لایمکن الفرار از عشق


دلم نمیخواست اینجوری بشه...

نمیخواستم تا پای اتوبوس همراهشون برم، چون میدونستم نمیتونم طاقت بیارم

ولی باباجان ناراحت میشد، هر چند که میدونم حالا هم کم ناراحت نشده...

عینک دودی هم یاری نکرد و نتونست اشکا و چشمای خیسمو قایم کنه، بس که اشکام لجباز بودن و هی از گوشه چشم قل میخوردن تا روی گونه و چونه م...

نباید اینطور میشد، 

نباید اینطوری جلو همه محکم بغلش کنم و توی آغوشش شونه هام بلرزه و بلند بلند های های گریه کنم...

خدایا جانم! 

الحمدلله علی عظیم رزیتی...

منو ببخش بخاطر بی تابی هام... هر چند که میدونم اگه هزار بار دیگه هم این شرایط تکرار بشه، احتمالا عکس العمل من بازم همین خواهد بود. چون قلب تبدار و جگر سوخته م فرصت فکر کردن و عاقلانه رفتار کردن بهم نمیده... بقول یکی، تو خودت میدونه حال ما رو، این حرفا و کارامونو به دل نمیگیری، چون میدونی از ته دل نیست.

خدای خوب من!

بهم سختی ای رو چشوندی که شاید از ظرفیت من بیشتر بود، اما در کنارش آدمی رو فرستاده بودی که تنهام بذاره تا حسابی اشک بریزم و بعدش بیاد موهامو از تو صورتم کنار بزنه و ناز و نوازشم کنه و بخوندونتم تا غصه م فراموش بشه و دردم ساکت بشه.

خدای جان و دلم!

بخاطر همین فرستادن این آدم تو لحظه های سختی و گرفتاریم، و بخاطر همراهی و همدلی ش شکرت...

هزاااااااار بار ممنونتم و دوستت دارم :)

۹۴/۰۹/۰۸
مطهره