لایمکن الفرار از عشق

دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب...

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۳۵ ب.ظ

دیدی بلخره خوابم تعبیر شد؟

دیدی به سرم اومد اون چیزی که ازش میترسیدم؟

دیدی دوباره (باز هم منم از دور سلام)؟

دیدی دوباره (طبق معمول من بی سرو پا جا ماندم)؟

دیدی؟ آره؟ چی بگم من؟...

چقدر سخته این حال و هوا..‌. چقد سخته نا امید شدن... 

یا شاید منو تشنه تر و حریص تر و خسته تر و دلسوخته تر میخواستن؟ هان؟

باشه... چاره چیه جز تسلیم و (رضا برضائک)؟

خودم تصمیم گرفتم بین رفتن همراه بابا و محسن که یه سال تموم فک میکردم قطعی و حتمیه (کار خدا رو میبینی؟! همه دنیا بخواد و تو بگی نه‌.‌..) و نرفتن بخاطر همسر که بخاطر دل  بی تاب و بی قراره من گفته بود اگه بخام میتونم برم ولی خب من رضایت صد در صد رو تو چشماش نمیدیدم، دومی رو انتخاب کنم.

الان هم خوبم هم بد، هم غمگینم هم خوشحال.

که از طرفی دوباره امسالم باید شاهد ذوب شدن و سوختن و مردن تدریجی خودم باشم و از طرفی برخلاف میل و رضایت قلبی همسر و بدون حضور اون جایی نمیرم.

یادته چی خواب دیده بودم؟

امروز با دیدن گذرنامه بابا رو جاکفشی بند دلم پاره شد و یه هو عجیب یاد خوابم افتادم...

۹۴/۰۸/۱۶
مطهره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی