اشک هایم با فالوده ام قاطی شد.

نمیخواهم باور کنم این چیزها را. نمیخواهم موهای سفیدش را ببینم و یادش بیاندازم که قرصش را سر وقت بخورد. میخواهم هنوز همان بابای خودم باشد که مرا روی شانه هایش سوار میکرد و توی اتاق راه میبرد، همان که پایه ی همه ی کارهای من بود، همان که جمعه صبح ها دو نفری میرفتیم کوه، همان که توی جاده ی نجف - کربلا آویزان بازوهای محکمش شده بودم و مرا به حرف گرفته بود که مثلا خستگی و مریضی یادم برود...

میخواهم صرفا جهت اطمینان بگویم:

هیچ مردی، هیچ وقت ِ هیچ وقت ِ هیچ وقت نمیتواند جای بابای عزیزم را توی دلم و توی زندگی ام بگیرد.



+ مدام به این فکر میکنم که چطور باید بروم و دوری اش را توی خانه ام تحمل کنم...
خودش به داماد تذکر جدی داده که: هر روز دختر ِ بابا رو میاری من ببینمش :)

++ به خودم قول داده ام عروسی ام از آن عروسی های پر اشک و آه نشود، اما گمانم از آنها بشود که آخر مجلس نیم ساعت توی آغوش بابا اشک بریزم! 
۹۴/۰۵/۱۶
مطهره