لایمکن الفرار از عشق

تو وقتی ساک تو بستی دل جاده هوایی شد

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۴۷ ب.ظ

شب ابری شمال...

دو روز با هم بی نهایت خوش گذراندیم و حالا ساک لباس ها را روی دوشش انداخته و با همه خداحافظی میکند و پله های دو طبقه را پایین میرود که سوار ماشین شود.

هیچ کاری نمیتوانم انجام بدهم که نرود، مجبور است برود. من هم نمیتوانم همراهش برم، مجبورم که بمانم...

بغض میکنم، اشک های داغ تا پشت پلک هایم می آیند اما اجازه نمیدهم فرو بریزند.

دلتنگی از همین حالا شروع شده...

لبخند میزند و خداحافظی میکند، خدا به همراهتی میگویم و سریع نگاهم را میدزدم که متوجه غم توی صورتم نشود.

سرش به خداحافظی با دیگران که گرم میشود، از پشت شیشه پنجره ماشین خیره میشوم تا سیر نگاهش کنم که ذخیره شود برای باقی روزهای دوری ام...

میرود...

دلم به اندازه تمام زنان سرزمینم گرفته است.

حالا اندکی، خیلی کم، می فهمم حس و حال زنانی را که توی شهری غریب و زیر بارش بمب و موشک دست در گردن همسر زیر گوشش دعا میخواندند تا همه ی عشق شان را بفرستند توی دل آتش و ترس و خون و درد و جراحت و اسارت و حتا شهادت...

قامت مردانه و سربند قرمز و لباس سبز سپاهی و پوتین های کهنه واکس خورده را خیره میشوند و عمیق نفس میکشند تا بوی این لحظه های آخر یادشان بماند.

و همه ی زورشان را میزنند که چشم هایشان نمناک نشود تا دل همسر دم رفتنش نلرزد و با خیال تخت برود پی انجام وظیفه اش...

تا لحظه ی رفتن خودش را نگه میدارد، صدای بسته شدن در آهنی سنگین خانه که میاید، سیل اشک های زن روانه میشوند و حالا من شاید بفهمم ذره ای از کوه اندوهی که کنج قلب زن نشسته و تمام وجودش را پر کرده...

خدایا! اینانند بندگان صالحت که اجرشان را فقط خودت میتوانی بدهی...

خدایا! ما اگر در آن معرکه ی جنگ بودیم سر بلند میشدیم؟!



+عکس های زیادی برای این پست داشتم اما بغض و چشم های خیس و اندوه و رنجی که در نگاه این خانم بود دست و دلم را لرزاند و مطمئنم کرد.

۹۴/۰۶/۱۶
مطهره