لایمکن الفرار از عشق

هفده ربیع، سالگرد قشنگ ترین بله زندگی

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۸ ب.ظ

ندگی جریان دارد، خورشید میتابد، ابر میبارد، باد میوزد و زندگی متاهلی هم خووووب :) است.

مثل عسل توی رگ هایم جریان دارد، درست شبیه زن رویاهایم شده ام؛روزهایی که دانشگاه نیستم، صبح های زود از خواب بیدار میشوم، پرده ها را کنار میزنم که نور بپاشد توی اتاق، موزیک های گوشی را پلی میکنم،اتاق ها را جارو میزنم، ظرف ها را میشورم، سینک را خشک میکنم، گرد و خاک از روی وسایل پاک میروبم، لباس ها رو اتو میکنم و آشپزی میکنم، گاهی شیرینی میپزم و کلاس خیاطی هم میروم و پروسه لباس دوختن شروع شده است.

زندگی جدید خوب و آرام است، زودتر از تصورم با شرایط وفق یافتم. هرچند اوایل غمگین میشدم و دلم میسوخت، اما حالا خودم هم تعجب میکنم که چطور این قدر زود این چهار دیواری فسقلی جدید شده مامن امن زندگی ام که حاضر نیستم با هیچ کجای دنیا عوضش کنم، همینجا که اسمش شده : خونه ی من...

زندگی متاهلی مرا بزرگ تر کرده، رشد داده، صبور تر شده ام، با گذشت تر، آرام تر، هر چند خیلی از خصلت ها جزو وجود آدمی ست اما گمان میکنم با مطهره ی شانزده هفده سالگی بسیار فرق کرده ام، حالا برخلاف روزهای پر شر و شور نوجوانی که دلم میخواست قهرمان باشم و دنیا را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنم و کلی آرمان و ایده آل داشتم، دلم میخواهد خودم خوب باشم و فرزندان خوبی تربیت کنم. منزوی تر شده ام، دلم خوشتر به خانه و زندگی خودم است، درون گرا تر شده ام، حتا روزهایی را که به اجبار باید در دانشگاه بگذرانم انگارو جزو عمرم محسوب نمیشود، خانه ماندن و بافتنی بافتن را به بیرون بودن ترجیح میدهم، انگار زندگی ام فقط داخل خانه جریان دارد بیرون که میروم همه معادله های ذهنی ام بهم میریزد، احتمالا نشانه این است که هنوز کاملا به اوضاع مسلط نشده ام، همسر بسیاااار سهل گیر و یاری دهنده و متجدد است، از من انتظار هیچ ندارد ولی خودم بسیار معذبم که گاهی ظرف هایم نشسته باقی میماند و لباس هایم بی اتو و فرش هایم بی جارو. تنبلی هنووووز بخش وسیعی از وجودم را در خود گرفته، هنوز به قدر روزهای نوجوانی تنبلم و خواب را به همه چیز ترجیح میدهم! اما مسئولیتی ک روی دوشهایم حس میکنم مانع خواب زیادم میشود.

و ناخن هایم! ناخن های عزیزم! در برخورد به ظرفها، جارو، کابینت ها و ... بیشتر میشکنند. هرچند هنوز شب ها بعد همسر بیدار میمانم و کتاب میخوانم و یادداشت مینویسم و فیلم میبینم.


و اما در مورد همسر؛ یک شعری هست ک دردم از یار است و درمان نیز هم! مصداق عینی من و همسر است، در آن واحد آن توانایی را دارد که مرا تا سر حد انفجار برساند و دیوانه کند و در عین حال آن قدرت را که در سخت ترین شرایط با جمله دوباره زنده ام کند و جان ببخشد! گاهی فکر میکنم مهربان تر از او مردی در دنیا نیست و دوست تر از ما زن و شوهر در دنیا! مثل همان روزهای آول آشنایی خوب و گشاده رو و دوست داشتنی ست.

گاهی که شب ها از خواب میپرم و میبینم کنار او خوابیده ام حس میکنم قلبم ظرفیت این حجم از شادی و خوشبختی را ندارد.


همه ی اینها هست، فقط مشکل این است که نمیدانم چطور باید خدای جان جانان را شکر کنم که حقش ادا شود؟؟؟

«الحمدلله کما هو اهله»


+چند وقت پیش با یکی حرف میزدم، از زندگی متاهلی پرسید، هیچ کدام از اینها را نگفتم فقط گفتم البته که به مجردی ترجیح دارد فقط مسئولیت بیشتری روی دوش آدم میاید. معمولا وقتی دوستان مجردم سوال میکنند همینطور جواب میدهم و از شیرینی هایش نمیگویم که پز نداده باشم و دل کسی آب نشود. بعد طرف رفته یک جایی نوشته فلانی یادش نیس قبلا چقد پر پر میزد واسه ازدواج!  قدر داشته هامونو بدونیم و فلان! همین دیگه. منم این شکلی شدم :|


±± این پست چند وقتی ست که نوشته شده، پیش از حالا که رفته ایم توی چهار ماه و به وقت قشنگ ترین بله ی زندگی منتشر شده :)

۹۵/۰۹/۲۷
مطهره