لایمکن الفرار از عشق

کتلت های کوچک عمگین من

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ب.ظ
به اندازه تمام چراغ های روشن خانه های این سر شهر تا آن طرفش از تو دورم.

مایه ی کتلت را روی دستم ورز میدهم و صاف میکنم و سعی میکنم بدون کمترین تماسی، بدون اینکه شل و ول و وارفته شوند به ته ماهیتابه بچسبانمش.
زیر لب میخوانم: ای اله ی ناز... و هود صدایم را میان بوی کتلت های سرخ شده با خودش میبرد.
نمیدانم چرا ساختن این غذا این همه مرا غمگین میکند همیشه!
مامان میاید آشپزخانه و سرک میکشد لا به لای کتلت های غمگینم و زمزمه ی زیر لبم را قطع میکند و میگوید: باز که این همه ریز درس کردی اینا رو، صد بار نگفتم بزرگ تر درستشون کن؟


من دلم میخواهد بجای این همه دوری، الان در آشپزخانه ی صورتی خودم دانه دانه کتلت های غمگینم را سرخ میکردم و زیر لب آهنگی چیزی زمزمه میکردم و بعد ناگهان او از پشت سر دستانش را دور شانه هایم حلقه میکرد و موهایم را بهم میریخت و من با دستان کثیف بغلش میکردم.
دلم میخواست الان کنارش او بودم و کتلت های غمگینم به عشق و آرامش او شاد میشدند و او قربان صدقه ی اندازه ی ریز کتلت هایم میرفت!
هود را خاموش میکرد و میگذاشت بوی دستپختم توی خانه بپیچد و قند آب شود توی دل کتلت های فسقلی ذوق زده. 
آهنگ شادی پلی میکرد و ظر ف های گل گلی ام را روی سفره کوچک دو نفره میچیدید و  آنقدر میخنداندم که بعد از آن بگویم نمیدانم چرا همیشه ساختن این غذا این همه من را خوشحال میکند؟!

آه... امان از دوری....
۹۴/۰۸/۰۹
مطهره