لایمکن الفرار از عشق

اشک ها را پشت پلک های سایه زده و سرمه کشیده ام حبس میکنم و از پشت شیشه ماشین به بیرون خیره میشوم و سعی میکنم کمتر مژه بزنم تا صورتم خیس نشود.

حرفی میزند و منتظر جواب من است، چند ثانیه ای طول میکشد تا خودم را جمع و جور کنم و بغضم را فرو بدهم پایین که راه صدایم باز شود. میفهمد. ساکت میشود.

حالا وقت دارم توی تاریکی شب به جاده نگاه کنم و دلم را سفت کنم و با شما حرف بزنم.

بگویم باشد آقا (اینبار به عمد جان ش را نمیگویم که رسمی تر شود مثلن) باشد آقا. نخواستی ام... نمیخواهی ام... دوباره... من اصلا کاری با مخالفت فلانی ندارم. کار من با مخالفت خود ِ شماست... که اگر خود شما بخواهید همه چیز در یک چشم بهم زدن جور میشود، به من که دیگر نگویید... من که دیگر حساب کارهای شما را میدانم آخر.
میدانم شما اگر بخواهید زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید روی خواسته شما نه نمیاورند.

اما خب... چه کنم؟ شما نمیخواهیدم. و من میبینم و می فهمم و حس میکنم این نخواستن شما را.

چکار میتوانم بکنم؟ هیچ. 

حالا که این همه بد و نخواستنی ام من.

گفتم چقدر دعا کردم؟ چقدر ناله کردم؟ چقدر اشک ریختم و ضجه زدم؟

دیگر نمیکنم. نه دعا میکنم و نه گریه. فقط مینشینم بدون حرف خیره میشوم به رو به رو.

هیچ چیز نمیگویم. انتظار هیچ چیزی را نمیکشم. بغض لعنتی را توی گلوی لعنتی ترم خفه میکنم و خودم هم خفه میشوم.

دلم شکست آن شب حضرت ارباب.

دقیقا حال نوکری دلسوخته و عاشق که بعد مدتها خدمت ارباب از خانه بیرونش کند و بگوید: برو، نمیخواهیمت.

باشد آقاجان (اینبار جانش را میگویم چون شما همیشه آقاجان منید)

گله ای نیست. حرفی نیست. شکایتی نیست. من میروم تمام شوم. من میروم بمیرم. من میروم خداحافظ.

فقط شما معنی این ناامیدی و بغض توی گلو و ساکت شدن نوکرتان را میدانید دیگر؟

۹۴/۰۶/۲۸
مطهره